از وقتی که با ماریا آشنا شدم ، زندگیم و البته قلبم روشن شد... دیگه مثل قبل بی تفاوت یا بیحال نبودم . دیگه با کسی پوکر رفتار نمیکردم ... دیگه چیزی برام خسته کننده نبود که به فکر خودکشی باشم ؛ در عوض ... با یه دختر خیلی خوشگل آشنا شدم که بهم یاد داد کی باشم... با اینکه پدر و مادر نداشت... ولی داشت به زندگی خودش ادامه میداد... ولی منی که همه چیز داشتم ، نمیتونستم ادامه بدم .
توی قلبم قایم شده...
توی تاریکی می مونم...
فرشته ها گریه میکنن و شیطان ها باهاشون بازی میکنن
توی تاریکی می مونم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
بعضی از آدما بخاطر عزیزانشون دست به کارای عجیب میزنن... اگر هم یکی از عزیزانشون مقصر باشه ، باز هم مثل آدمای کور رفتار میکنن و حق رو به عزیزانشون میدن ... موندم نیک چه تصمیمی برای من و ماریا داره ... دوباره تحمل دیدن اینکه ماریا ازم ناراحت بشه رو ندارم . تازه از مریضی دراومده بود و حالش یکم بهتر شده بود ... همه این اتفاقا تقصیر منه ... من چقدر احمقم ... هیچ وقت نتونستم کاری رو درست انجام بدم... هیچ وقت...
ماریا : جِروم؟
جِروم : !!
سریع اشک هایی که تو چشمم حلقه زده بود رو پاک کردم و به سمت صدای ماریا برگشتم .
جِروم : ماریا... چقدر سریع آماده شدی .
ماریا : قراره چه اتفاقی بیوفته ؟ من رو میکشن ؟
من و ماریا تو یکی از اتاقا داشتیم صحبت میکردیم ... و نیک و گروهش تو آزمایشگاه منتظرمون بودن ... البته منتظرمون نه... بلکه منتظر ماریا .. دستام رو دو طرف شونه ماریا گذاشتم و با نهایت خونسردی گفتم :
جِروم : ببین ... هر چیزی که بهت گفتن ، تو واکنش نشون نده ، اون دختره رو یادته که داشتی تو جشن هلاکش میکردی ؟ ممکنه ببینتت و بهت هر چیزی که بخواد بگه . فقط لطفا حواست باشه اون روی دومت رو بالا نیاری که وحشت کنن و تنبیه وحشتناک تر در نظر بگیرن ... درضمن هیچی هم زیاد نگو .
ماریا ، سَرِش رو با ناراحتی انداخت پایین و به کفشام نگاه کرد .
جِروم : منتظر جوابم .
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و صورتش رو بالا آوردم ...معلوم بود که خیلی پشیمونه .
ماریا : باشه...
جِروم : خوبه ، بریم .
ماریا با قیافه خجالت زده و البته سَر به پایین ، پشتِ سَرَم حرکت میکرد. وقتی به سالن اصلی آزمایشگاه رسیدیم ، همه نگاهاشون به ماریا بود . یهو دوست دختر نیک بلند شد و با چشمایی که نفرت رو میشه دید ، به ماریا زل زد .
دورا : اوناهاش ... نگاش کن چقدر خودش رو مظلوم داره نشون میده ... دختره عوضی ! این چهرت موقع تنبیه شدنت دیدنی میشه ...
نیک : عزیزم بس کن و بشین .
دورا نشست و با عصبانیت ، ماریا رو نگاه میکرد . ماریا هم که واقعا ترسیده بود ، پشت سَرَم که ایستاده بودم قایم شد و به دست سمت راستم چسبید .
همه اعضا گروه نیک بلند شدن و چند قدم بهمون نزدیک تر شدن ... شینجی داشت با ناراحتی نگام میکرد .
نیک : گوش کن دختر ، تنبیهت اینه ... بیا به خونه بزرگمون و اونجا رو به مدت یک هفته تمیز کن ... این آسون ترین تنبیه منه .
ماریا : شما کلی پسرای هیکل گنده تو گروهتون دارید ... ممکنه باهام کاری کنن ...
نیک : اگر نمیپذیری چطوره بدنت رو بسوزونیم ؟ نظرت چیه هر روز شکنجت کنیم ؟
بدن ماریا داشت داغ میشد و موهاش داشت کم کم گلبهی رنگ میشد ... این ینی اینکه داشت روی دومش رو نشون میداد ...
نیک : اگر آسون ترین تنبیه رو انتخاب نمیکنی خب بدترین هاش رو واست انتخاب میکنیم ...
ماریا با صدایی که فقط خودم شنیدم گفت :
_ آشغال...
نیک : نظرت چیه آقای جِروم؟
جِروم : هنوز نمیدونم و راضی نیستم .
یهو دورا با سرعتی که داشت ، ماریا رو از پشت انداخت و رو زمین پهنش کرد ، خودش هم رو شکم ماریا نشست و با دوتا دستاش گردن و سرش رو گرفته بود .
جِروم : داری چیکار میکنی !!؟؟
نیک : دورا !!!
شینجی : تمومش کنید !
ماریا با یه لگد ، دورا رو پرت کرد سمت چپ و خودش سریع بلند شد ، همون لحظه یه پسر هیکلی با اندام ورزیده، از پشت سر ، ماریا رو گرفت و دهنش رو با دستاش بست .
جِروم : الان شروع این دعوا ، ماریا بود یا دوست دخترت؟؟
نیک : معلومه ... دوست دختر خودت !
جِروم : چ_چی!؟
ماریا دست و پا میزد و بهم اشاره میکرد که کمکمش کنم . تا خواستم برم طرفش ، نیک جلوم وایساد و یه تفنگ از کُتِش درآورد و وسط سينه ام نشونه گرفت .
نیک : هِی جِروم... تو هم مثل پدرت یه ساده لوح بودی ... اگر یه هفته بگذره ... خودمون میاریمش ...
جِروم : من که میدونم هدف شما از بُردن ماریا چیه ...
همون لحظه شینجی اومد روبه روی تفنگ وایساد . و با لحن آروم و مُلتَمِسانه ، گفت :
شینجی : نیک ... لطفا ولش کن ...
و بعد سمت من برگشت و من رو بغل کرد . همون لحظه دَمِ گوشم خیلی آروم گفت :
شینجی : هوای ماریا رو بدونه اینکه کسی بفهمه دارم ... نمیذارم چیزیش بشه ... قول میدم ...
نیک تفنگش رو تو کُتِش گذاشت و پیروزمندانه گفت :
نیک : خب خب ... چ جالب ... بالاخره به توافق رسیدیم ، پس فعلا رفع زحمت می کنیم .
و به گروهش اشاره کرد که بِرَن ... ماریا داشت با گریه بهم نگاه میکرد و جیغ میزد . منم کاری جز با خجالت نگاه کردنش نداشتم ... خجالت چیه ... با گناه نگاهش میکردم . پاهام سست شدن و افتادم روی زمین ... ماریا... ببخشید ... منه بی عرضه نتونستم ... حالا میبرنت تا اذیتت کنن ... با چشمای خیس اشک ، به آزمایشگاه و طبقات نگاه کردم . داشتم پرسه زدن و تمیز کاری ماریا و خوب بودن حالش رو به یاد می آوردم ... کاشکی نیک با یه تیر خلاصم میکرد . جهش یافته شدن ماریا تقصیر من بود ... با این حال من رو بخشید ... وقتی برگرده باهام چه رفتاری داره ؟ ....