ماریا : نه خواهش می کنم لطفا!
اون پسره داشت با هر قدمش ، من رو به سمت دیوار میبرد . با زبونش لباش رو لیس میزد و لبخند شیطانی میزد.
؟؟؟ : میدونستی اینجا اتاق منه کوچولو ؟ ینی هر کاری که میخوام میتونم بکنم .
این حرف رو که زد ، با دو دستاش شونه هام رو گرفت و پرتم کرد رو تختش . چند تا جیغ کشیدم و حسابی سر و صدا کردم ولی هیچ کس به دادم نرسید .
؟؟؟ : همه طبقه بالاعن عمرا کسی صدات رو بشنوه ، منم میتونم دلی از عزا در بیارم !
ماریا : ولم کن آشغال !
؟؟؟ : جون چه سینه هایی .
و با یا چنگ ، سوتینم رو درآورد و شروع کرد با سینه هام بازی کردن ؛ انقدر محکم باهاشون وَر میرفت که من دردم گرفته بود و اتاق رو با آه و ناله هام ، پر کرده بودم . هر چقدر دست و پا میزدم ، فایده ای نداشت . تا اینکه زیپ شلوارش رو باز کرد و مردانگیش و بهم نشون داد .
ماریا : نه ولم کن برو گمشو .
شورتم رو درآورد تا مردانگیش رو تو من کنه ، ولی همون لحظه یه نفر دَر رو با لگد باز کرد . قبل از اینکه کسی ما رو ببینه ، سریع پتویی که رو تخت بود رو روی بدنم کشیدم .
شینجی : آشغال عوضی ، چه گوهی میخوری ؟
؟؟؟ : به به آقا شینجی ، پس تو هم دلت بدن این دختره رو میخواد ، ببین چقدر خوشگله .
با صورتی پر از اشک و گریه ، به شینجی نگاه کردم . اون وقتی این حالت چهرم رو دید ، بیشتر عصبانی شد .
شینجی : نیک گفت اگر از دستوراتش سر پیچی کنه از این کارا باهاش کن ... یه عدد الاغ منحرف تو گروه داریم .
؟؟؟ : هوی ! کاری نکن که به غلط کردن بندازمت .
شینجی : عه ؟ نه بابا ! تو انگشت سوم منم نیستی !
؟؟؟ : خودت خواستی ...
اون پسره ، سمت شینجی دوید و دوتا دستاش رو روی شونه ها گذاشت و سعی کرد که شینجی رو بندازه ، ولی شینجی مثل سنگ چسبیده بود به زمین ...
شینجی : آخی همین قدر زورت بود ؟
چیزی که دیدم رو اصلا باورم نمیشد ... شینجی با یه حرکت ، پسره رو پخش زمین کرد .
؟؟؟ : لعنتی... آخه چجوری ؟
شینجی : نیک !!!
بعد از چند ثانیه ، نیک اومد پایین و این وضع رو دید و نگاهی به من انداخت .
نیک : چه وضعشه ؟ یکی توضیح بده .
شینجی : ظاهرا اینجا یه احمقی ازت سر پیچی کرده نیک .
و با اعصبانیت به اون پسره نگاه کرد .
نیک تا متوجه حرف شینجی شد ، صداش رو از اعصبانیت بالا برد .
نیک : مگه نگفتم هر وقت سرپیچی کرد میتونی از این کارا بکنی ؟؟؟ گمشو برو از جنگل تو این آفتاب هیزم جمع کن .
؟؟؟ : برات دارم شینجی ...
و بلند شد و از اتاق رفت .
شینجی طرفم دوید و دستش رو روی صورتم گذاشت .
شینجی : حالت خوبه ؟
قیافه و صداش خیلی جذاب تر شده بود ... ولی همون لحظه تا خواستم حرف بزنم ، بی اختیار گریه کردم. بهم نگاه کرد و بیشتر ناراحت شد .
شینجی : باهات کاری کرد ؟ به موقع نرسیدم؟
ماریا : ن_نه ... فقط درد داشت ...
نیک که به نظر تو فکر بود ، روبه شینجی کرد و گفت :
_ گوش کن شینجی ، تو روی ماریا نظارت کن و مراقب رفتارش باش ، حداقل تو گزینه بهتری هستی .
شینجی هم که داشت پتو رو دورم میپیچید ، با صدایی خیلی آروم گفت :
_ باشه ، من میبرمش سمت اتاقم تا اونجا لباساش رو عوض کنه .
و من رو تو بغلش گذاشت و از اتاق خارج شدیم . من رو که به اتاقش رسوند ، با ناراحتی و دلسوزی نگام کرد .
شینجی : میشه فقط بگی باهات چیکار کرد ؟ آخه تو فقط گفتی درد داشت .
ماریا : به سینه هام محکم دست زد .
شینجی : پِفف ... به جِروم قول داده بودم که مراقبت باشم و نذارم اتفاقی برات بیوفته ...
صداش خیلی هات و جذاب بود ...
شینجی : ماریا حواست هست ؟
یهو به خودم اومدم با خجالت بهش جواب آره دادم .