ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قَلبَم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !

از بغل همدیگه در اومدیم و دو دقیقه ، با لبخند به همدیگه نگاه کردیم . همون لحظه ماریا یه عطسه ای کرد .

ماریا : فکر کنم آزمایشگاهت به یه حموم نیاز داره بس که کثیف و آلوده شده ! 

اینو گفت و دو تامون خَندَمون گرفت . ولی هنوز حالش خوب نشده بود... اینو میتونستم از حالت حرف زدنش متوجه بشم .

جِروم : بخاطر من ، فعلا دست به سیاه و سفید نزن ، باید چند روز بگذره که سلامتیت رو بدست بیاری ، متوجه میشی که چی میگم؟ 

ماریا : آره حق با توعه ، راستش زیاد هم حوصله تمیز کاری ندارم . 

جِروم : نظرت چیه بریم تو شهر بچرخیم ؟ یِکَم هوای خنک بخوری و از هوای اونجا لذت ببری .

ماریا : باشه ، الان میرم لباسام رو عوض کنم . 

اینو گفت و با سرعت ، به طرف اتاقش رفت . تا آماده شدنش ، سراغ گوشیم رفتم و واتساپم رو باز کردم . ۳ تا پیام خوانده نشده از شینجی داشتم .

_________________________________________________________________________________________________

سلام جِروم چطوری ؟! 

فردا جشنه ها ! قول دادی بیای . دارم مقدمات جشن رو آماده میکنم . 

فعلا بای . 

_________________________________________________________________________________________________

‌گوشیم رو روی میز گذاشتم . به این فکر کردم که ماریا رو آیس لند ببرم یا پارک جنگلی ؟ ای خدا آخه چرا همش تو دو راهی میوفتم ؟ یهو متوجه شدم ماریا با یه تاپ سفید رنگ ، یه شلوارک جین تنگ تا بالای رون پاهاش و یه جورابِ سفید تا زانو هاش ، داره بهم نزدیک میشه . چقدر ناز شده بود . 

ماریا : میخوای با لباس آزمایشگاهیت بیای ؟ 

جِروم : آره ما عادت داریم با این لباسا رفت و آمد کنیم .

ماریا : منظورت از ((ما)) چیه؟

جِروم : ما دانشمندا....همه من رو تو این شهر میشناسن  .

ماریا : وااو .

جِروم: بیا دنبالم .

 به سمت دَرِ آزمایشگاه رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و از پارک نزدیک آزمایشگاهم رد شدیم . توی این مدت که قدم میزدیم و به سمت مرکز شهر می رفتیم ، ماریا ساکت بود و به دور و اطرافش با دقت نگاه میکرد . یادمم نمیومد که ماریا تا حالا از آزمایشگاهم بیرون رفته باشه . 

جِروم : تا حالا ازت سِنِت رو پرسیده بودم  ؟

ماریا : نه . من ۱۸ سالمه . 

_ چند سالگی استخدامت کردم ؟

_ ۱۳ سالگی. 

وااای  ! ینی از این سن به این کمی استخدامش کرده بودم ؟ ولی هیکلش اون موقع نمیخورد که ۱۳ سالش باشه ! 

جِروم : تا حالا از آزمایشگاه بیرون رفته بودی ؟ 

ماریا : از اون موقعی که استخدامم کردی تا دیروز اون موقع که بیمارستان برده بودمت نه . 

 ۱۵ دقیقه داشتیم قدم میزدیم ، تقریبا داشتیم به شهر میرسیدیم که یهو ماریا وایساد . سینه سمته چپش رو گرفت و ماساژ داد .

جِروم  : ماریا ! حالت خوبه ؟ قَلبِت درد میکنه؟ میخوای روی اون نیمکته بشینی ؟ 

ماریا : نگران نباش ، فقط یذره قلبم درد گرفت . بیا بریم من حالم خوبه. 

دستش رو گرفتم و فشار دادم ، لبخندی به همدیگه زدیم و شروع کردیم به راه رفتن . به مَرکَزه شهر رسیدیم....چقدر شلوغ بود ! به ماریا نگاه کردم که از تعجب دهنش باز مونده بود . جایی که بودیم ، یه ساختمون خیلی خیلی بزرگ و پر زرق و برق بود . به این ساختمون قالبِ شهر یا مرکز شهر میگفتن . یهو با لحنی شیرین و ملتمسانه گفت : 

ماریا : جِروم! جِروم! من رو ببر داخل این ساختمونه! من رو ببر ! 

حسابی خوشحال شدم . از شانس خوب ، اونجا همه جور مغازه  از جمله بستنی فروشی داشت . دیگه نیاز نبود اون همه راه رو تا آیس لند بریم . دستش رو گرفتم و داخل ساختمون شدیم . وارد ساختمون شدیم . چراغای سقف ساختمون ، آبی ، طلایی و صورتی بود و فضای جالبی رو براش درست کرده بودن . دَر مغازه ها رو با گل ها و گیاه های رنگارنگ زیبا کرده بودن . ماریا همین جوری با دهن باز نگاه میکرد ! چقدر قیافش بانمک شده بود ! به پله برقی که رسیدیم ، ماریا دستش رو محکم از دستم کشید ؛ با تعجب نگاش کردم . به پله برقی اشاره کرد و گفت : 

ماریا : ا-این چیه ؟ چرا انقدر و-وحشتناک میره بالا !!؟؟

جِروم : اسم این پله برقیه ، تا حالا از اینا ندیدی ؟ 

_ ن-نه..

