خب خب سلام بچه ها حالتون چطوره 🥰 ؟ امیدوارم هر جا که هستین همیشه حالتون خوب باشه❤ خب بچه ها لطفا یذره از وقتتون رو بدید به من که یچیزی رو راجع به رمانم توضیح بدم . 🙏🏻🌹رمان من راجع به زندگی یه دانشمندی به اسم جِروم هست . که به مرور زبان عاشق خدمتکارش میشه . این رمان ، عاشقانه و البته یه کوچولو منحرفانس . بخاطر همین زیاد به کم سن و سالا توصیه نمیشه که بخوننش ولی اگر دوست دارین میتونید بخونید . کسایی که هم نمیدونن پارت یک کجاس بذارید ی چیزی رو توضیح بدم . پارت یک رو راستش درست مطمئن نیستم که تو وبلاگ لیدی باگ آپلود شده یا نه ( فکر کنم هستش ) ولی تو وبلاگ خودم با تصویر یه دختره ناز آپلود شده . ( اونروز اولین روز نویسندگیم بود بخاطر همین نمیدونستم چیکار کنم ) . در ادامه هم اگر نمیتونید شخصیت هام رو درست تصور کنید تو وبلاگم و البته تو وبلاگ لیدی باگ معرفی شخصیت ها با عکساشون هست . ببخشید زیاد حرف زدم بریم برای ادامه رمانم 👇🏻
_________________________________________________________________________________________
جِروم : یذره دیگه تحمل کن ... انقدر ناله نکن !
ماریا : نمیتونم !!!
جِروم : خب........تموم شد .
تا اومدم سوزن رو از رون پاش جدا کنم یهو با کفِ پاش محکم به شکمم ضربه زد ! چقدر هم محکم زد . بعد با لحنی نگران گفت :
ماریا : ببخشید بی اختیار بود ! واقعا عذر میخوام !
جِروم : عیبی نداره ، میفهمم . این قسمت از بدن رشته های عصبی زیاد داره بخاطر همین واکنش نشون دادی .یکم استراحت کن . دو ساعت بعد بهت سَر میزنم .
ماریا : ولی اگه اون بلا رو سِر اون سگ نمیوردی ... این اتفاق برای من نمی افتاد ... همش تقصیر توعه !...
اینو گفت و دوباره گریه کرد .
منم تا این حرفش رو شنیدم فهمیدم که تمام این اتفاقات واقعا تقصیر منه ... ولی واقعا از عمد نبود .
جِروم : ماریا ... من متاسفم... لطفا استراحت کن تا بعدش باهات یکم حرف بزنم.
سریع در رو بستم و با حال بَد رفتم پشتِ میز آزمایشگاهم نشستم. غرقِ تفکراتِ وحشتناکی بودم که تو ذهنم می گذشت و دوباره جلو چشمم میومد . تا حالا انقدر احساس گناه نکرده بودم. پیشونیم رو به دستام تکیه دادم و آرنجام رو گذاشتم روی میز . قلبم داشت تند تند میزد ... سرم داشت از این افکار سوت می کشید که یهو گوشیم منو از جام بلند کرد ؛ دو دقیقه زل زده بودم به دیوار که به خودم بیام . بعد که متوجه شدم چیشد ، گوشی رو با بی میلی برداشتم و فیس بوکم رو چک کردم . دوست دورانِ دانشگاهیم ، شینجی ( Shingi ) بود ؛ یه پیام ازش دریافت کرده بودم . بازش کردم و شروع به خوندنِ پیامش کردم .
