وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

#بیاین - تا - آخر - عمر - میراکولر - بمونیم 🌈. اینجا یه وبه که همه چی آزاده ، پست منحرفی و همه چی .... بیاین این وب رو شلوغ و معروف کنیم :)

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۳ پارت۱ ( یک هفته )

ماریا : نه خواهش می کنم لطفا! 

اون پسره داشت با هر قدمش ، من رو به سمت دیوار میبرد . با زبونش لباش رو لیس میزد و لبخند شیطانی میزد. 

؟؟؟ : میدونستی اینجا اتاق منه کوچولو ؟ ینی هر کاری که میخوام میتونم بکنم . 

این حرف رو که زد ،  با دو دستاش شونه هام رو گرفت و پرتم کرد رو تختش . چند تا جیغ کشیدم و حسابی سر و صدا کردم ولی هیچ کس به دادم نرسید . 

؟؟؟ : همه طبقه بالاعن عمرا کسی صدات رو بشنوه ، منم میتونم دلی از عزا در بیارم !‌ 

ماریا : ولم کن آشغال ! 

؟؟؟ : جون چه سینه هایی .

و با یا چنگ ، سوتینم رو درآورد و شروع کرد با سینه هام بازی کردن ؛ انقدر محکم باهاشون وَر میرفت که من دردم گرفته بود و اتاق رو با آه و ناله هام ، پر کرده بودم . هر چقدر دست و پا میزدم ، فایده ای نداشت . تا اینکه زیپ شلوارش رو باز کرد و مردانگیش و بهم نشون داد .

ماریا : نه ولم کن برو گمشو .

شورتم رو درآورد تا مردانگیش رو تو من کنه ، ولی همون لحظه یه نفر دَر رو با لگد باز کرد . قبل از اینکه کسی ما رو ببینه ،  سریع پتویی که رو تخت بود رو روی بدنم کشیدم .

شینجی : آشغال عوضی ، چه گوهی میخوری ؟ 

؟؟؟ : به به آقا شینجی ، پس تو هم دلت بدن این دختره رو میخواد ، ببین چقدر خوشگله .

با صورتی پر از اشک و گریه ، به شینجی نگاه کردم . اون وقتی این حالت چهرم رو دید ، بیشتر عصبانی شد . 

شینجی : نیک گفت اگر از دستوراتش سر پیچی کنه از این کارا باهاش کن ... یه عدد الاغ منحرف تو گروه داریم .

؟؟؟ : هوی ! کاری نکن که به غلط کردن بندازمت . 

شینجی : عه ؟ نه بابا ! تو انگشت سوم منم نیستی ! 

؟؟؟ : خودت خواستی ...

اون پسره ، سمت شینجی دوید و دوتا دستاش رو روی شونه ها گذاشت و سعی کرد که شینجی رو بندازه ، ولی شینجی مثل سنگ چسبیده بود به زمین ...

شینجی : آخی همین قدر زورت بود ؟ 

چیزی که دیدم رو اصلا باورم نمیشد ... شینجی با یه حرکت ، پسره رو پخش زمین کرد .

؟؟؟ : لعنتی... آخه چجوری ؟

شینجی : نیک !!!

بعد از چند ثانیه ، نیک اومد پایین و این وضع رو دید و نگاهی به من انداخت .

نیک : چه وضعشه ؟ یکی توضیح بده .

شینجی : ظاهرا اینجا یه احمقی ازت سر پیچی کرده نیک .

و با اعصبانیت به اون پسره نگاه کرد .

نیک تا متوجه حرف شینجی شد ، صداش رو از اعصبانیت بالا برد . 

نیک : مگه نگفتم هر وقت سرپیچی کرد میتونی از این کارا بکنی ؟؟؟ گمشو برو از جنگل تو این آفتاب هیزم جمع کن .

؟؟؟ : برات دارم شینجی ...

و بلند شد و از اتاق رفت .

شینجی طرفم دوید و دستش رو روی صورتم گذاشت . 

شینجی : حالت خوبه ؟ 

قیافه و صداش خیلی جذاب تر شده بود ... ولی همون لحظه تا خواستم حرف بزنم ، بی اختیار گریه کردم. بهم نگاه کرد و بیشتر ناراحت شد .

شینجی : باهات کاری کرد ؟ به موقع نرسیدم؟

ماریا : ن_نه ... فقط درد داشت ...

نیک که به نظر تو فکر بود ، روبه شینجی کرد و گفت : 

_ گوش کن شینجی ، تو روی ماریا نظارت کن و مراقب رفتارش باش ، حداقل تو گزینه بهتری هستی . 

شینجی هم که داشت پتو رو دورم میپیچید ، با صدایی خیلی آروم گفت : 

_ باشه ، من میبرمش سمت اتاقم تا اونجا لباساش رو عوض کنه .

و من رو تو بغلش گذاشت و از اتاق خارج شدیم . من رو که به اتاقش رسوند ، با ناراحتی و دلسوزی نگام کرد . 

شینجی : میشه فقط بگی باهات چیکار کرد ؟ آخه تو فقط گفتی درد داشت .

ماریا : به سینه هام محکم دست زد .

شینجی : پِفف ... به جِروم قول داده بودم که مراقبت باشم و نذارم اتفاقی برات بیوفته ...

صداش خیلی هات و جذاب بود ... 

شینجی : ماریا حواست هست ؟ 

یهو به خودم اومدم با خجالت بهش جواب آره دادم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۸ ( یک هفته ) (منحرفانه)

بزور بدنم رو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم ، از سر اعصبانیت و خشم گریه میکردم ؛ جِروم... چرا نجاتم ندادی ؟... چرا ؟... منو میبرن تا بهم تجاوز کنن... من رو میبرن که ازم سوءاستفاده کنن... خواهش میکنم ... نجاتم بده !! تروخدا...

توی ماشین حسابی گریه میکردم و دست و پا میزدم ، ماشینشون خیلی بزرگ و شیک بود و باعث میشد که خیلی بترسم . من با دو تا از پسرای هیکلی ، عقب ماشین بودم ... ولی اونا بدنم رو گرفته بودن و دستمالیم میکردن ... 

؟؟؟ : جون چه هلویی !

؟؟ : دمت گرم گُل گفتی !

منم همش تو ماشین جیغ میزدم و التماسشون میکردم که برم . رئیسشون که حسابی با صدای من کلافه شده بود ، ‌گفت که دهنم رو با یه کهنه ای ببندن . شروع کردم به فعال کردن نیمه دومم ، اول بوی سیگار تو ماشین پخش کردم و شروع کردم به داغ کردن بدنم که دست پسرا روشون بود . 

؟؟؟ : عه ؟ نه بابا زرنگ ما واسه داغ شدنت برنامه ریزی کرده بودیم ! 

دستکش های کلفتی درآوردن و شروع کردن به پوشیدنش . یکیشون دستش رو روی باسنم گذاشت و شروع کرد به لمس کردنش ... اون یکی هم گردن و سَرَم رو گرفته بود و پوزخند های شیطانی میزد و دهنم رو می بست  . همون لحظه نیک برگشت و بهم گفت : 

_ اگه میخوای کاری باهات نکن باید به حرفام گوش بدی و سر پیچی نکنی ...

و قیافش رو خیلی جدی برگردوند به سمت من ، منم هرچی فحش داشتم ، با چشمام بهش دادم .

نیک : حواست به رفتارت هم باشه که خودم میدونم تنهایی باهات چیکار کنم ...

