ادامه پلیز...😊
میگویند...
میروی با آخرین باران زبانم لال
میگویند...
از دلم دل میکنی آسان زبانم لال
من گاهی...
با خودم در خلوتم آهسته میگویم
مبادا...
راست باشد حرف این و آن زبانم لال
میترسم از این راه
از درد بی درمان
تو میروی یک روز
با آخرین باران
در خواب خود دیدم
این لحظه را صد بار
رفتی و باران زد
در آخرین دیدار...
کسری زاهدی🌱📚
فلش بک(آتوسا و آراد و دانیال و دنیا پسرعمو و دختر عمو هستن)
.
پرتوهای درخشان آفتاب صبحگاهی،شبنم روی برگ هارا جلا میداد.پروانه ها،دور گل ها میچرخیدند و گنجشک ها،نغمه ای زیبا را می سرودند.در پس این زیبایی ها، چهار کودک به حیاط خانه دویدند.
شاداب و خندان با هم میدویدند و قهقهه هایشان زندگی بخش آن حیاط خلوت بود.ناگهان دخترکی در هنگام دویدن،زمین خورد و صدای ناله اش،پرندگان را فراری داد.
پسرکی،خم شد.دست دختر را گرفت و بلند کرد.خاک های روی دامنش را تکاند و لبخندی نثار او کرد.
دخترک،خنده ای کرد و بازی ادامه یافت...
چند سال بعد(آراد ۱۲سال و آتوسا ۱۱ سال داره)
صدای زنگ در خانه مادربزرگ،آتوسا را از جا پراند.روسری اش را روی سرش انداخت وشروع به دویدن کرد.
در را باز کرد و چهره آراد و عمو و زنعمویش پدیدار شد.
آتوسا با عمو و زنعمویش روبوسی کرد ولی با آراد،فقط دست داد و به لبخندی شرمگین،اکتفا کرد.آراد هم لبخندی نثارش کرد و با هم شروع به صحبت کردند.زیاد از در دور نشده بودند که صدای در،آن دو را از جا پراند.
هردو به سمت در دویدند.دست آراد روی دست آتوسا قرار گرفت.آراد دست آتوسا را کمی فشرد و چشمکی به او زد.آتوسا لبخندی زد و در را باز کرد...
شرمنده برا تاخیر🌿
لایک و کامنت رو زیاد کنید تا پارت بزارم🍃
خداحافظ📚🍃🌿
(مدیر جان لطفا برچسب را اضافه کن)