_ ترس نداره که !

یهو یه زن وقتی روی پله برقی رفت ، دامن بلندش گیر کرد لای پله ها و اون زن رو طرف خودش کشید . زن جیغ زد و درخواست کمک کرد ؛ چند تا زن و مرد رفتن بهش کمک کنن ولی دامنش تا زانو هاش پاره شد . 

ماریا : بیا از اون پله ها که دامن نمیخورن بریم ! ( منظورش پله هایی بود که برقی نبودن ) 

جِروم : میترسم خسته بشی . 

_ نه نمیشم . نمیخوام اون پله نمیدونم چی چی پاهام رو قورت بده .

دیگه چاره ای نداشتم و مجبور شدم که باهاش از پله ها تا طبقه دوم برم . موقع بالا رفتن از پله ها ، مراقبش بودم که چیزیش نشه ، چون دو طبقه این ساختمون ،  پله های خیلی زیادی داشت . بالاخره رسیدیم به طبقه دوم که باشکوه تر از طبقه اول بود . یادم ود اگه یکم مستقیم میرفتم و می پیچیدم به سمت چپ ، به بستنی فروشی می رسیدم . دست ماریا رو آروم گرفتم و راهی که یادم بود رو طی کردیم . آره ... خودِ خودش بود ، همون بستنی فروشی که من و بابام باهم میرفتیم. دَر رو که باز کردیم صدای زنگ دَر به صدا در اومد . صاحب اونجا همون صاحب قبلی بود که میشناختم ! با خوشحالی سلام کردم ، با صدای من ، به پشت سرش نگاه کرد و با کمال تعجب نگام کرد! 

؟؟ : نیک ؟ خودتی ؟ 

جِروم : نه آقای جان . من جِرومم ، پسرِ نیک .

جان : جِروم؟ مشالله پسر چقدر بزرگ شدی ! چقدر شبیه بابات شدی که یه لحظه اون رو با تو اشتباه گرفتم ! دیگه نیومدین بهمون سَر بزنید ! 

جِروم : آره . متاسفانه تِگزاس پدرم رو بخاطر اختراعاتش ، میخواست . بخاطر همین فقط من و مادرم تو لندن موندیم . 

جان : عه ... اون خانوم کیه ؟ زنته؟ دانشمندا که حق ازدواج کردن ندارن .

جِروم : نه هه هه... دوستمه . 

جان : پس شما دوتا اومدین بستنی بخورید . چه طعمی میخواید ؟ 

به ماریا نگاه کردم که اصلا حواسش هم به حرفای من و آقای جان نبود ، دستاش رو روی شیشه بستنی ها گذاشته بود و با دل ضعفی به بخش کاکائو ها نگاه میکرد . به طرفش رفتم و آروم دَم گوشش گفتم: 

جِروم: بستنی چه طعمی میخوای؟

_ شکلات تلخ . 

جِروم : لطفا یه کیک بستنی  با یه بستنی شکلات تلخ بدید. 

جان : به روی تخم چشام !

و مشغول کار شد . ظرفای بستنی رو داد و ازش خداحافظی کردم . از ساختمون دَر اومدیم و به سمت پارکِ نزدیک اون ساختمون رفتیم که خلوت تر بود . روی یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی . بستنی هامون که تموم شد انداختیمش سطل آشغال و تا شب به گردشمون ادامه دادیم... بعد از اون همه گشت و گذار راهیِ آزمایشگاه شدیم . 

ماریا : جِروم ؟ 

_ بله؟ 

_ از اینکه من رو آوردی بیرون ممنونم ! اولین قرارمون با اینکه ساکت بودیم ، خیلی خوب بود ! 

جِروم : فردا هم که جشنه ، قول میدم بیشتر بهت خوش بگذره  .

ماریا : مشتاقشم .

به آزمایشگاه که رسیدیم ، ماریا با سرعتی که داشت سمته اتاقش دَوید .

جِروم : دِهِههه ندووووو !!!

ماریا: خستمههه ! رفتم بخوابم ! 

و دَرِ اتاقش رو محکم بست . منم که خستم بود ، به طرف اتاقم رفتم و لباسای خوابم رو پوشیدم و روی رخت خوابم دراز کشیدم ، به این فکر میکردم که چقدر ماریا با این کارم خوشحال شده بود . با همین احساساتِ خوب ، به خواب رفتم....

 

 

 

 

 

خب بچه ها دیگه انقدر اصرار کردین که پارت بعدی رو بذارم ،  گذاشتم دیگه خخخ . امیدوارم که خوشتون اومده باشه .🥰😄 حتما حتماااااا لایک کنید و کامنت بذارید ، آها تا یادم نرفته پارت بعدی میشه اولین پارت فصل دو . 😄 تا پست بعدی بابای 🥰❤