همه پسرای اونجا ، اندام های ورزیده و صورت های هیزی داشتن ... چشمم به شینجی خورد ، داشت با ناراحتی نگام میکرد . فهمیدم که خیلی از رفتار گروهش داره خجالت میکشه . ظهر بود و هوا خیلی گرم بود ، انقدر که دست و پا زدم ، گرمم شده بود . نیمه دومم رو غیر فعال کردم و سَرَم رو آروم گذاشتم رو پایِ پسر دومیه و چشمام رو بستم . 

؟؟ : آفرین دختر خوب ...  میبینم آدم شدی ! 

با حرکت و تکون های ماشین ، کم کم خوابم برد . نمیدونستم چقدر گذشت ولی متوجه ایستادن ماشین شدم و از خواب پریدم .

اون پسره که دست به باسنم زده بود ، من رو از صندلی بلند کرد و تو بغلش نگه داشت . 

؟؟؟ : پِفف که چقدر تو سبک و لاغری ! 

نیک با اعصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :

نیک : مراقب رفتارت باش اگر به رفیقام آسیب جسمی وارد کنی ، کاری میکنم که هیچ وقت دردم رو فراموش نکنی.

به اطرافم نگاه کردم ... خونه شبیه به قصرشون رو دیدم... چشمام گرد و قلمبه شده بود... ینی من باید خودم تنهایی این مکان به این بزرگی رو تمیز میکردم ؟ 

وارده اونجا که شدیم ، من رو گذاشتن رو زمین و دست و دهنم رو باز کردن . انقدر که ترسیده بودم ، سرجام خشکم زده بود و به همشون نگاه میکردم . 

ماریا : لطفا کاری باهام نداشته باشین !

نیک با حالتی جدی زانو زد و صورتش رو تو صورتم کرد ...

نیک :زمانی باهات کار داریم که کار اشتباهی کنی ...

سریع بلند شد و روبه شینجی کرد . 

نیک : شینجی لطفا برو لباسای خدمتکاریش رو بیار .

_ چشم...

بعد از چند دقیقه ، یه دست لباس سفید سیاه خیلی تمیز و تا شده برام آوردن .

نیک : توی قصرِ ما ، همه تمیز و مرتبن ... ولی لباسای تو کِدِر و نامرتبه ، پس باید این لباسایی که برات گرفتیم رو بپوشی و ازما تشکر کنی .

لباس تا شده رو باز کردم و با ناراحتی نگاش کردم ، خیلی سکسی و بدن نما بود ، بالا تنه اش زیاد پوشیده نبود و و دامنش یکم کوتاه بود . تازه ساق پای سفید رنگش خیلی شفاف بودن و رونم رو معلوم میکردن ... نمیخواستم زخم روی رونم رو کسی ببینه ...

همون لحظه چشمم به اون یکی پسره افتاد که دوتا از انگشتاش رو با یه حالت کثافتی داخل دهنش میکرد و بهم نشون میداد ... 

نیک : برو لباسات رو بپوش .

یکم سَرَم رو به نشونه لجبازی ، این وَر و اونور کردم . دوست دختر نیک نگام کرد و گفت : 

دورا : آشغال میشی با این لباسه هر هر هر .

چپ چپ بهش نگاه کردم ... نیک بهم اشاره کرد که برم تو اون اتاقه و لباسام رو عوض کنم . با شک و تردید ،   به طرف اون اتاقی رفتم که دَرِش سفید بود . دَر رو آروم باز کردم و بستم.  لباسای خدمتکاری عزیز خودم رو درآوردم . یهو یکی دَر اتاق رو باز کرد ، سریع لباسای خودم رو روی خودم گرفتم و با خجالت و استرس و ترس ، به اون پسره سکسیه رو فرم نگاه کردم .

؟؟؟ : چه خبر ؟ دختر جذاب من بیا بغلم . بیا تا مثل یه هلو بهت گاز بزنم ! 

من فقط شورت و سوتین تنم بود ، با هر قدم اون پسر به عقب میرفتم...

 ❤❤

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۷ ( تنبیه )

از وقتی که با ماریا آشنا شدم ، زندگیم و البته قلبم روشن شد... دیگه مثل قبل بی تفاوت یا بیحال نبودم . دیگه با کسی پوکر رفتار نمیکردم ... دیگه چیزی برام خسته کننده نبود که به فکر خودکشی باشم ؛ در عوض ... با یه دختر خیلی خوشگل آشنا شدم که بهم یاد داد کی باشم... با اینکه پدر و مادر نداشت... ولی داشت به زندگی خودش ادامه می‌داد... ولی منی که همه چیز داشتم ، نمیتونستم ادامه بدم . 

توی قلبم قایم شده...

توی تاریکی می مونم...

فرشته ها گریه میکنن و شیطان ها باهاشون بازی میکنن

توی تاریکی می مونم...

🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

بعضی از آدما بخاطر عزیزانشون دست به کارای عجیب میزنن... اگر هم یکی از عزیزانشون مقصر باشه ، باز هم مثل آدمای کور رفتار میکنن و حق رو به عزیزانشون میدن ... موندم نیک چه تصمیمی برای من و ماریا داره ... دوباره تحمل دیدن اینکه ماریا ازم ناراحت بشه رو ندارم . تازه از مریضی دراومده بود و حالش یکم بهتر شده بود ... همه این اتفاقا تقصیر منه ... من چقدر احمقم ... هیچ وقت نتونستم کاری رو درست انجام بدم... هیچ وقت... 

ماریا : جِروم؟ 

جِروم : !!

سریع اشک هایی که تو چشمم حلقه زده بود رو پاک کردم و به سمت صدای ماریا برگشتم .

جِروم : ماریا... چقدر سریع آماده شدی .

ماریا : قراره چه اتفاقی بیوفته ؟ من رو میکشن ؟ 

من و ماریا تو یکی از اتاقا داشتیم صحبت میکردیم ... و نیک و گروهش تو آزمایشگاه منتظرمون بودن ... البته منتظرمون  نه... بلکه منتظر ماریا .. دستام رو دو طرف شونه ماریا گذاشتم و با نهایت خونسردی گفتم : 

جِروم : ببین ... هر چیزی که بهت گفتن ، تو واکنش نشون نده ، اون دختره رو یادته که داشتی تو جشن هلاکش میکردی ؟ ممکنه ببینتت و بهت هر چیزی که بخواد بگه . فقط لطفا حواست باشه اون روی دومت رو بالا نیاری که وحشت کنن و تنبیه وحشتناک تر در نظر بگیرن ... درضمن هیچی هم زیاد نگو .

ماریا ، سَرِش رو با ناراحتی انداخت پایین و به کفشام نگاه کرد .

جِروم : منتظر جوابم .

دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و صورتش رو بالا آوردم ...معلوم بود که خیلی پشیمونه .

ماریا : باشه...

جِروم : خوبه ، بریم .

ماریا با قیافه خجالت زده و البته سَر به پایین ، پشتِ سَرَم حرکت می‌کرد. وقتی به سالن اصلی آزمایشگاه رسیدیم ، همه نگاهاشون به ماریا بود . یهو دوست دختر نیک بلند شد و با چشمایی که نفرت رو میشه دید ، به ماریا زل زد .

دورا : اوناهاش ... نگاش کن چقدر خودش رو مظلوم داره نشون میده ... دختره عوضی ! این چهرت موقع تنبیه شدنت دیدنی میشه ...

نیک : عزیزم بس کن و بشین .

دورا نشست و با عصبانیت ، ماریا رو نگاه میکرد . ماریا هم که واقعا ترسیده بود ، پشت سَرَم که ایستاده بودم قایم شد و به دست سمت راستم چسبید .

همه اعضا گروه نیک بلند شدن و چند قدم بهمون نزدیک تر شدن ... شینجی داشت با ناراحتی نگام میکرد .