_____________________________________________________________________________________
سلام داداش ، حالت چطوره ؟ خبری ازم نمیگیری و پیامی هم نمیدیا ! چیزی شده ؟ داری رو پروژه جدیدت کار میکنی ؟ بگذریم ... میخواستم بگم هفته بعد مهمونی با لباس مبدل داریم . همه دوستای قدیمیمون رو دعوت کردم ، چه پسر ، چه دختر همه هستن ، تازه یه دوستدختر خوشگل هم پیدا کردم ! میخوام بت نشونش بدم . تو هم باید بیای ، نیای میکشمت ! :)
_____________________________________________________________________________________
جوابش رو اینطوری دادم :
_____________________________________________________________________________________
سلام داداش . ببخشید که بهت پیام نمیدم ، راستش یکم سَرَم شلوغه. وگرنه من زمانی که بیکارم بهت پیام میدم. باشه برای مهمونی میام . ولی لباس مبدل نمیپوشم فقط یه کت و شلوار سیاه ، همین و بس ! تازه یکی از دوستام مریضه ... درگیرِ درمانشم . با مقاومت هاش نمیذاره خوبش کنم . حالا تا مهمونی خدا بزرگه ولی سعی میکنم بیام .
_____________________________________________________________________________________
گوشی رو پرت کردم اونورِ میز . ساعت رو چک کردم ... ۱۲ و نیم ظهر بود، عینکم رو از روی چشمام برداشتم و سَرَم رو روی میز گذاشتم .....
وقتی که بیدار شدم دیدم ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه بعدازظهرِ . با خستگی تمام سمت اتاق ماریا رفتم . هنوزم خوابیده بود ؟؟!!! سریع رفتم کنارش ، دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. یکم داغ بود . به سينه هاش نگاه کردم . نفس هاش منظم نبودن . صداش زدم ولی جواب نداد . پلک هاش رو باز کردم و از حالت چشماش فهمیدم بیهوش شده ؛ ولی بخاطر چی؟؟؟ سریع گوشیپزشکی رو آوردم و گذاشتم روی قلبش... صدای قلبش خیلی بلند و نامنظم بود . چشمام از سَر درد سیاهی رفت ؛ سریع رفتم پایه سِرُم و خودش رو آوردم . با احتیاط سِرُم رو وارد رَگِش کردم . سرش رو یکم تکون داد و چشماش رو محکم جمع کرد . محتویات ضد جهش یافته رو وارد سِرُم کردم . بعد آروم رفتم و روی تخت ماریا نشستم . دختر به این نازی بخاطر من داشت نابود میشد . سَرِش رو نوازش کردم . شاید باورتون نشه ولی قطره های اشک داشت از چشمام سرازیر میشد . انقدر احساس گناه میکردم که دلم میخواست درجا خود*کشی کنم ... ولی نه !!!
ماریا : جِ_جِروم ؟!
خودم رو با صدای ماریا جمع و جور کردم .
جِروم : ماریا ؟؟ حالت چطوره؟ جاییت درد میکنه ؟ الان چه احساسی داری ؟ حالت بده ؟
بعد با حالت خستگی روبه من کرد و گفت :
ماریا : حالم ... خوبه ... فقط نمیدونم ... چرا انقدر خسته ام . خواب مامانم رو دیدم ... ینی اون دنیا جاش خوبه ؟
طفلکی ... یعنی مادر نداشت و من بی خبر بودم؟
جِروم : گوش کن ماریا. الان استراحت کن . وقتی ...
ماریا : دیگه خوابم نمیاد ... سرحال شدم .
_ میتونم باهات حرف بزنم ؟
_ آره جِروم...
_ ماریا من واقعا بابت همه چیز متاسفم ! نمیدونستم قراره همچین اتفاقی بیوفته . از عمد نبود ، لطفا درکم کن و من رو ببخش ... نذار بیشتر از این احساس گناه کنم .
و بعد دستش رو گرفتم و محکم فشارش دادم و منتظر جواب شدم ... ماریا ابروهاش رو به نشونه عصبانیت بهم نشون داد... و صورتش رو به سمت دیوار که کنار تختش بود برگردوند .
ماریا : با این کاری که کردی ، باعث شدی که به این حال و روز بیوفتم ... میبخشمت ولی نه کامل ...
دستش رو از توی دستام بیرون آورد و نگاهش رو بازم به دیوار دوخت .
جِروم : ماریا...من...
دوستای گلم منتظر پارت بعدی باشید منتظر کامنت هاتون هستم و اینکه حتنا لایک کنید ❤🥰🌹