سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ماریا بلند شد . 

ماریا : دارم بزور تحمل میکنم ! نمیتونی آروم تر بزنی ؟ 

جِروم : دارم تمام سعیم رو میکنم! بگیر بخواب ! 

ماریا : میشه بیهوشم کنی ؟ سوزنات خیلی درد دارن ...

نفس عمیقی کشیدم و به سوالش فکر کردم ؛ اگر اینکار رو میکردم برای خودم و خودش خوب بود ، چون بدون اینکه مچ دستم رو بگیره یا از جاش بلند بشه میتونستم کارم رو راحت انجام بدم .

جِروم : خیله خب...

و از اتاق ماریا خارج شدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم ... وقتی که با دستگاه بیهوش کننده اومدم ، ماریا یذره نگران به نظر میرسید .

جِروم : چیزی شده ؟

با چشماش بهم فهموند که یکم ترسیده . آروم وسیله رو کنار تختش گذاشتم و مشغول تنظیم کردنش شدم .

ماریا : چجوری بیهوشم میکنه ؟ بویی میده ؟ 

با لبخند بهش گفتم : 

جِروم : بهت نمیگم .

یه نفس عمیقی سَر داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک برداشته اتاقش نگاه کرد . ماسک رو نزدیک صورتش بردم . 

ماریا : امیدوارم موفق بشی ...

ماسک رو روی صورتش گذاشتم ... منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک تیک ساعت به گوشم میخورد. نگران این بودم که میتونستم ماریا رو خوب کنم یا نه ... دوباره فکر های وحشتناکم به افکارم حمله کرد و صحنه های دلخراش رو به ذهنم دعوت کرد . دلم میخواست سَرَم رو به یجایی محکم بکوبم ؛ یه دفعه چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود . کارَم رو شروع کردم ... هر دفعه که خونِ مُرده از بدنش میگرفتم ، یه ماده دیگه وارد بدنش میکردم تا خونش رو زیاد تر کنه . دو روز طول کشید... موقعی که ماریا به هوش میومد  ، باهاش یکم حرف میزدم و راجع اتفاقای خوشحال کننده صحبت میکردم تا روحیه بگیره و احساس بدی نکنه . روز سوم که رسید ، امیدوار تر شدم ، چون که رنگِ بدنِ ماریا داشت به حالت اولش بر میگشت و کبودی های کمی تو بدنش دیده میشد . شَبِش رو انقدر سخت کار کرده بودم که وسطای کار خوابم برده بود  ؛ ولی ماریا با دستاش ، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم . منم دوباره هوشیاریم رو بدست آورده بودم و شروع به کار کردن شدم . امروز که کارم تموم شد و میخواستم استراحت کنم ، ماریا با جیغ و عرق وحشتناکی که روی پیشونیش بود ، بلند شد . بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن . منم که با جیغش حسابی شوکه شده بودم ، دستاش رو گرفتم و ازش پرسیدم که چیشده . 

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم ... دور و برمون پر از گل های رنگارنگ بود . دستام رو گرفته بود ... میتونستم تو خوابم دستش رو حس کنم ! ولی ... ولی...

جِروم : ولی چی ؟ 

ماریا : ولی یه مَردِ غریبه...که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَرّه برقی تو دستش بود  ؛ شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم . هر قدمی که بر میداشتم و می دَویدَم  ، آسمون قرمز میشد و گیاهای زیر پام ، سیاه میشد ... مامانم که چاره ای ندید جلوی اون مَرد وایساد و جیغ میزد ... اون مَرد ... اون...

گریه هاش اَمون نمیدادن که صحبت کنه ولی دوباره ادامه داد .

_ اون مَرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش با اَرّه برقیِ وحشتناکش تیکه پاره کرد. مامانم... همینطوری جیغ میزد و فریاد میکشید ... خونش رو لباس خدمتکاریم می ریخت و من فقط میخکوب شده بودم ... اون مَرد یهو با قدم های شمرده و اَرّه برقیش سمتم اومد . که یهو بیدار شدم و دیدم داری با تعجب نگام میکنی .

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ آمپول و مواد باشه . یکم استراحت کن باشه ؟ 

 

 

بچه ها بابت اینکه این پارت یذره کوتاه بود متاسفم ، موقع نوشتنش خستم بود ، انشالله پارت جدید رو فردا میذارم . امیدوارم که لذت برده باشین ، لطفاااااا لایک کنید و نظر بنویسید کارِ سختی نیستا . 😅 تا پارت بعدی منتظر باشید فعلا بابای 😄