نیک : گوش کن دختر ، تنبیهت اینه ... بیا به خونه بزرگمون و اونجا رو به مدت یک هفته تمیز کن ... این آسون ترین تنبیه منه .

 

ماریا : شما کلی پسرای هیکل گنده تو گروهتون دارید ... ممکنه باهام کاری کنن ...

نیک : اگر نمیپذیری چطوره بدنت رو بسوزونیم ؟ نظرت چیه هر روز شکنجت کنیم ؟ 

بدن ماریا داشت داغ میشد و موهاش داشت کم کم گلبهی رنگ میشد ... این ینی اینکه داشت روی دومش رو نشون میداد ...

نیک : اگر آسون ترین تنبیه رو انتخاب نمیکنی خب بدترین هاش رو واست انتخاب میکنیم ... 

ماریا با صدایی که فقط خودم شنیدم گفت : 

_ آشغال...

نیک : نظرت چیه آقای جِروم؟

جِروم : هنوز نمیدونم و راضی نیستم .

یهو دورا با سرعتی که داشت ، ماریا رو از پشت انداخت و رو زمین پهنش کرد ، خودش هم رو شکم ماریا نشست و با دوتا دستاش گردن و سرش رو گرفته بود .

جِروم : داری چیکار میکنی !!؟؟

نیک : دورا !!! 

شینجی : تمومش کنید ! 

ماریا با یه لگد ، دورا رو پرت کرد سمت چپ و خودش سریع بلند شد ، همون لحظه یه پسر هیکلی با اندام ورزیده،  از پشت سر ، ماریا رو گرفت و دهنش رو با دستاش بست . 

جِروم : الان شروع این دعوا ، ماریا بود یا دوست دخترت؟؟

نیک : معلومه ... دوست دختر خودت !

جِروم : چ_چی!؟ 

ماریا دست و پا میزد و بهم اشاره میکرد که کمکمش کنم . تا خواستم برم طرفش ، نیک جلوم وایساد و یه تفنگ از کُتِش درآورد و وسط سينه ام نشونه گرفت .

نیک : هِی جِروم... تو هم مثل پدرت یه ساده لوح بودی ... اگر یه هفته بگذره ... خودمون میاریمش ...

جِروم : من که میدونم هدف شما از بُردن ماریا چیه ...

همون لحظه شینجی اومد روبه روی تفنگ وایساد . و با لحن آروم و مُلتَمِسانه ، گفت :

شینجی : نیک ... لطفا ولش کن ...

و بعد سمت من برگشت و من رو بغل کرد . همون لحظه دَمِ گوشم خیلی آروم گفت : 

شینجی : هوای ماریا رو بدونه اینکه کسی بفهمه دارم ... نمیذارم چیزیش بشه ... قول میدم ...

نیک تفنگش رو تو کُتِش گذاشت و پیروزمندانه گفت : 

نیک : خب خب ... چ جالب ... بالاخره به توافق رسیدیم ، پس فعلا رفع زحمت می کنیم . 

و به گروهش اشاره کرد که بِرَن ... ماریا داشت با گریه بهم نگاه میکرد و جیغ میزد . منم کاری جز با خجالت نگاه کردنش نداشتم ... خجالت چیه ...  با گناه نگاهش میکردم . پاهام سست شدن و افتادم روی زمین ... ماریا... ببخشید ... منه بی عرضه نتونستم ... حالا میبرنت تا اذیتت کنن ... با چشمای خیس اشک ، به آزمایشگاه و طبقات نگاه کردم . داشتم پرسه زدن و تمیز کاری ماریا و خوب بودن حالش رو به یاد می آوردم ... کاشکی نیک با یه تیر خلاصم میکرد . جهش یافته شدن ماریا تقصیر من بود ... با این حال من رو بخشید ... وقتی برگرده باهام چه رفتاری داره ؟ ....

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۶ ( تنبیه )

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ... هیچ چیز نمیتونست نرمیه سینه های ماریا رو توصیف کنه . 

ماریا : جِروم...

جِروم : چیزی شده ؟ 

دستم رو از سینه هاش برداشتم...

ماریا : نه .. فقط تازه یادم اومد...

جِروم : چی رو یادت اومد ؟

ماریا : تو هم یه آتیش آبی رنگ زیر پات بود ، تویه جشن ... یادته ؟... و اینکه چشمات آبی خیلی روشن شده بودن و نور میدادن ... تو هم مثل من هیولایی ؟ 

خنده کوچیکی زدم ... چون ماریا فکر میکرد که داشتن این قدرت ها ینی اینکه ما هیولاییم!

جِروم : نه عزیزم ... ما هیولا نیستیم ، بعدشم اون الکتریسیته زیره پاهام بود ...کبذار اینطوری بهت بگم ؛ اصلا به نظرت چجوری این قدرت ها رو گرفتی ؟ 

ماریا : قطعا از اون سگه که گازم گرفته بود.. چون اون هم جهش یافته بود .

جِروم : خب  ؟ خودت داری میگی جهش یافته ... پس ینی من و تو جهش یافته ایم . 

ماریا : ولی... تو چجوری این بلا سَرِت اومد ؟ چرا از اول بهم نگفتی ؟

به حرف ماریا فکر کردم ... یجورایی باید موقع صمیمی شدنمون بهش میگفتم ولی خب میترسیدم ...

جِروم : یه روز سازمان به من و شینجی ، تحقیق و آزمایشات مهمی رو داد ، و گفتن که حتما باید انجامش بدیم . منم بخاطر یه سری اشتباهات ، با یکی از محلول ها تماس پیدا کردم و چهار روز فلج شدم . شینجی تو این وضعیت خیلی بهم رسید و باعث شد که حالم بهتر بشه . ولی بعد دو سه روز متوجه تغییرات عجیب توی خودم شدم . به شینجی رازم رو فهمید ولی از اون موقع به بعد به کَسه دیگه نفهمید . ولی برای خالی کردن حرصم تو جشن ، به اون پسره حمله کردم . حالا همه میدونن ... ببخشید که بهت چیزی نگفتم .

ماریا با چشمای مهربونش خندید و وسط سينه ام رو بوس کرد و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد . 

ماریا : جِروم... بیشتر حرف بزن ، صدات مثل لالایی میمونه ... باعث میشه خوابم ببره .

جِروم : بدون لباس نخواب برای بدنت ضرر داره .

ماریا پوزخندی بهم زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت : 

ماریا : چون بدن سکسی من حشریت میکنه نه ؟

از خجالت گونه هام سرخ شدن .

جِروم : ا_این چه ح_رفیه !

یهو دستای ماریا و روی رون پاهام حس کردم . داشت دستاش رو بالاتر میبرد . منم نفسم بند اومده بود... چون یه دانشمندی مثل من نمیتونست از این کارا بکنه . 

ماریا بلند شد و خودش رو روی من انداخت . دستاش رو آروم آروم هِی میبرد بالا .

ماریا : بگو ببینم کَلَک ! حشری میشی نه ؟ 

جِروم : م_ماریا ! تمومش_ش کن !!!

سینه های بزرگش همینطوری جلو چشمم بودن و باعث میشد رو خودم کنترلی نداشته باشم .

 یهو ماریا خودش رو انداخت اونور و حسابی خندید . منم از اینکه بهم دست نزد ، نفس عمیق کشیدم و با اعصاب خراب بهش نگاه کردم. 

ماریا : گول خوردی !! هیچ وقت تو خوابت از این کارا هم نمیتونی باهام بکنی ! چون تو خجالتی هستی ! 

و دوباره زد زیر خنده.  منم که حرصم دراومده بود ، خودم رو روش انداختم و وزنم رو سنگین تر کردم .

