وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

#بیاین - تا - آخر - عمر - میراکولر - بمونیم 🌈. اینجا یه وبه که همه چی آزاده ، پست منحرفی و همه چی .... بیاین این وب رو شلوغ و معروف کنیم :)

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۲ ( پارتیِ شینجی)

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

پارتِ استثنایی

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونیِ خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ؛ لباس رو محکم بغل کردم ... قطره های اشک روی گونه هام سُر میخوردن و میوفتادن رو لباس . این لباس یه زمانی برای مامانم بود ... مامانم هم خدمتکار بود و به پدرم تو یه رستوران بزرگ ، خدمت میکرد ... پدرم ، معروف ترین آشپز شهر لندن بود . ولی ... وقتی ۱۰ سالم بود ... خودکشی کرد . داخل اتاق خودش ... با ساتور گردنش رو زده بود و کفه اتاق رو ، غرقه خونِ گردنش کرد ؛ مامانم تا این صحنه رو دید ، جلوی چشمام رو گرفت و سریع من رو بغل کرد و توی سالن دوید . من رو روی مبل گذاشت و سریع رفت سمت تلفن خونه . اون موقع نمیدونستم گریه کنم یا غمگین باشم ... فقط یادم میاد بی تفاوت بودم و با ترس ، به جیغ و داد های مامانم پشت تلفن گوش میدادم ...

 از این تفکرات در اومدم و اشک هام رو پاک کردم . به پرنده با بال های اژدها که رو تختم بود نگاه کردم ؛ اون خواب بود . خیلی کوچیک بود ولی ظاهرِ عجیبش رو اگر کسی میدید ، درجا شوکه میشد . روی تختم نشستم و دستم رو روی بدن پرنده گذاشتم ؛ ذهنم رو خالی کردم و شروع کردم به اینکه این پرنده قبلا یه سشوار بوده ... همون لحظه رَگام خنک شدن و پرنده زیرِ دستم ، تبدیل به سشوارِ قبلیم شد !. چقدر عجیب بود خدا ... ینی این قدرت رو چجوری گرفتم ؟  اصلا ولش کن ... بهش دیگه فکر نکن ... ذهنت رو خالی کن و برو تو حیاط پشتی نفس بکش...اینو که به خودم گفتم ، با قدم های شمرده و آهسته ، به سمت حیاط پشتی آزمایشگاه رفتم . به دَر که رسیدم ، بازش کردم و توی هوای آزاد ، نفس عمیق کشیدم . باد ، با دستاش موهام رو مثل یه مادر نوازش می کرد. چه حسه خوبی داشت ... به حرکت آهسته ابر ها خیره شدم . سعی کردم یه شکل بِین ابرها پیدا کنم . یکی از ابر ها رو دیدم که شبیه جوجه اردک بود . یهو یه رعد و برق وحشتناکی تو آسمون شکل گرفت ... فکر کنم میخواست بارون بیاد ... ولی نه !!!! به جای بارون یه چیزای زرد رنگ درحال فرود اومدن بودن ! سریع رفتم داخل و از دَر نگاه کردم . وااای ! اینا جوجه اردکن که دارن رو زمین میوفتن و میمیرن ! سریع دستم رو به نشونه مخالفت  به سمت ابر ها بالا بردم  ؛ همون لحظه این اتفاق تموم شد و دیگه جوجه اردکی هم نیوفتاد ، به زمین نگاه کردم ... پس جوجه اردکا کو ؟؟؟ با گیجی دَر رو بستم و به طرفِ جِروم رَوانه شدم . جِروم رو دیدم ... سَرِش رو گذاشته بود رو میز . طرفش رفتم و به کتابی که زیر دستش بود نگاه کردم . راجع به گیاهان داشت مینوشت . نمیدونم ولی خیلی دوست داشتم به جِروم بِرِسَم ...‌‌ ولی من چیزی هنوز ازش نمیدونم ... حتی زیاد سعی هم نمی کنیم به هم نزدیک بشیم ... یا این طرز فکرِ منه ؟ دلم نمیخواد هیچ دختری به جِروم برسه ... یه صندلی آوردم و کنار جِروم نشستم . ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه بود ، من و جِروم باید ۷ و نیم مهمونی بریم ... چقدر زمان سریع گذشت ... حتی خودمم نفهمیدم . دستم رو آروم روی سَرِ جِروم کشیدم ، موهاش چقدر نرم و سفید بودن . 

ماریا : جِروم؟ 

انگاری خواب بود . دستم رو روی کمرش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش . همون لحظه سَرِش که بین دستاش بود رو آروم به طرفم چرخوند . 

جِروم: سلام ماریا... خوب شد بیدارم کردی .

این رو گفت و روی صندلیش صاف نشست . همینطوری نگاش میکردم . قیافش خیلی جذاب بود. با یه لحن خیلی مهربونانه گفت : 

جِروم : به چی نگاه میکنی شیطون ؟ 

تا اینو گفت احساس کردم یه خَر لای دندونام جُفتَک زد ! چون خیلی ضایع داشتم عمل میکردم . 

ماریا : راستش جِروم...

جِروم : بگو من میشنوم .

