✉️ envelope ✉️ پارت 23

15:31 1402/06/26 - bahar:)

سلام.. دلتون برام تنگ شده بود؟ دسترسیم تو وبلاگ لیدی باگ بسته اس اینجا پارت دادم که اون وری ها هم بخونن

 

 

آدرینتی دوست دارید ؟

فرانک نگاهی به پدرش و مرینت انداخت.

نه. باید میرفت. 

اگر بیشتر میموند، قلب خودش میشکست. او مخفیانه از ادرین میترسید ...

در بزرگ عمارت فرینچ را با قژ قژ صدا داری باز کرد و اولین قدمش را برای زندگی تنهایی و  بدون عشق گذاشت....

 

آلفرد فرینچ در به در دنبال پسر 7 ساله اش فرانک گشت اما اثری از او نبود. او از فرانک کینه به دل گرفت. او پدرش را جلوی مهمان ها ضایعه کرده بود !

به سمت اتاق پسرها رفت و مرینت را دید که با عروسکش به آغوش پتو رفته و خوابیده است. سرش را به سمت تخت پسرها چرخاند و با دیدن فیلیکس که به خواب رفته و ادرین که سرش را میان دستانش گرفته تعجب کرد...

به سمت تخت پسر کوچکش ادرین رفت و در کنارش نشست...

نجوا کرد: چی شده پسرم؟

ادرین سرش را بالا اورد و گفت : فرانک. اون. مرینت رو اذیت میکنه. منم... خفه اش کردم !

چشمان الفرد گرد شد.

╚(•⌂•)╝🖤-🖤-🖤-🖤-💗ฅʕ•̫͡•ʔฅ💜-🖤-🖤-🖤-🖤╚(•⌂•)╝

گفت: یعنی چی؟ تو پسرمو زدی ؟ درسته.. اون فرانک را بیشتر از بقیه پسرانش دوست داشت

مرحله به مرحله صدایش را بالاتر میبرد و باعث بیداری مرینت و فیلیکس شد.

داد زد : اشغال! تو پسر عزیزمو خفه کردی بیشعور! و دستانش را به سمت گردن کوچک و سفید ادرین برد و فشار داد

چشمان سبز ادرین به سمت بالا رفتن .. فیلیکس با گیجی، پدرش را به سمت عقب کشیدو گفت: مرینت مرینت ! بیا کمکمم ! ادرین !

مرینت با شنیدن اسم بهترین دوستش به سرعت برق از روی تشکش پاشد و به سمت اقای فرینچ رفت و با صدای مهربانانه اش گفت : اقای فرینچ ! لفطا ! ( لطفا )

اقای فرینچ تازه متوجه کارش شده بود.

او یادگار زنش را خفه کرده بود. 

دستان کلفتش را از روی گردن ادرین برداشت و به سمت در اتاق قدم برداشت

ادرین نفسی بلند کشید و افتاد.

مرینت با ناراحتی به اغوش ادرین حرکت کرد و اورا با فشار بغل کرد

-ادرین ! ادرین لطفاااا پاشو منو تنها نذار 😖

فیلیکس دستان برادرش را گرفته بود و به احساسات مرینت چشم دوخته بود. او ادرین را به شدت دوست داشت. معلوم بود.

ادرین چشمان سبزش را باز کرد و با دیدن مرینت در اغوشش هل کرد.

آلفرد فرینچ با عصبانیت و با اسلحه به سمت اتاق امد.

صورتش خیس بود و اسلحه را به سمت مرینت گرفته بود. 

خشاب را کشید و گفت : همش. همش تقصیر تو بود...

تو.. تو باعث شدی پسرم فرار کنه.

تو باعث شدی کوچک ترین پسرمو خفه کنم.

همش بخاطر تو !

و انگشت کلفتش را روی ماشه فشار داد....

 

 

 

خب 😂 دارید فشار میقولید نه 😇 بقولید خیلی خوشمزس 🙂

خب.

باید به ادرینتی ها تسلیت عرض کنم

هعی

لایک و کامنت؟