جِروم : کی گفته من خجالتی ام ؟ الان لباست ۱۰ درصد پوشش رو داره میتونم بهت دست بزنم ! 

و دستم رو گذاشتم روی رونش رو حسابی فشارش دادم . ماریا هم از خجالت سرخ شد و داد زد :

ماریا : هِی از روم بلند شو ! پسره ی منحرف !

جِروم : خودت خواستی ! 

و شروع کردم به خوردن گردنش و لمس کردن رونش . 

ماریا : ایششش چندش !

بعد از چند دقیقه ، خودمون رو روی تخت انداختیم و بهم نگاه کردیم ، انگار برای همدیگه ساخته شده بودیم . 

جِروم : دیگه باید بخوابیم .... خستمه .

ماریا : بذار به سیکس پک هات دوباره دست بزنم! 

جِروم : بذار یه شبه دیگه . ساعت ۴ صبحه ها!

ماریا : پس بذار تو بغلت بخوابم .

جِروم : بیا کوچولو.  

ماریا : میو ! 

لبخندی کوچولو بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم...

ظهر که ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه از خواب بیدار شدیم ، به ماریا گفتم که رو تخت بخوابه چون حالش زیاد خوب نشده. خودم لباسای آزمایشگاهیم رو تنم کردم و مشغول کار کردن روی پروژه جدیدم شدم . ساعت همینطوری میگذشت و منم به گذر زمان اصلا حواسم نبود . تقریبا که کارَم تموم شد ، به ساعت یه نگاهی انداختم ، ۴ و نیم ظهر بود ... چقدر زود گذشت ! تا از سَرِ جام بلند شدم ، صدای زنگِ دَرِ آزمایشگاه ، سکوت رو شکوند . یعنی این موقع ظهر کی میتونست باشه ؟  به طرف دَر رفتم ، دَر رو که باز کردم ، از تعجب خشکم زده بود ... نیک با اعضای گروهش اومده بود . نیک مخترع درجه اول بود که ازش زیاد خوشم نمیومد ... چون اسمش شبیه پدرم بود ...

نیک : آقای جِروم. اومدیم باهات حرف بزنیم ، دوست دخترت مرتکب گناه بزرگی شده که نمیتونم ببخشمش ؛ اگر نذاری مشکلمون رو حل کنیم ، گزارشت میکنم . 

وای...همین یه قلم دلقک رو کم داشتیم ... به دوست دختر نیک نگاه کردم ، صورتش بخیه خورد بود . شینجی هم با خجالت اونطرف بود و بهم سلام کرد .

جِروم : بیاید تو .

چهارتا پسر با دوتا دختر ، عضو گروه نیک بودن . 

جِروم : لطفا روی مبل بشینید . منم رو صندلی کنارِ میزم میشینم . 

استرس داشتم ... نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته ... همش تنبیه های مختلف تو ذهنم بود .

نیک : با اینکه من مقام و درجه تو رو ندارم ، نمیتونم تو رو تنبیه کنم ... اون دوست دخترته که باید تنبیه بشه . باید صداش بزنی تا ببینمش . 

جِروم : اون هیچ گناهی نکرده ! مقصر دورا بود که این وضع رو درست کرد ! اگر اون پسره رو نمیفرستاد تا به دوست دخترم تجاوز کنه ، این بلا سرش نمیومد.  

نیک : گفتم میخوام دوست دخترت رو ببینم! 

از سَرِ جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . ماریا خواب بود . 

جِروم : ماریا پاشو ... تو دردسر افتادیم ..

ماریا یکم رو تخت تکون خورد و خمیازه کشید و گفت : 

_ دردسر ؟ 

جِروم : آره دردسر ... برو لباس خدمتکاریت رو بپوش و موهات رو شونه کن ...

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۵ ( تنبیه )(منحرفانه)

های بچه ها چطورید؟ 😁💜 چه خبر ؟ 🥲 مامی تون برگشت که واستون رمان بنویسه ، چند روز نبودم ها ؟🧐 به هر حال پارت قبلی رو با کامنتاتون خفه کردید ! ای کاش این پارت هم با کامنتاتون نابود کنید که پارت بعدی رو زود بذارم 😂❤ فقط بذارید بگم چرا نبودم ... اولا من و والدین محترمم میخواستیم رنگ و حال خونه رو عوض کنیم بخاطر همین منم رفتم کمکشون کنم . دوما بچه بلبل خرماییم مُرد بخاطر همین انگیزم رو یهویی از دست دادم 🙁🖤 سوما هم رفته بودم کمک مادر بزرگم که ۶ تا توله سگ رو حموم بدیم ... 🤦🏻‍♀️ خلاصه خیلی سَرَم شروع بود . حداقل تو کامنتا می پرسیدید مامی جان زنده ای یا نه 😂 حالا میپرسید مامی چیه که من میگم ، خو من براتون رمان می‌نویسم و دوست دارم با یه اسم فانتزی صدام کنید مث مامی 🥲 دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ رمان که از زبون جِرومه. 👇🏻

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

باورم نمیشد... ماریا هم یکی از ما شده بود ... داشت به یکی از اعضای گروه نیک ، مخترع درجه یک ضربه میزد . اون دوست دخترِ نیک بود ، و ماریا هم پشت سَرِ هم بهش ضربه های سنگین وارد میکرد . شینجی با استرس و نگرانی گفت : 

شینجی : جِروم !!! جون هرکی دوست داری ماریا رو از روی دورا بردار داره دختره رو هلاک میکنه ! 

سریع رفتم طرف ماریا که با ضربه های سنگینش اون دختره رو داشت نابود میکرد . 

جِروم : ماریا تمومش کن !! 

دستام رو از زیر بغل ماریا رد کردم و بلندش کردم ، بدنش خیلی داغ بود و بوی سوختنی میداد ... از همه عجیب تر رنگ موهاش گلبهی شده بود و صورتش سیاهه سیاه ... با یه حرکت ، ماریا رو روی زمین خوابوندم و سعی کردم آرومش کنم . ولی دست و پا میزد و از خود بی خودتر میشد ...

جِروم : ماریا چِت شده بسه دیگه ! 

ماریا با صدایی که مثل ربات شده بود گفت : 

ماریا : اون باعث تمام این اتفاقا شد ! از روی من گمشو ! میخوام بکشمش ! لعنتی از روم پاشو ! 

شینجی با سرعت یه کیف آورد و کنارم نشست . 

شینجی : جِروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه. ‌

جِروم : یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع دَر بیار . 

شینجی دست به کار شد .دستمال رو روی شیشه ماده بیهوش کننده گذاشت و برعکسش کرد تا محلول روی دستمال ریخته بشه . این کار رو که کرد ، دستمال رو روی بینی و دهن ماریا گذاشت . ماریا دست و پا میزد و سعی میکرد که من رو که دست و پاهاش رو گرفته بودم رو کنار بزنه . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بیهوش کننده رو مغزش تاثیر گذاشت و آروم چشماش رو بست . ماریا رو بغل کردم و با ناراحتی به شینجی نگاه کردم و گفتم : 

جِروم : بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیست از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاد  حسابی ناراحت بشه و گردن تو بندازه که این مهمونی رو راه انداختی ... ببخشید...

حس نا امیدی داشت وجودم رو پُر میکرد که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم . شینجی بود که با لبخند نگام میکرد .

شینجی : اصلا این حرفا رو نزن ! تو بهترینی رفیقمی ! عمرا ازت ناراحت بشم ، برو خونه و به ماریا برس .

بعد روبه جمعیت کرد که با تعجب نگاهمون میکردن.

شینجی : برید خونه هاتون ... مهمونی تموم شد ! 

ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم .

