جِروم : ماریا...من...من...باید برم آب بخورم !
سریع از اتاقش بیرون رفتم و به حال خودش تنها گذاشتمش . راستش نمیخواستم آب بخورم... بلکه میخواستم یکم ازش دور باشم ؛ من پسر لوسی نیستم که به یکی بچسبم و ازش عذرخواهی کنم...فقط احساس گناه می کردم. دوباره رفتم سَرِ گوشیم و به پیام شینجی زل زدم . و بعد به کتاب فرمول جهش یافته نگاه کردم ...
چند روز گذشت. من فقط در حد غذا بردن و چک کردن سِرُمِ ماریا تو اتاقش میرفتم و سریع در میومدم.( توجه کنید جِروم دکتر نیست، دانشمنده ) نمیخواستم با حرفام بیشتر از این ناراحتش کنم . بیشتر روزایی که بهش سَر میزدم ، خواب بود . تو فکر این بودم که چجوری خوشحالش کنم . نمیدونستم ایده ام خوبه یا نه ولی یه شب سریع لباسام رو عوض کردم و راهیِ پِت شاپ شدم . (پت شاپ جایی که حیوانات خونگی میخرن) یه گربه پا کوتاه با چشمای درشت و بدنی خاکستری براش خریدم . تا رسیدم خونه ، به اون گربه ناز واکسن زدم . رو قلاده اش ، یه برگه چسبوندم، و با دستی خیلی زیبا نوشتم ((متاسفم)) . به سمت اتاقش رفتم . دستگیره دَر رو با استرس و شک و تردید باز کردم . بیدار بود و داشت غذا میخورد . متوجه حضورم شد . سرش رو برگردوند و با چشمای نازش بهم نگاه کرد . آروم و با قدم های شمرده ، بهش نزدیک شدم . کنارش روی تختش نشستم و نفس عمیق کشیدم .
جِروم : ماریا ... برات یچیزی خریدم ... نمیدونستم به چی علاقه داری ، واسه همین برات اینو گرفتم .
گربه رو که تو لباسم قایم کرده بودم بهش نشون دادم . خیلی کوچیک بود . با چشمای درشتش به ماریا نگاه کرد و یه میو ناز گفت ، و بعدش با دست و پای لرزان رفت تو بغل ماریا خوابید . دستم رو روی کمر ماریا گذاشتم و بهش نگاه کردم .
جِروم : امیدوارم من رو ببخشی .
سِرُمِ توی دستش رو دَر آوردم و آروم اتاق رو ترک کردم... توی سالن داشتم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چیکار کنم اون ماده جهش یافته از بدنش در بیاد. سمت کتابخونه رفتم و دنبال جواب سوالم گشتم . یه کتاب در رابطه با همین سوالم پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن نکات و فرمول دارو . چند ساعت گذشت و من بدون استراحت فقط داشتم مطالعه میکردم . چشمام متن های مهم رو دنبال میکردن ، انگار اصلا توی یه دنیا دیگه بودم . یهو به خودم اومدم که دیدم شبه . به شینجی پیام دادم که امشب بیاد و بهم کمک کنه چون دست تنها کاری ازم ساخته نبود . ساعت ۱۰ و ۲۴ دقیقه بود که زنگ آزمایشگاه به صدا در اومد . به سمت دَر رفتم . دَر رو باز کردم و شینجی رو دیدم . همدیگه رو محکم بغل کردیم . شینجی از رگ گردنم بهم نزدیک تر بود . مثل داداش کوچیکترم میدونستمش . بهش جریان و اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم .
شینجی : میتونم بپرسم اصلا واسه چی داشتی رو اون سگ همچین آزمایشی رو انجام میدادی ؟
جِروم : راستش میخواستم از همون فرمولِ جهش یافته ، یه دارو گیاهی بسازم .
شینجی : ولی خب الان که بجای دارو یه بیمار برای خودت درست کردی !
یهو قلبم یجوری درد گرفت که نفسم بند اومد . افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم . شینجی با نگرانی اومد بالای سَرَم . با دستاش سَرَم رو بلند کرد . خداروشکر... وقتی اینکار رو کرد تونستم نفس بکشم .
شینجی : چیشد یهو چرا اینطوری شدی ؟
جِروم : لطفا نپرس که داستان این هم طولانیه ...
بلند شدم و روی مبل نشستم . بعد از اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم ، مچ دست شینجی رو گرفتم و بردمش سمت اتاق ماریا . دَر زدم ولی جوابی نشنیدم . دَر رو که باز کردم دیدم که دوباره بیهوش شده بود.
