جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ مواد باشه . یکم استراحت کن ، باشه ؟
ماریا : هوم ...
و اینطوری شد که دوباره از اتاقش خارج شدم و به سمت میزِ آزمایشگاهیم ، رَوانه شدم ... وقتی که به کتابخونه آزمایشگاهم رفتم ، دنبال کتاب مورد نظرم برای دارو گشتم . حین گشتن ، متوجه شدم که کتابخونه رو خاک گرفته ؛ به این فکر میکردم که وقتی ماریا حالش خوب بود و هیچ مشکلی نداشت ، اینجا چقدر تمیز بود و اثری از گرد و خاک و آلودگی نبود . ولی الان انگار سال هاس که مریض شده ... کتاب رو از کتابخونه دَر آوردم و شروع کردم به یادداشت برداری کردم تا چیزی دستگیرم بشه ......
_ جِروم... جِروم!!...
_ م_ماریا ؟ تو خوب شدی ؟!
_نه جِروم... تو باعث مرگم شدی ، حالا تو اون دنیا با خشم و عصبانیت من روبه رو میشی...
_ چی؟؟؟ماریا ! نه !
از صندلیم بلند شدم و با چشمای خسته دور و بَرَم رو نگاه کردم .
جِروم: لعنتی ! آخه این چه خوابی بود که من دیدم؟
چشمام رو به سمت صفحه کتاب دوختم . متوجه یه متن جدید شدم ؛ اون رو خوندم... باورم نمیشد !! برای موجوداتی که جهش یافته شدن هم دارو میشه درست کرد ! لعنتی این کتاب رو من ۱۳ بار مطالعه کردم چطوری اینو ندیده بودم !؟ سریع وسایل مورد نظرم رو جمع کردم و رو میز گذاشتم ، تا شروع کنم به ساختن اون دارو ... وقتی که ساخت دارو یه ساعت اَزَم زمان برد ... سریع رفتم به طرف اتاق ماریا . دَر رو که بدون اجازه ماریا باز کردم ، با تعجب نگام کرد .
ماریا : چیشده چرا انقدر آشفته ای ؟
جِروم : بالاخره دارو رو درست کردم ! ۲ روز زمان میبره تا حالت رو بهتر کنه.
ماریا : نمیدونم ...
بدون اینکه حتی به حرف ماریا توجه کنم ، با خوشحالی مشغول وصل کردن سِرُم بودم . بیچاره ماریا ، نمیتونست حسم رو درک کنه که چقدر از درست کردن این دارو خوشحال بودم . وصل کردن سِرُم که تموم شد آروم تو یکی از رگ دستاش کردم ؛ ماده رو داخل کیسه سِرُم ریختم و بعد کنار تخت ماریا نشستم .
جِروم : میگم...
ماریا : بله ؟...
به چشمای ماریا نگاه کردم ، دیگه بی روح نبودن ...
جِروم : یکی از دوستام من رو به جشنش دعوت کرده ... برای اینکه دوستای دوره دانشگاهیمون رو دوباره ببینیم . منم به این فکر کرده بودم که نمیتونم تنهات بذارم ، بخاطر همین قراره با خودم ببرمت ، ولی باید لباس مبدل و فانتزی بپوشی .
ماریا : این جشن برای کِی هست ؟
جِروم : دو روزِ دیگه .
ماریا : یه لباس فانتزی دارم ، بعد که حالم بهتر شد میپوشمش و بهت نشونش میدم .
چشمم به انگشتای دستِ ماریا افتاد . سیاهی شون داشت از بین میرفت .
جِروم : بگیر استراحت کن و لطفا کاری هم نکن ، فقط بخواب باشه ؟! امیدوارم که حالت خوب بشه.
ماریا : باشه ، بی زحمت اگر رفتی چراغا رو خاموش کن .
از روی تختش بلند شدم و به طرف دَر رفتم ، یبار دیگه به پشت سَرَم ، به ماریا نگاه کردم . لبخندی بهم زد و باعث شد که وجودم پر از امید بشه . دَر رو بستم و برای تمیز کاری طبقات آزمایشگاهم ، دست به کار شدم . سه ساعت مشغول تمیز کاری بودم که از شدت خستگی ، چشمام سیاهی دید . کمی چشمام رو ماساژ دادم و به ساعت نگاه کردم . ۱۲ و ۴۵ دقیقه شب بود . انقدر خستم بود که سَرَم رو روی میز آزمایشگاهم گذاشتم و خوابیدم . غافل از اینکه به ماریا سَر بزنم....
صبح با صدای یه نفر بلند شدم... دهنم همون لحظه از تعجب باز شد . ماریا بود که لباس خدمتکاریش رو تنش کرده بود و جلوی میزم وایساده بود . دارو اثر کرده بود ! بلند شدم و آروم سمتش رفتم ، روبه روش وایسادم و با چشمام ، به صورت نازش نگاه کردم . همون لحظه دستام رو گرفت و من رو نزدیک بدنش کرد .
ماریا : من رو ببخش که تمام این مدت اذیتت کردم و متوجه تلاش شبانه روزیت نشدم ... ببخش که بهت گفتم همه این اتفاقا تقصیر توعه و از عمد این کار رو کردی ... من فقط مرگ رو جلوی چشمام می دیدم جِروم! برام یه گربه گرفتی و باعث شدی که اونروز بخندم... واسه این همه تلاشی که کردی میخوام یه هدیه بهت بدم . نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی لطفا قبولش کن .
دوتا دستام رو گرفته بود و محکم فشارشون داد . صورتش رو نزدیک صورتم و لباش رو به سمت لبام هدایت کرد...و شروع کرد به خوردن لبام ! یذره بی موقع داشت اینکار رو میکرد ولی واسه اینکه احساس بدی نکنه منم همراهیش کردم .وقتی که لبامون رو از هم جدا کردیم ، من اشک هام بی اختیار و از روی خوشحالی روی گونه هام سُر میخوردن و رو لباسم میریختن . ماریا با مهربونی دستش رو روی صورتم گذاشت و با لحنی مهربون گفت :
ماریا : هِی ... هِی ! واسه چی گریه میکنی ؟
جِروم : خوشحالم که بخشیدیم ! نمیدونی چقدر نگران بودم!
همون لحظه ماریا هم با لب خند شروع کرد به گریه کردن .
ماریا : یه دنیا ازت ممنونم ! تو باعث شدی که زنده بمونم... بهترین آدمی هستی که تاحالا دیدم !
و دوباره سمت بغلم هجوم آورد و همینطوری گریه میکرد... احساس خوشبختی می کردم ... چون تونستم جون یه دختری که ازش خوشم میاد رو نجات بدم .
ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !
قلبم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید .
جِروم : من بیشتر ماریا !...
خب دوستای گُلم چطور بود ؟🥰 عه عه نترسید رمانم که اینجا تموم نمیشه!😄 هنوز یه چند تا پارت دارم که پارت آخر میشه پایان فصل ۱ و میریم تو فصل ۲ . راستییی بگید که دوست دارید تو فصل ۲ داستان رو از زبون کی دوست دارید بشنوید ؟ دوست دارید از زبون ماریا بشنوید یا دوباره از زبون جِروم؟ لطفااااا نظر بدید و حتما لایک کنید ! اسم پارت بعدی ( کابوسی که زنده شد ) هست . پس فعلا تا یه پارت دیگه خدانگهدار 🥰🍃