صدای بلند و خشنی داد زد : 

دورا : دختره ی وحشی ... خودم میام و حسابت رو میرسم !

شینجی : دورا بلند شو ببرمت خونه ... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سَرَم رو روی بالش بذارم .

به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم . بیحال بود و از همه بهتر به حالت اولش برگشته بود ... ینی داغی بدنش که میخواستیم همو ببوسیم و بوی دود تو تاکسی کارِ اون بود ؟ از ساختمون خارج شدم ... یه تاکسی گرفتم . سعی کردم به سوالات راننده فوضول جواب ندم ، چون همش میپرسید چرا این دختره تو بغلت اینطوری شده و فلان و بیسار... به آزمایشگاه که رسیدیم ، اون رانندهه حاج و واج نگاهم میکرد که داشتم وارد آزمایشگاه میشدم . دَر رو که بستم ، سمت اتاقم رفتم و ماریا رو روی تختم گذاشتم . نمیدونستم لباساش اذیتش میکردن یا نه ولی خب... نمیتونستم به بدنش هم دست بزنم . لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا که رو تختم بود ، دراز کشیدم . تاحالا با یه دختر رویه تخت نخوابیده بودم ... ماریا رو به خودم نزدیک تر کردم ؛ صدای باد و جغد ، سکوت فضا رو شکونده بود . دستم رو روی سَرِ ماریا گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم . خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم . ولی خب اگر باهاش هم ازدواج میکردم دیگه مثل سابق نمیشدیم... سینه های ماریا بدجور تو چشمم بودن ... یجورایی هوس کردم که بهشون دست بزنم ... لباس گارسونیش خیلی بدن نما بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد . دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه ... دستم رو روی صورت ماریا گذاشتم و لبام رو سمت لباش بردم که بخورمشون . چقدر لباش نرم تر شده بودن ! یهو به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم! محکم تویه سَرَم زدم ! 

جِروم : چرا آخه من انقدر منحرف شدم اَه... لعنتی .

دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم . چشمام سنگین تر شدن ؛ آخرین چیزی که چشمام دید ، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش ، روی صورتش افتاده بود . نیمه های شب بود که ماریا دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم میداد .

ماریا : من ... اینجا پیش تو چیکار میکنم ؟ مگه ما مهمونی نبودیم !؟ چرا هیچی یادم نمیاد !؟

مغزم هنگ کرده بود ، چون که نصفه شبی بیدارم کرده بود . با خستگی سَرِ جام نشستم و چشمام رو مالوندم . 

جِروم : واقعا چیزی یادت نمیاد ؟

سَرِش رو به نشونه موافقت تکون داد . یهو چشماش پر از اشک شد و گفت : 

ماریا : تازه یادم اومد ! 

و زد زیر گریه.  دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و هِی گریه می‌کرد. منم بغلش کردم و سعی کردم که ساکتش کنم . 

ماریا : اون بهم تجاوز کرد ! من میخواستم بَدَنم واسه تو ...

یهو حرفش رو خورد . خودم هم تعجب کردم و هم یذره خجالت کشیدم . گریه هاش قطع شد و با خجالت بهم نگاه کرد ...

ماریا : من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد ...

و شروع کرد هق هق کردن .

 کمرِ ماریا رو گرفتم و نزدیک بدنم کردم... 

جِروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.

اشک هاش رو پاک کرد . از تو بغلم دراومد و با لبخند ، نگام کرد . 

ماریا : دوسِت دارم جِروم!

جِروم : ولی من عاشقتم .

همون لحظه با تعجب نگام کرد ، بعد با چشماش خندید و شروع کرد به درآوردن سوتین گارسونیش . 

جِروم : هِ_هِی داری چیکار میکنی ؟

ماریا : کاری که دوست پسر و دوست دخترا با هم میکنن ...

اون لحظه نفسم بند اومده بود . سوتینش رو که درآورد ، سینه های بزرگ و سفیدش تو چشمم افتادن .بعدش ماریا دستاش رو سمت دکمه های لباسم بُرد و شروع کرد به باز کردن همه‌ی دکمه ها ؛ دکمه ها رو که باز کرد، لباسم رو از تنم بیرون آورد و بغلم کرد . منم بغلش کردم ... خودمون رو روی تخت انداختیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه .  یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی سینه هاش و گفت : 

ماریا : بهشون دست بزن و فشارشون بده ... مطمئنم که لذت میبری .

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ...

 

 

خب خب ! چه خبر ؟ لذت بردید ؟😂 مامی براتون رمان رو یکم منحرفی کرد چون که چند جلسه غایب بود 😌چقدر آخه من مهربونم بنازم 😂 خب امیدوارم که لذت برده باشید . اگر زیاد کامنت بذارید پارت بعدی رو سریع میذارم . یادتون باشه ! سریع گذاشتن پارت بعد به خودتون بستگی داره . هرچی بیشتر کامنت بذارید منم زودتر پارت بعدی رو میذارم . لایک هم فراموش نشه .❤

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۵ ( تنبیه )(منحرفانه)

های بچه ها چطورید؟ 😁💜 چه خبر ؟ 🥲 مامی تون برگشت که واستون رمان بنویسه ، چند روز نبودم ها ؟🧐 به هر حال پارت قبلی رو با کامنتاتون خفه کردید ! ای کاش این پارت هم با کامنتاتون نابود کنید که پارت بعدی رو زود بذارم 😂❤ فقط بذارید بگم چرا نبودم ... اولا من و والدین محترمم میخواستیم رنگ و حال خونه رو عوض کنیم بخاطر همین منم رفتم کمکشون کنم . دوما بچه بلبل خرماییم مُرد بخاطر همین انگیزم رو یهویی از دست دادم 🙁🖤 سوما هم رفته بودم کمک مادر بزرگم که ۶ تا توله سگ رو حموم بدیم ... 🤦🏻‍♀️ خلاصه خیلی سَرَم شروع بود . حداقل تو کامنتا می پرسیدید مامی جان زنده ای یا نه 😂 حالا میپرسید مامی چیه که من میگم ، خو من براتون رمان می‌نویسم و دوست دارم با یه اسم فانتزی صدام کنید مث مامی 🥲 دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ رمان که از زبون جِرومه. 👇🏻

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

باورم نمیشد... ماریا هم یکی از ما شده بود ... داشت به یکی از اعضای گروه نیک ، مخترع درجه یک ضربه میزد . اون دوست دخترِ نیک بود ، و ماریا هم پشت سَرِ هم بهش ضربه های سنگین وارد میکرد . شینجی با استرس و نگرانی گفت : 

شینجی : جِروم !!! جون هرکی دوست داری ماریا رو از روی دورا بردار داره دختره رو هلاک میکنه ! 

سریع رفتم طرف ماریا که با ضربه های سنگینش اون دختره رو داشت نابود میکرد . 

جِروم : ماریا تمومش کن !! 

دستام رو از زیر بغل ماریا رد کردم و بلندش کردم ، بدنش خیلی داغ بود و بوی سوختنی میداد ... از همه عجیب تر رنگ موهاش گلبهی شده بود و صورتش سیاهه سیاه ... با یه حرکت ، ماریا رو روی زمین خوابوندم و سعی کردم آرومش کنم . ولی دست و پا میزد و از خود بی خودتر میشد ...

جِروم : ماریا چِت شده بسه دیگه ! 

ماریا با صدایی که مثل ربات شده بود گفت : 

ماریا : اون باعث تمام این اتفاقا شد ! از روی من گمشو ! میخوام بکشمش ! لعنتی از روم پاشو ! 

شینجی با سرعت یه کیف آورد و کنارم نشست . 

