سلام دوستای گلم حالتون چطوره ؟🥰🍃 دوستای من ، اگر به دنبال پارت های قبلی این رمان هستید لطفا به وبلاگم سر بزنید ، با تشکر .🙏💫🍃 بریم سراغ ادامه مطلب 👇🏻

..................................................................................................................................................

آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد ؛ تا رسید به وسطای سینه اش ، کارش رو متوقف کرد و با خجالت به پایین ، روبه پاهاش نگاه کرد . منم که فهمیدم خیلی داشتم سخت میگرفتم ، آروم دستهاش که رو دکمه های لباسش بود رو گرفتم و طرف قفسه سینه خودم درازش کردم . از خجالت عین گوجه سرخ شده بود. انگشتام رو از لای انگشتایِ دستش رد کردم و محکم گرفتمش و فشار دادم .‌ بخاطر مریضیش ، دستاش بی روح شده بودن .

جِروم : بحث سَرِ مرگ و زندگیه...من نمیخوام آزارت بدم . 

با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد . بعد دستاش رو آروم از دستام جدا کرد و دکمه های لباسش رو باز کرد . لباسش رو درآورد ، ولی با قبلش هیچ فرقی نداشت ! چون یه تاپ سیاه رنگ پوشیده بود که کل قفسه سینه و سینه هاش رو گرفته بود . دست هاش رو پشت کمرش برد و یذره مشغول وَر رفتن با تاپش شد . 

ماریا : میشه سنجاق پشتِ تاپم رو باز کنی ؟ نمیتونم بازش کنم . 

پشتش رو بهم کرد . منم جوری که متوجه بشه قصدم لذت یا اذیت کردنش نیست ،خیلی آروم براش باز کردم . 

جِروم : وای...

ماریا : چ-چیشده؟

جِروم : کَمَرِت... جای کبودی سیاه داره ... 

کَمَرِش ، جایی که تاپ می بست ، کلی سیاه شده بود... ینی انقدر زود خون های بَدَنش درحال مُردَن بود ؟

جِروم : ماریا رو به من برگرد .

ماریا : خجالت میکشم ! 

جِروم : ماریا !!!

آروم آروم سمت من چرخید . پتو رو روی قفسه سینه و سینه هاش کشیده بود . بعد وقتی دید که من دارم عصبی میشم ، ترسید و آروم پتو رو روی پاهاش انداخت . وای ! چقدر سینه هاش بزرگ بودن ! یه لحظه ذهنم منحرف شد ولی جلوی خودم رو گرفتم ! من که همچین آدمی نبودم !! یهو چشمم به قفسه سینه اش افتاد . سیاه شده بود . از اون بدتر سینه هاش هم سیاه شده بودن  ؛ اون قسمت هم کلی خونه مُرده بود  . حالم داشت بد میشد . خودشم وقتی اینا رو دید ، صورتش عین گچ سفید شد . چشمام رو با دوتا از انگشتام ، ماساژ دادم .

ماریا : میشه... لباسم رو بپوشم ؟

با حالی گرفته ، به صورتش نگاه کردم .

جِروم : آره آره ... فقط سریعتر بپوش باید زخمه رونت رو باز کنم  ... باید اونم ببینم...

ماریا : تو ... کاملا فرق داری ! مثل پسرای دیگه نیستی ... اگه الان یه پسر سینه هام رو میدید ، بهم دست میزد... تو منحرف نیستی . 

جِروم : گوش کن ماریا . خدا این ذات منحرفی رو تو وجود تمام پسرا قرار داده ، نمیشه گفت پسری که خوبه ، منحرف نیست ... به هر حال من میخوام کمکت کنم ، ولی باید باهام همکاری کنی ، تحمل داشته باشی و مقاومت نکنی .

لباسش رو که پوشید. آروم دستم رو روی رون زخمیش گذاشتم و باندش رو باز کردم . صدای جیغِ ماریا دَر اومد . خودمم با دیدن این صحنه حالم انقدر بد شد که قلبم گرفت . دورِ زخمش ... دقیقا همونجایی که باند رو پیچونده بودم  ... کلا سیاه شده بود .  ماریا این صحنه رو که دید،  زد زیر گریه . واسه اینکه نترسه سریع بغلش کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم . با حالت گریه بهم گفت :  

ماریا : دیگه تمومه !! من میمیرم ! نمیخوام برم اون دنیا !! من میترسم ! میخوام پیشت بمونم جِروم!! 

جِروم : هیسس...آروم باش ... چیزی نمیشه ، هرکاری میکنم که پیشم بمونی .  سِرُم کاری واست نمیکنه . بذار لطفا بهت سوزن بزنم . طزریق کردن خیلی زود اثر میکنه .

ماریا : باشه...

جِروم : آفرین...

آروم سَرِش رو از قفسه سینه ام جدا کردم . از تختش بلند شدم و طرفه ساکِ پزشکیم رفتم . سوزن و ماده مورد نظرم رو از ساک در آوردم و طرفه تخت رفتم که ماریا روش نشسته بود . روی تخت نشستم و با لحنی خیلی آروم گفتم : 

جِروم : ماریا ، لطفا روی تخت دراز بکش ، جوری که سَرِت روبه سقف باشه . از قفسه سینت شروع میکنم . لباست رو هم باز کن . 

به حرفم گوش کرد و خیلی آروم  روی تختش دراز کشید و دکمه های لباسش رو باز کرد . خداروشکر تاپ تنش نبود که بخواد با سنجاقِ پشتش وَر بره . 

جِروم : میتونم بهت دست بزنم ؟ 

با حالتی استرس و خجالتی بهم گفت : 

_ آره ، ولی... لطفا زود تمومش کن ! 

جِروم : باشه .

دستم رو خیلی آروم روی سینه سمت چپش گذاشتمش .سینه اش چقدر بزرگ و نرم بود ! تا حالا به سینه های یه دختر دست نزده بودم ! آروم یه پنبه دَر آوردم و خیسش کردم . و بعد پنبه رو جایی که کبودی بود زدم . یهو ماریا مچ دستم رو گرفت . 

ماریا : بذار لطفا مچت رو بگیرم که استرسم کم بشه ...

جِروم : باشه ...

سوزن رو داخل سینه اش فرو کردم و خون مرده بدنش رو کِشیدم تو دل سوزن کردم . بعد سوزن رو دَر آوردم و سریع پنبه رو روش گذاشتم تا خون نیاد . سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ....

 

دوستای گلم پارت ۵ هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🥰. راستی یه لایک و یه نظر دادن که سخت نیس ! همین الان نظرت رو بنویس و لایک کن . هر چی بیشتر باشه پارت بعدی رو زودتر میذارم. تا یه پست دیگه بابای 🥰🥰🍃🍃