بعد از مرگ مادرم ، دیگه رنگ و روی خواب های شیرین و رویایی رو ندیدم ... کابوسای تک*؟؟؟ری ... کابو.&**!&×*#$؟؟ .... کابوسای تکراری ...کمکم بکنید ! خواهش میکنم ! ... همیشه مردی رو داخل کابوسام میبینم که با لباسای قصابی که تو تنش داره و اَرّه برقی ای که تو دستشه ، من و مامانم رو دنبال میکنه... صداهای ترسناک تو مغزم میپیچن و صحنه های دلخراش رو جلو چشمام میارن . یکی تو سَرَم داد میزنه : بهش فکر کن تا به واقعیت تبدیل بشه ... ازش بترس ... ازش فرار کن ... ازش متنفر شو ! . بوی خون رو حس کن و ترس رو قورت بده . جوری که توی دلت جا خوش کنه .... خیالاتت رو به واقعیت تبدیل کن . 

سراسیمه از خواب بلند شدم ... دور و اطرافم رو نگاه کردم... توی خواب داشتم با کی صحبت میکردم ؟ به سوتینی که تو تنم بود ، نگاه کردم . از عرق خیس شده بود ... پتو رو کنار انداختم و با بی حوصلگی ، لباس های خدمتکاریم رو پوشیدم . با موهای یه کوچولو نامرتب و صورتی پف کرده ، دَرِ اتاق رو باز کردم و توی سالن مشغول راه رفتن شدم . چشمام خواب میرفتن و سیاهی می دیدن . بَدَنَم حِس عجیبی داشت. رَگام احساس خنکی داشتن . چشمام نیمه باز بودن ... یهو تا چشمام بسته شد به یه چیزی خوردم . داشتم از پشتِ سَر می‌افتادم که گَرمیه دستای یه نفر رو دورِ شکم و کمرم احساس کردم ؛ وای به جِروم خوردم ... جِروم بغلم کرد و سعی کرد که نیوفتم . 

جِروم : چه خبر ؟  گشت و گذار دیروز خستت کرده بود نه ؟ 

اینو گفت و لبخندِ ملایمی زد . منم با خنده بهش گفتم : 

جِروم: چقدر بغلت خوبه ... بعد از یه خوابِ بد جون میده بغلت ... 

همون لحظه حرفم رو خوردم و سرخ شدم ... داشتم چی میگفتم ؟ هنوز رابطه من و جِروم  اونجوری نشده بود . همون لحظه جِروم با لحن گرم و مهربونانه گفت : 

_ خوابه بد دیدی ؟

_ آره...

یهو متوجه شدم که دستاش رو داره دور کمرم میپیچونه و من رو به خودش نزدیک میکنه . من رو محکم بغل کرد ... چه بوی خوبی میداد . دلم میخواست... دلم از اون کارا ... چییی؟؟؟ چی دارم به خودم میگم؟؟!! سریع خودم رو از تو بغل جِروم کشیدم بیرون و به سَرَم ضربه زدم .

جِروم : آااا ببخشید بد موقع بغلت کردم ؟ 

ماریا : نه نه ... تازه یادم افتاد که باید حموم برم ... بوی جنازه میدم...

اینو گفتمو سریع رفتم طرف اتاقم . حوله حمومم رو برداشتم و بعدش با کله شیرجه زدم تو حموم  ! لباسام رو در آوردم و آویزونشون کردم . آب رو روی درجه گرم گذاشتم و شروع کردم به غرق شدن تو افکارم ... وای ! یادم رفته بود امروز روزه خاصیه... چون برای امروز ، دوست جِروم که نمیدونم اسمش چیه ما رو به جشنِ لباس مبدلش دعوت کرده بود. قرار بود جشن رو تو قلب شهر ( بزرگترین ساختمونی که تو مرکزه شهره ) برگزار کنن . یه قسمت از ساختمون رو برای این کار ها درست کرده بودن .... داشتم به این فکر میکردم که قراره اون جاها چیا باشه ؟ ... اونجا پر از غذا ها و شیرینی های خوشمزس ؟ دخترای سکسی هم میان ؟ اونجا مشروب هم دارن ؟ اگه دارن پسرا مست میکنن ؟ جِروم هم مست میکنه ؟ مست کنه چیکار میکنه ؟ اصلا چرا من دارم به این جور چیزا فکر میکنم ؟؟ نگاهم رو به زخمِ روی رون پام دوختم . دیگه اثری از سیاهی و کبودی نبود ، فقط زخمم بسته شده .. ولی یجوری بسته شده که انگار دوختنش ایشششش!!  وقتی حمومم تموم شد ، حوله حمام رو تنم کردم و به طرف اتاقم رفتم تا لباسام رو عوض کنم .  موهام رو که داشتم جلوی آینه سشوار می کردم ... متوجه شدم که لبام داره نوره آبیِ خیلی روشن میده . چشمام هم همینطور ... یهو سشوار توی دستم تبدیل به یه پرنده کوچیک با بال های اژدها شد . میخواستم جیغ بزنم و جِروم رو صدا کنم ... ولی وقتی اون پرنده اومد و روی لباسم نشست  ، دلم سوخت و ساکت موندم . تصمیم گرفتم که به جِروم چیزی نگم . پرنده رو یه جا قایم کردم و بلند شدم... دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم ؛ هنوز یه قسمتی از موهام خیس بود ، دستم رو کشیدم روی قسمتی که خیس بود ، ولی در کمال تعجب همون لحظه تو دستام خشک شدن . اصلا باورم نمیشد ، ینی خواب بود ؟ سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم... آخیش... اون نوره عجیب از بین رفت ... کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونی خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ....

 

 

 

 

بچه ها ببخشید که این پارت رو دیر گذاشتم .... تبلتم هنگ میکرد و نوشته ها میپریدن .. دو ساعت دیگه هم میخوام برم کلاس کاراته و الان باید نوشته ها رو ول کنم و برم بخوابم ... امیدوارم ک لذت برده باشید، لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست دیگه بابای 🍃🐇❤