شینجی : جِروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه. ‌

جِروم : یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع دَر بیار . 

شینجی دست به کار شد .دستمال رو روی شیشه ماده بیهوش کننده گذاشت و برعکسش کرد تا محلول روی دستمال ریخته بشه . این کار رو که کرد ، دستمال رو روی بینی و دهن ماریا گذاشت . ماریا دست و پا میزد و سعی میکرد که من رو که دست و پاهاش رو گرفته بودم رو کنار بزنه . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بیهوش کننده رو مغزش تاثیر گذاشت و آروم چشماش رو بست . ماریا رو بغل کردم و با ناراحتی به شینجی نگاه کردم و گفتم : 

جِروم : بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیست از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاد  حسابی ناراحت بشه و گردن تو بندازه که این مهمونی رو راه انداختی ... ببخشید...

حس نا امیدی داشت وجودم رو پُر میکرد که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم . شینجی بود که با لبخند نگام میکرد .

شینجی : اصلا این حرفا رو نزن ! تو بهترینی رفیقمی ! عمرا ازت ناراحت بشم ، برو خونه و به ماریا برس .

بعد روبه جمعیت کرد که با تعجب نگاهمون میکردن.

شینجی : برید خونه هاتون ... مهمونی تموم شد ! 

ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم .

صدای بلند و خشنی داد زد : 

دورا : دختره ی وحشی ... خودم میام و حسابت رو میرسم !

شینجی : دورا بلند شو ببرمت خونه ... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سَرَم رو روی بالش بذارم .

به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم . بیحال بود و از همه بهتر به حالت اولش برگشته بود ... ینی داغی بدنش که میخواستیم همو ببوسیم و بوی دود تو تاکسی کارِ اون بود ؟ از ساختمون خارج شدم ... یه تاکسی گرفتم . سعی کردم به سوالات راننده فوضول جواب ندم ، چون همش میپرسید چرا این دختره تو بغلت اینطوری شده و فلان و بیسار... به آزمایشگاه که رسیدیم ، اون رانندهه حاج و واج نگاهم میکرد که داشتم وارد آزمایشگاه میشدم . دَر رو که بستم ، سمت اتاقم رفتم و ماریا رو روی تختم گذاشتم . نمیدونستم لباساش اذیتش میکردن یا نه ولی خب... نمیتونستم به بدنش هم دست بزنم . لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا که رو تختم بود ، دراز کشیدم . تاحالا با یه دختر رویه تخت نخوابیده بودم ... ماریا رو به خودم نزدیک تر کردم ؛ صدای باد و جغد ، سکوت فضا رو شکونده بود . دستم رو روی سَرِ ماریا گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم . خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم . ولی خب اگر باهاش هم ازدواج میکردم دیگه مثل سابق نمیشدیم... سینه های ماریا بدجور تو چشمم بودن ... یجورایی هوس کردم که بهشون دست بزنم ... لباس گارسونیش خیلی بدن نما بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد . دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه ... دستم رو روی صورت ماریا گذاشتم و لبام رو سمت لباش بردم که بخورمشون . چقدر لباش نرم تر شده بودن ! یهو به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم! محکم تویه سَرَم زدم ! 

جِروم : چرا آخه من انقدر منحرف شدم اَه... لعنتی .

دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم . چشمام سنگین تر شدن ؛ آخرین چیزی که چشمام دید ، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش ، روی صورتش افتاده بود . نیمه های شب بود که ماریا دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم میداد .

ماریا : من ... اینجا پیش تو چیکار میکنم ؟ مگه ما مهمونی نبودیم !؟ چرا هیچی یادم نمیاد !؟

مغزم هنگ کرده بود ، چون که نصفه شبی بیدارم کرده بود . با خستگی سَرِ جام نشستم و چشمام رو مالوندم . 

جِروم : واقعا چیزی یادت نمیاد ؟

سَرِش رو به نشونه موافقت تکون داد . یهو چشماش پر از اشک شد و گفت : 

ماریا : تازه یادم اومد ! 

و زد زیر گریه.  دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و هِی گریه می‌کرد. منم بغلش کردم و سعی کردم که ساکتش کنم . 

ماریا : اون بهم تجاوز کرد ! من میخواستم بَدَنم واسه تو ...

یهو حرفش رو خورد . خودم هم تعجب کردم و هم یذره خجالت کشیدم . گریه هاش قطع شد و با خجالت بهم نگاه کرد ...

ماریا : من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد ...

و شروع کرد هق هق کردن .

 کمرِ ماریا رو گرفتم و نزدیک بدنم کردم... 

جِروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.

اشک هاش رو پاک کرد . از تو بغلم دراومد و با لبخند ، نگام کرد . 

ماریا : دوسِت دارم جِروم!

جِروم : ولی من عاشقتم .

همون لحظه با تعجب نگام کرد ، بعد با چشماش خندید و شروع کرد به درآوردن سوتین گارسونیش . 

جِروم : هِ_هِی داری چیکار میکنی ؟

ماریا : کاری که دوست پسر و دوست دخترا با هم میکنن ...

اون لحظه نفسم بند اومده بود . سوتینش رو که درآورد ، سینه های بزرگ و سفیدش تو چشمم افتادن .بعدش ماریا دستاش رو سمت دکمه های لباسم بُرد و شروع کرد به باز کردن همه‌ی دکمه ها ؛ دکمه ها رو که باز کرد، لباسم رو از تنم بیرون آورد و بغلم کرد . منم بغلش کردم ... خودمون رو روی تخت انداختیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه .  یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی سینه هاش و گفت : 

ماریا : بهشون دست بزن و فشارشون بده ... مطمئنم که لذت میبری .

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ...

 

 

خب خب ! چه خبر ؟ لذت بردید ؟😂 مامی براتون رمان رو یکم منحرفی کرد چون که چند جلسه غایب بود 😌چقدر آخه من مهربونم بنازم 😂 خب امیدوارم که لذت برده باشید . اگر زیاد کامنت بذارید پارت بعدی رو سریع میذارم . یادتون باشه ! سریع گذاشتن پارت بعد به خودتون بستگی داره . هرچی بیشتر کامنت بذارید منم زودتر پارت بعدی رو میذارم . لایک هم فراموش نشه .❤

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۴ ( پارتیِ شینجی ) منحرفانه

 دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو که زدیم ، یه پسر با موهای نسکافه ای و چشمای سبز ، در رو باز کرد . نمیدونم ولی وقتی جِروم و اون پسره هم رو دیدن یهو پریدن تو بغل همدیگه و یجوری محکم هم رو بغل کردن که من جای اونا احساس خفگی کردم ! اون پسر هم قدِ جِروم بود ولی قیافش میزد خیلی منحرف باشه ، بدنش مثل جِروم ، سکسی و روفرم بود . 

شینجی : هِی داداش میبینم یه داف هم همراه خودت آوردی ، اسمش ماریا بود درسته ؟ 

جِروم : آره . ماریا این دوستم شینجیِ ، البته اون برای من فراتر از یه دوسته . باهاش آشنا شو .

ماریا : سلام .

انقدر خشک و خالی سلام کردم که جِروم بهم نگاه کرد و یذره ابروهاش رو به نشونه عصبانیت حالت داد . آخه صدای آهنگ انقدر زیاد بود که نمیدونستم به حرفای این دوتا گوش بدم یا به آهنگ . بعدشم اون از کجا اسمم رو میدونست ؟

جِروم : داداش ببخشید... خودت میدونی که ماریا مریض بوده و تازه بهتر شده ، رفتارش هم بخاطر سختیِ مریضی ، یذره عوض شده .