جِروم : چند روزه که سَر و وضعش اینطوریه.
شینجی یه پوزخندی بهم زد و گفت :
شینجی : داداش همچین دختره خوشگلی توی آزمایشگاهت چیکار میکنه ؟ کاره منحرفانه باهم میکنید ؟
جِروم : هِی ! شینجی من از این کارا نمیکنم ! تمومش کن !
شینجی : ولی بی شوخی نگاه کن ... گردن و دستاش رگ سیاه دارن ! چرا اینطوریه ؟ اون سگه لعنتی چیکار باهاش کرد ؟
جِروم : فقط گردن و دستاش اینطوریه ، دیگه جاییش نیست !...
شینجی : شوخی میکنی ؟ تو اصلا چک کردی بدنشو که اینطوری میگی ؟
جِروم : اجازه نمیده ... بعدشم چک کردن بدنش ینی دیدن اندام خصوصیش .
یهو دیدم شینجی دستش رو به سمت سینه های ماریا دراز میکنه . سریع مچ دستش رو محکم گرفتم و با قیافه ناراضی نگاش کردم .
جِروم : شینجی ! حق نداری بهش دست بزنی ... مگه اون وسیله اس که میخوای دستمالیش کنی ؟!
یهو صدای تلفن شینجی که تو جیب شلوارش بود اومد . وقتی چِکِش کرد ، گفت :
شینجی : داداش ببخشید دوست دخترمه ... منتظرمه ، باید برم .
اینم از شینجی و ضد حالی که بهم زد ... تا دَر دنبالش کردم و ازش خداحافظی کردم . دَر رو بستم و دوباره سمت اتاق ماریا رفتم . داشت خمیازه میکشید و چشماش رو باز میکرد . طرفش رفتم و بهش شب بخیر گفتم . ماریا نگاهم کرد و بعدش بهم لبخند زد . باورم نمیشد... روی تختش نشست و کف پاهاش رو گذاشت روی زمین ؛ و با اون چشمای مظلومش نگام کرد .
جِروم : میبینم که سَرِ حالی !
ماریا : مامانم تو خواب بهم گفت زیاد بخوابم ، تا حالم بهتر بشه .
_ به هر حال باید یه موضوع خیلی مهمی رو بت بگم ... تاحالا به دست هات نگاه کردی ؟
تا اینو گفتم به دستاش نگاه کرد ، از تعجب چشما و دهنش گرد شده بودن . یه جیغ کوچیکی زد ولی بعد سریع دهنش رو بست و جیغش رو خورد !
ماریا : چه اتفاقی برام داره میوفته؟؟
_ ماریا آرامشت رو حفظ کن ، اگر بذاری کمکت کنم حالت رو میتونم خوب کنم .
بهش یکم نزدیک تر شدم . و با لحنی جدی بهش گفتم :
جِروم : لباسات رو دربیار باید ببینم کجاهای بدنت از این سیاهی ها ...
ماریا : نه نمیتونم . من بدنم رو نمیخوام به کسی نشون بدم . خجالت میکشم .
جِروم : ماریا ازت خواهش نکردم ... باید لباسات رو در بیاری ، و گرنه مجبورم کاری کنم که دوست نداری .
ماریا : چی رو دوست ندارم ؟
جِروم : از آمپول ... مجبورم کلی بهت بزنم تا حالت خوب بشه .
ماریا رنگ صورتش پرید .
ماریا : ولی ... ولی...
جِروم : یا دردِ سوزن یا چِک کردن ، کدومش ؟
نگاهی به صورتم انداخت . معلوم بود که تو دوراهی بدی افتاده بود ... منم که شوخی باهاش نداشتم . روبه پایین و به دستام نگاه کرد . موهاش رو پشت گوشش انداخت و همینطوری ساکت بود . از ساکِ کنارم یه سوزن درآوردم و مشغول پر کردنش از محتویات شدم .
ماریا : باشه باشه!!!!! در میارم!!
تا اینو گفت دست از پر کردن آمپول برداشتم و با جِدّیَت نگاش کردم . آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد...
بچه های ببخشید جای حساسش تموم کردم . ((الان همتون میگید نههههههه😅)) لطفا لایک کنید و کامنت بذارید . پارت بعدش یکم بیشتر منحرفانس پس هرچی لایک و کامنت بیشتر باشه میذارمش . عزیزای خودمین فعلا بای بای 🥰❤