اصلا نمیدونستم میخواستم بهش چی بگم ... یهو یه سواله مسخره بهش گفتم .

ماریا : اسم دوستت چیه ؟ 

لبخندش یکم از لباش محو شد ...

جِروم : دوستم ؟ اسمش شینجیِ .

_ آها...

جِروم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی که ببینم خوبه یا نه ؟ 

آخیششش عجب ایده معرکه ای ! اصلا انگار یادش رفت که بهم چی گفت ! 

ماریا : باشه.

سریع رفتم سمت اتاقم . لباسای مامانم رو از تو کِشو دوباره در آوردم و شروع کردم به پوشیدنشون . دامن و ساقه پا سیاه رنگم رو پوشیدم . نوبت رسید به نیم تنه . ولی... این نیم تنه خیلی آدم رو جذب میکنه ... سینه هامم که بزرگ بودن ... ولی چاره ای نداشتم .

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫 

بچه ها لباس ماریا این شکلیه 👇🏻🐇🖤

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫

با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....

جِروم : وااو...

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫

 

خب بچه ها امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه 🥰🐇 لطفا هر کسی که از این صفحه بازدید کرده لایک و کامنت کنه ، وبلاگم رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید  تا یه پست دیگه بابای 💫🥰🐇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۱ ( پارتیِ شینجی )

بعد از مرگ مادرم ، دیگه رنگ و روی خواب های شیرین و رویایی رو ندیدم ... کابوسای تک*؟؟؟ری ... کابو.&**!&×*#$؟؟ .... کابوسای تکراری ...کمکم بکنید ! خواهش میکنم ! ... همیشه مردی رو داخل کابوسام میبینم که با لباسای قصابی که تو تنش داره و اَرّه برقی ای که تو دستشه ، من و مامانم رو دنبال میکنه... صداهای ترسناک تو مغزم میپیچن و صحنه های دلخراش رو جلو چشمام میارن . یکی تو سَرَم داد میزنه : بهش فکر کن تا به واقعیت تبدیل بشه ... ازش بترس ... ازش فرار کن ... ازش متنفر شو ! . بوی خون رو حس کن و ترس رو قورت بده . جوری که توی دلت جا خوش کنه .... خیالاتت رو به واقعیت تبدیل کن . 

سراسیمه از خواب بلند شدم ... دور و اطرافم رو نگاه کردم... توی خواب داشتم با کی صحبت میکردم ؟ به سوتینی که تو تنم بود ، نگاه کردم . از عرق خیس شده بود ... پتو رو کنار انداختم و با بی حوصلگی ، لباس های خدمتکاریم رو پوشیدم . با موهای یه کوچولو نامرتب و صورتی پف کرده ، دَرِ اتاق رو باز کردم و توی سالن مشغول راه رفتن شدم . چشمام خواب میرفتن و سیاهی می دیدن . بَدَنَم حِس عجیبی داشت. رَگام احساس خنکی داشتن . چشمام نیمه باز بودن ... یهو تا چشمام بسته شد به یه چیزی خوردم . داشتم از پشتِ سَر می‌افتادم که گَرمیه دستای یه نفر رو دورِ شکم و کمرم احساس کردم ؛ وای به جِروم خوردم ... جِروم بغلم کرد و سعی کرد که نیوفتم . 

جِروم : چه خبر ؟  گشت و گذار دیروز خستت کرده بود نه ؟ 

اینو گفت و لبخندِ ملایمی زد . منم با خنده بهش گفتم : 

جِروم: چقدر بغلت خوبه ... بعد از یه خوابِ بد جون میده بغلت ... 

همون لحظه حرفم رو خوردم و سرخ شدم ... داشتم چی میگفتم ؟ هنوز رابطه من و جِروم  اونجوری نشده بود . همون لحظه جِروم با لحن گرم و مهربونانه گفت : 

_ خوابه بد دیدی ؟

_ آره...

یهو متوجه شدم که دستاش رو داره دور کمرم میپیچونه و من رو به خودش نزدیک میکنه . من رو محکم بغل کرد ... چه بوی خوبی میداد . دلم میخواست... دلم از اون کارا ... چییی؟؟؟ چی دارم به خودم میگم؟؟!! سریع خودم رو از تو بغل جِروم کشیدم بیرون و به سَرَم ضربه زدم .

جِروم : آااا ببخشید بد موقع بغلت کردم ؟ 

ماریا : نه نه ... تازه یادم افتاد که باید حموم برم ... بوی جنازه میدم...