شینجی یه نگاهی به من و بعد به سینه هام کرد و گفت :

شینجی : هیچ عیبی نداره ، بیاین داخل دَمِ در زشته . 

وقتی رفتیم داخل ، چیزی که چشمام میدید رو نمیتونستم باور کنم . چقدر اونجا قشنگ و رویایی بود ! چراغای آبی و طلایی ، فضای اونجا رو رویایی کرده بودن . مه از زیر پاهامون رد میشد و از همه مهمتر ، غذای های سرخ کردنی و شیرینی های خوشمزه ، روی میز های درازی چیده شده بودن . ولی چیزی که تو چشمم بود لباسای دخترا بود که پز همدیگه میدادن و واسه پسرا شیرین کاری میکردن . چند نفر هم روی صندلی داشتن از هم لب میگرفتن و معلوم بود که حسابی دارن حال میکنن . غرق تماشای جمعیت بودم که یه نفر دستاش رو روی شونه ام گذاشت و دَمِ گوشم گفت : 

جِروم : حق نداری اینجا چیزی بخوری ... اولا بخاطر رفتار بَدِت با بهترین دوستم ، دوما بخاطر مریضیت ، تو کامل خوب نشدی . حواسم بهت هست ، اگر چیزی که گفتم رو رعایت نکنی رسیدیم آزمایشگاه خودم میدونم باهات چیکار کنم .

انقدر با این حرفش ترسیدم که جرعت نکردم نگاش کنم ! دستش رو از شونه ام برداشت و رفت . آخه ینی چی رفتار بد ؟ من فقط یه سلام خشک کردم همین ! ینی جِروم انقدر دوستش براش با ارزشه؟ دلم از اون هات داگا میخواست که کنار همبرگر ها و نوشابه ها بودن ... دلم از اون دونات های شکلاتی میخواست وااای.. ینی اگر بخورم جِروم چیکارم میکنه ؟ ... یهو یه نفر از پشت موهای بافته شدم رو کشید ، جوری که خیلی دردم گرفت .

؟؟ : هِی !؟ فکر کردی با این هیکلت خیلی شاخی ؟ 

ماریا : موهام رو ول کن روانی ! 

همون صدای دخترونه گفت : 

؟؟ : الان با اکیپم میریزیم رو سرت تا بفهمی روانی کیه . 

انقدر اونجا شلوغ بود که کسی حواسش بهمون نبود ، حتی جِروم هم ندیدم بیاد طرفم که نجاتم بده . اون دختر با زوری که داشت ، من رو به طرف سرویس بهداشتی دخترونه برد . به چندتا دختر سکسی و یه پسر هیکلی و خوشتیپ اشاره کرد که بیان پیشش . وقتی که همشون تو دسشویی جمع شدن ، در رو محکم قفل کردن و من رو هل دادن و محکم خوردم زمین ... 

؟؟ : طرف عشقم جِروم چیکار میکنی ها ؟ من ۳ ساله که عاشقشم ، اون وقت خیلی راحت دست هم رو میگیرین و باهم راه میرید ؟ دختره ی دزد کثیف ! مایک !! بیا اینم عروسکت ، ما میریم بیرون تو هم راحت کارت رو بکن .

مایک : عجب عروسکی ... مرسی دورا ! 

اون دخترا از دستشویی بیرون رفتن و اون پسر هیکلی هم در رو قفل کرد و اومد طرفم . سعی کردم از روی زمین بلند بشم ولی اون خودش رو روی من انداخت . 

مایک : کجا خوشگله ، تازه میخوام باهات حال کنم . 

ماریا : نه ولم کننن تروخدا! جِروممممم کمکم کن ! 

مایک : مقاوت نکن دافی جون ، صدای آهنگ انقدر زیاده که کسی متوجه صدات نمیشه. 

پیشونیم رو محکم کوبوند به زمین و شروع کرد به خوردن لبام ، دستام رو میخواستم بلند کنم ولی نتونستم چون اون روم بود ، و دست و پاهاش رو روی دست و پاهای من گذاشته بود . لباش رو برداشت ، منم همون لحظه شروع کردم به جیغ زدن ولی دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت : 

مایک : اگه مقاومت نکنی بهت سخت نمیگیرم ، انتخاب با خودته . 

و بعد دستش رو برداشت و شروع کرد دوباره به خوردن لبام . داشتم دست و پا میزدم ولی اون خودش رو سنگین تر کرد که نتونم تکون بخورم.

مایک : بذار ببینم دافی جونمون این پایین مایین ها چی داره ! 

و دستاش رو به سینه هام زد .

مایک : اوف... چقدر خوشگلن .

و لباسم رو درآورد . 

مایک : چقدر سفید و خوشگلن ، عجب خرگوش نازی هستی.

و شروع کرد وَر رفتن با سینه هام و حسابی باهاشون بازی کرد و محکم فشارشون داد ، منم خیلی دردم گرفت .  بعدش بدنم رو به پشت برگردوند. 

مایک : با اجازه این دامن خوشگلت رو یکم بِدَم بالا .

از پشت دامنم رو داد بالا و دست به باس*نم زد . 

مایک : چقدر تو آخه بدنت سفید و نازه و من نمیدونستم ، ولی از اینجا به بعد یکم دردناک میشه . یه دستمال دور دهنم پیچوند و از پشت دست هام رو بست . صدای باز کردن زیپ شلوارش رو شنیدم . احساس کردم یه چیزی رو داره داخل باس*نم میکنه . وایی چقدر درد داشت... داشتم میترکیدم . شروع کردم به تکون دادن بدنم و با دهن بسته جیغ میزدم . مردانگیش رو تو باس*نم هی عقب و جلو میکرد و هِر هِر میخندید . یهو از ترس و خشمم ، دستمال توی دهنم با دود قهوه ای و سیاه رنگی سوخت و با صدایی که کل ساختمون رو سرش گذاشت گفتم : 

جِروم : جرومممممممم کمکمممممممم کننننننن یکی دارههههههه بهم تجاوز میکنهههههههههه ! 

اون پسره از ترس افتاد رو زمین و با بدن لرز ، داشت نگام میکرد . دستمالی که به دستم بسته بود ، آتیش زدم و سریع لباسم رو پوشیدم و و دامنم رو دادم پایین . یهو اون پسره روم پرید و گفت : 

مایک : آشغال کجا میری کارم باهات تموم نشده . 

و من رو انداخت رو زمین و دست و سَرَم رو گرفت تا تکون نخورم . گفت : 

مایک : با جلوت هم کار دارم .

همون لحظه در سرویس بهداشتی با صدای وحشتناکی کنده شد ... جِروم بود ... ولی یه آتیش آبی رنگ زیر پاهاش بود و داشت با خشم نگاه اون پسره می کرد . دستش رو برد بالا و یه چیزه چاقو مانند کف دستش ظاهر شد .

جِروم : آشغال عوضی... چطور جرعت کردی بهش دست بزنی ؟ خودم میکشمت...

انقدر خشمگین و عصبی بود که از لرزه تو اندامم انداخت . شینجی و چند نفر دیگه هم دَمِ دَر داشتن با تعجب نگاه میکردن . اون پسره هم گفت : 

مایک : اوه جِروم... نمیدونستم این دوست دخترته ! 

این رو با نگرانی گفت .

جِروم : وقتی تیکه تیکت کردم بهت میفهمونم که چیکار کردی لعنتی ...

چاقو رو تو دستش محکم تر گرفت و با سرعت طرف اون پسر دوید . اون پسره میخواست فرار کنه ولی جِروم بهش رسید و با ضربات چاقو امانش نداد  . خون از سر و بدن پسرِ میریخت و فریاد می‌زد. شینجی با نگرانی دستش رو از زیر بغل جِروم رد کرد و سعی کرد که آرومش کنه . 

