یلداتون مبارک عشقا
برای خوندن اولین پارت رمانم برید ادامه مطلب
مرینت
تو خونه ی خالم امیلی بودیم. خاله امیلی و مامانم می خواستن برن خرید.
(مرینت + سابین- فیلیکس $ امیلی #)
+مامان یادت نره چیزی که گفتم رو بخری.
-باشه مرینت یادم نمیره.
$خدافظ
+خدافظ
# چند ساعت دیگه بر می گردیم.
چند دقیقه ای از رفتن خاله و مامان می گذشت که فیلیکس به سمتم اومد و گفت: پاشو بریم اتاق من.
با تعجب پرسیدم:چرا؟
فیلیکس اومد و درست رو به روم وایساد،دستمو گرفت و گفت:خوش بگذرونیم.
و برای کامل کردن حرفش چشمکی زد.
چیزی از حرفش نفهمیدم ولی بخاطر چشمکی که زده بود ذهن منحرفم به کار افتاد. با تجزیه و تحلیل کردن حرفش متوجه منظورش شدم و با عصبانیت گفتم: برو گمشو تا به خاله زنگ نزدم.
بعدش خواستم گوشی مو بردارم که اون زودتر برش داشت.
$ نوچ نوچ باز که دختر بدی شدی.
بعد ادامه داد:اینجا حرف حرف منه، پس بهتره به حرف من گوش کنی.
پشت بند حرفش بغلم کرد و به اتاقش برد و درو قفل کرد.
بعد خنده ای کرد و گفت:ببینم الان می خوای چیکار کنی دختر خاله ی عزیزم.
+هنوزم فرصت داری اگه همین الان درو باز کنی همه چیزو فراموش می کنم و چیزی به خاله نمی گم.
$نمی شه که تا اینجا اومدم منو بی نصیب بزاری.