بزور بدنم رو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم ، از سر اعصبانیت و خشم گریه میکردم ؛ جِروم... چرا نجاتم ندادی ؟... چرا ؟... منو میبرن تا بهم تجاوز کنن... من رو میبرن که ازم سوءاستفاده کنن... خواهش میکنم ... نجاتم بده !! تروخدا...

توی ماشین حسابی گریه میکردم و دست و پا میزدم ، ماشینشون خیلی بزرگ و شیک بود و باعث میشد که خیلی بترسم . من با دو تا از پسرای هیکلی ، عقب ماشین بودم ... ولی اونا بدنم رو گرفته بودن و دستمالیم میکردن ... 

؟؟؟ : جون چه هلویی !

؟؟ : دمت گرم گُل گفتی !

منم همش تو ماشین جیغ میزدم و التماسشون میکردم که برم . رئیسشون که حسابی با صدای من کلافه شده بود ، ‌گفت که دهنم رو با یه کهنه ای ببندن . شروع کردم به فعال کردن نیمه دومم ، اول بوی سیگار تو ماشین پخش کردم و شروع کردم به داغ کردن بدنم که دست پسرا روشون بود . 

؟؟؟ : عه ؟ نه بابا زرنگ ما واسه داغ شدنت برنامه ریزی کرده بودیم ! 

دستکش های کلفتی درآوردن و شروع کردن به پوشیدنش . یکیشون دستش رو روی باسنم گذاشت و شروع کرد به لمس کردنش ... اون یکی هم گردن و سَرَم رو گرفته بود و پوزخند های شیطانی میزد و دهنم رو می بست  . همون لحظه نیک برگشت و بهم گفت : 

_ اگه میخوای کاری باهات نکن باید به حرفام گوش بدی و سر پیچی نکنی ...

و قیافش رو خیلی جدی برگردوند به سمت من ، منم هرچی فحش داشتم ، با چشمام بهش دادم .

نیک : حواست به رفتارت هم باشه که خودم میدونم تنهایی باهات چیکار کنم ...

همه پسرای اونجا ، اندام های ورزیده و صورت های هیزی داشتن ... چشمم به شینجی خورد ، داشت با ناراحتی نگام میکرد . فهمیدم که خیلی از رفتار گروهش داره خجالت میکشه . ظهر بود و هوا خیلی گرم بود ، انقدر که دست و پا زدم ، گرمم شده بود . نیمه دومم رو غیر فعال کردم و سَرَم رو آروم گذاشتم رو پایِ پسر دومیه و چشمام رو بستم . 

؟؟ : آفرین دختر خوب ...  میبینم آدم شدی ! 

با حرکت و تکون های ماشین ، کم کم خوابم برد . نمیدونستم چقدر گذشت ولی متوجه ایستادن ماشین شدم و از خواب پریدم .

اون پسره که دست به باسنم زده بود ، من رو از صندلی بلند کرد و تو بغلش نگه داشت . 

؟؟؟ : پِفف که چقدر تو سبک و لاغری ! 

نیک با اعصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :

نیک : مراقب رفتارت باش اگر به رفیقام آسیب جسمی وارد کنی ، کاری میکنم که هیچ وقت دردم رو فراموش نکنی.

به اطرافم نگاه کردم ... خونه شبیه به قصرشون رو دیدم... چشمام گرد و قلمبه شده بود... ینی من باید خودم تنهایی این مکان به این بزرگی رو تمیز میکردم ؟ 

وارده اونجا که شدیم ، من رو گذاشتن رو زمین و دست و دهنم رو باز کردن . انقدر که ترسیده بودم ، سرجام خشکم زده بود و به همشون نگاه میکردم . 

ماریا : لطفا کاری باهام نداشته باشین !

نیک با حالتی جدی زانو زد و صورتش رو تو صورتم کرد ...

نیک :زمانی باهات کار داریم که کار اشتباهی کنی ...

سریع بلند شد و روبه شینجی کرد . 

نیک : شینجی لطفا برو لباسای خدمتکاریش رو بیار .

_ چشم...

بعد از چند دقیقه ، یه دست لباس سفید سیاه خیلی تمیز و تا شده برام آوردن .

نیک : توی قصرِ ما ، همه تمیز و مرتبن ... ولی لباسای تو کِدِر و نامرتبه ، پس باید این لباسایی که برات گرفتیم رو بپوشی و ازما تشکر کنی .

لباس تا شده رو باز کردم و با ناراحتی نگاش کردم ، خیلی سکسی و بدن نما بود ، بالا تنه اش زیاد پوشیده نبود و و دامنش یکم کوتاه بود . تازه ساق پای سفید رنگش خیلی شفاف بودن و رونم رو معلوم میکردن ... نمیخواستم زخم روی رونم رو کسی ببینه ...

همون لحظه چشمم به اون یکی پسره افتاد که دوتا از انگشتاش رو با یه حالت کثافتی داخل دهنش میکرد و بهم نشون میداد ... 

نیک : برو لباسات رو بپوش .

یکم سَرَم رو به نشونه لجبازی ، این وَر و اونور کردم . دوست دختر نیک نگام کرد و گفت : 

دورا : آشغال میشی با این لباسه هر هر هر .

چپ چپ بهش نگاه کردم ... نیک بهم اشاره کرد که برم تو اون اتاقه و لباسام رو عوض کنم . با شک و تردید ،   به طرف اون اتاقی رفتم که دَرِش سفید بود . دَر رو آروم باز کردم و بستم.  لباسای خدمتکاری عزیز خودم رو درآوردم . یهو یکی دَر اتاق رو باز کرد ، سریع لباسای خودم رو روی خودم گرفتم و با خجالت و استرس و ترس ، به اون پسره سکسیه رو فرم نگاه کردم .

؟؟؟ : چه خبر ؟ دختر جذاب من بیا بغلم . بیا تا مثل یه هلو بهت گاز بزنم ! 

من فقط شورت و سوتین تنم بود ، با هر قدم اون پسر به عقب میرفتم...

 ❤❤