شینجی : داداش ولششش کن بس کن دیگه...

جِروم آتیشش خوابید و چاقو رو پرت کرد و طرفم اومد . سر تا پاهاش با خونه اون پسر آلوده شده بود . چند نفر هم برای کنجکاوی داخل دسشویی اومدن ولی شینجی بیرونشون کرد . جِروم دستش رو روی صورتم گذاشت .

جِروم : حالت خوبه ؟ باهات چیکار کرد ؟ 

منم تا میخواستم حرف بزنم ، یهو بی اختیار زدم زیر گریه و اشک میریختم . دستام رو جلوی سینه هام گذاشته بودم و همونطوری گریه میکردم . جِروم کُتِش رو درآورد و رو شونه هام انداخت و بغلم کرد و آروم بلندم کرد . 

موقعی که تو بغل جِروم بودم و راه میرفت ، چشمم به اون دختره ی کوفتی افتاد . تو بغل جِروم دست و پا زدم و خودم رو انداختم روی زمین . بلند شدم و با صورت خشمگینم نگاهش کردم . دست اشاره ام رو سمتش بردم و گفتم: 

ماریا : دختره ی آشغال خودم میشکمت همش تقصیر تو بود !!!!!

و بعد بدنم سیاه شد و دود سیاه رنگ از زیر پاهام زد بیرون ، موهام گلبهی شد و با قدرت سمت اون دختره دویدم و پرتش کردم سمت دیوار . 

دورا : ولم کن دختره ی وحشی ! 

به شکمش دست زدم و شروع کرد به آتیش گرفتن . 

با صدای جیغ و کینه ای که داشتم گفتم : 

ماریا : خودم میکشمت لعنتی ! 

همونطور که بدنش میسوخت و جیغ میزد ، با مشت میزدم تو صورتش ... 

 

بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه 😊 لایک و کامنت و دنبال کردن وبلاگم فراموش نشه . وبلاگم که پروفایل نداره رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید 😁 تا یه پست دیگه خدانگهدار 💜💛🐇

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۳ ( پارتیِ شینجی )

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

پارت استثنایی

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....

جِروم : وااو...

با خجالت و قیافه سرخ ، به سمتِ صدا چرخیدم . واای... چقدر تو اون کت و شلوار سیاه رنگ ، خوشتیپ شده بود! با قدم های آرومش ، بهم نزدیک شد ... صدای قلبم رو میشنیدم... بدنم داغ شده بود ، چون تاحالا ندیدم جِروم انقدر خودش رو خوشتیپ کنه ... دوتا دستام رو تو دستای گرمش گرفت .

جِروم : ببینم چرا انقدر دستات داغن ؟ 

راست می‌گفت! تاحالا انقدر احساس داغی نمیکردم ! اون موقع خجالت کشیده بودم ولی نه در این حد که داغ داغ بشم ! نمیدونستم چیکار کنم . 

جِروم : ماریا احساسی یا ناراحتی نداری ؟ 

ماریا : نه .. نه من روبه‌راهم .

جِروم : ولی بدنت یه چیزه دیگه رو میگه .

من رو آروم کشید طرف خودش .. جوری که با سینه های پهنش فاصله زیادی نداشتم .

جِروم : ماریا ، اگر چیزی داره اذیتت میکنه بهم بگو ؛ من کمکت میکنم . این میزان داغی فکر کنم بخاطر مریضیته. بیا برو رو اون تخت بشین تا ...

ماریا : نه!

جِروم : ...!؟

نَه ای که گفتم خیلی بلند بود و باعث شد جِروم خیلی شوکه بشه .

ماریا : منظورم ... 

با حالت دلخوری به جِروم نگاه کردم . اشک تو چشمام بدون اختیار جمع شد.

ماریا : ببخشید  نمیخواستم اینطوری باهات حرف بزنم .

_ نه نه اصلا مشکلی نیس ... هِی بهم نگاه کن ! 

دستش رو برد زیر چونه ام و صورتم رو سمت صورتش برد . چقدر چشماش خوش رنگ بودن ... همون لحظه بدون اختیار و انگاری که تو این دنیا نبودیم ، لب هامون رو نزدیک هم کردیم تا هم رو ببوسیم... ولی یهو گوشی جِروم زنگ خورد و لب هامون بهم نرسید ... تا این اتفاق افتاد ، جِروم با غر غر رفت طرف گوشی و جواب داد . 

جِروم : الو ؟....‌ خوبم داداش ممنون... نگران نباش تو راهیم ! 

یه لحظه از خنده پوکیدم چون بجای اینکه بگه داریم میایم گفت تو راهیم ! چند لحظه بعد گوشی رو قطع کرد و گفت : 

جِروم : آماده ای ؟ 

_ بله .

یکی از دستام رو گرفت و به سمت دَر رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و تاکسی گرفتیم . توی تاکسی که نشسته بودیم ، متوجه شدم که یه چیزی تو دستمه . دستام که قلاب کرده بودمشون رو باز کردم و دود قهوه ای رنگی رو دیدم که درحال سوختن بود . خیلی ترسیدم ، از این ترسیدم که نکنه جِروم هم اینو دیده باشه ؟ آروم سَرَم رو برگردوندم به طرفش ،  اوففف خداروشکر حواسش به بیرون بود . ذهنم رو خالی کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم . چشمام رو خیلی آهسته و با احتیاط باز کردم و به دستام نگاه کردم ؛ خداروشکر اون دوده عجیب رفته بود . همون لحظه راننده تاکسی گفت :

راننده : ببخشید آقا ، یه بوی سوختن نمیاد ؟ دارید سیگار میکشید ؟ 

جِروم : نه آقا ، من اصلا سیگاری نیستم و سیگار هم همراهم ندارم !

_ پس بوی چیه ؟...

جِروم همون لحظه یه نگاهی بهم کرد ، منم بهش نگاه کردم و با یه لبخند گول زَنَکی بهش فهموندم که همه چی روبه‌راهه. یکی از ابروهاش رو برد بالا و با حالت مشکوکی نگام کرد و سَرِش رو برگردوند .

جِروم : شاید کف ماشین یه چیز سوختنی باشه ؟

راننده : ولی من تازه داخل و بیرون ماشینم رو شستم! 

_ نمیدونم ...

بعد از چند دقیقه ... رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و جِروم از راننده تاکسی بابت رسوندن ما خیلی تشکر کرد . پشت سَرَم رو که نگاه کردم ، انبوهی از آدما دور و بر قلبِ شهر¹ بودن ، البته این همه جمعیت برای پارتیه شینجی نبود ، اینا برای خرید اومده بودن  . پسرایی رو دیده بودم که تیشرت و شلوار های لَش پوشیده بودن و قیافه های جذابی داشتن . غرق تماشا بودم که جِروم دستم رو گرفت و آروم من رو برد به طرف قلبِ شهر . همون لحظه ، چند تا دختر که بهشون میخورد سنشون از من زیاد باشه ، اومدن طرفم . ۴ تا بودن و لباسای پاره پوره پوشیده بودن و موهاشون رو فانتزی رنگ کرده بودن . 

؟؟؟؟ : واای فکر میکردم این لباسا دیگه تو بازار نیستن ! چقدر براقه ! ببینم پلاستیکیه؟ 

؟؟؟ : ببینم اون آقا همون دانشمند معروفه کشورمونه ؟؟

؟؟ :  بیا با هم عکس بگیریم آقای جِروم  ! 

؟ : من از طرفدارای بزرگتونم ! 

جِروم که گیج شده بود ، گفت : 

_ ببخشید وقت ندارم . 

و دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو زدیم که ...