اینو گفتمو سریع رفتم طرف اتاقم . حوله حمومم رو برداشتم و بعدش با کله شیرجه زدم تو حموم  ! لباسام رو در آوردم و آویزونشون کردم . آب رو روی درجه گرم گذاشتم و شروع کردم به غرق شدن تو افکارم ... وای ! یادم رفته بود امروز روزه خاصیه... چون برای امروز ، دوست جِروم که نمیدونم اسمش چیه ما رو به جشنِ لباس مبدلش دعوت کرده بود. قرار بود جشن رو تو قلب شهر ( بزرگترین ساختمونی که تو مرکزه شهره ) برگزار کنن . یه قسمت از ساختمون رو برای این کار ها درست کرده بودن .... داشتم به این فکر میکردم که قراره اون جاها چیا باشه ؟ ... اونجا پر از غذا ها و شیرینی های خوشمزس ؟ دخترای سکسی هم میان ؟ اونجا مشروب هم دارن ؟ اگه دارن پسرا مست میکنن ؟ جِروم هم مست میکنه ؟ مست کنه چیکار میکنه ؟ اصلا چرا من دارم به این جور چیزا فکر میکنم ؟؟ نگاهم رو به زخمِ روی رون پام دوختم . دیگه اثری از سیاهی و کبودی نبود ، فقط زخمم بسته شده .. ولی یجوری بسته شده که انگار دوختنش ایشششش!!  وقتی حمومم تموم شد ، حوله حمام رو تنم کردم و به طرف اتاقم رفتم تا لباسام رو عوض کنم .  موهام رو که داشتم جلوی آینه سشوار می کردم ... متوجه شدم که لبام داره نوره آبیِ خیلی روشن میده . چشمام هم همینطور ... یهو سشوار توی دستم تبدیل به یه پرنده کوچیک با بال های اژدها شد . میخواستم جیغ بزنم و جِروم رو صدا کنم ... ولی وقتی اون پرنده اومد و روی لباسم نشست  ، دلم سوخت و ساکت موندم . تصمیم گرفتم که به جِروم چیزی نگم . پرنده رو یه جا قایم کردم و بلند شدم... دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم ؛ هنوز یه قسمتی از موهام خیس بود ، دستم رو کشیدم روی قسمتی که خیس بود ، ولی در کمال تعجب همون لحظه تو دستام خشک شدن . اصلا باورم نمیشد ، ینی خواب بود ؟ سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم... آخیش... اون نوره عجیب از بین رفت ... کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونی خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ....

 

 

 

 

بچه ها ببخشید که این پارت رو دیر گذاشتم .... تبلتم هنگ میکرد و نوشته ها میپریدن .. دو ساعت دیگه هم میخوام برم کلاس کاراته و الان باید نوشته ها رو ول کنم و برم بخوابم ... امیدوارم ک لذت برده باشید، لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست دیگه بابای 🍃🐇❤ 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۸( اولین قرار )

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قَلبَم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !

از بغل همدیگه در اومدیم و دو دقیقه ، با لبخند به همدیگه نگاه کردیم . همون لحظه ماریا یه عطسه ای کرد .

ماریا : فکر کنم آزمایشگاهت به یه حموم نیاز داره بس که کثیف و آلوده شده ! 

اینو گفت و دو تامون خَندَمون گرفت . ولی هنوز حالش خوب نشده بود... اینو میتونستم از حالت حرف زدنش متوجه بشم .

جِروم : بخاطر من ، فعلا دست به سیاه و سفید نزن ، باید چند روز بگذره که سلامتیت رو بدست بیاری ، متوجه میشی که چی میگم؟ 

ماریا : آره حق با توعه ، راستش زیاد هم حوصله تمیز کاری ندارم . 

جِروم : نظرت چیه بریم تو شهر بچرخیم ؟ یِکَم هوای خنک بخوری و از هوای اونجا لذت ببری .

ماریا : باشه ، الان میرم لباسام رو عوض کنم . 

اینو گفت و با سرعت ، به طرف اتاقش رفت . تا آماده شدنش ، سراغ گوشیم رفتم و واتساپم رو باز کردم . ۳ تا پیام خوانده نشده از شینجی داشتم .

_________________________________________________________________________________________________

سلام جِروم چطوری ؟! 

فردا جشنه ها ! قول دادی بیای . دارم مقدمات جشن رو آماده میکنم . 

فعلا بای . 

_________________________________________________________________________________________________

‌گوشیم رو روی میز گذاشتم . به این فکر کردم که ماریا رو آیس لند ببرم یا پارک جنگلی ؟ ای خدا آخه چرا همش تو دو راهی میوفتم ؟ یهو متوجه شدم ماریا با یه تاپ سفید رنگ ، یه شلوارک جین تنگ تا بالای رون پاهاش و یه جورابِ سفید تا زانو هاش ، داره بهم نزدیک میشه . چقدر ناز شده بود . 

ماریا : میخوای با لباس آزمایشگاهیت بیای ؟ 

جِروم : آره ما عادت داریم با این لباسا رفت و آمد کنیم .

ماریا : منظورت از ((ما)) چیه؟

جِروم : ما دانشمندا....همه من رو تو این شهر میشناسن  .

ماریا : وااو .

جِروم: بیا دنبالم .

 به سمت دَرِ آزمایشگاه رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و از پارک نزدیک آزمایشگاهم رد شدیم . توی این مدت که قدم میزدیم و به سمت مرکز شهر می رفتیم ، ماریا ساکت بود و به دور و اطرافش با دقت نگاه میکرد . یادمم نمیومد که ماریا تا حالا از آزمایشگاهم بیرون رفته باشه . 

جِروم : تا حالا ازت سِنِت رو پرسیده بودم  ؟

ماریا : نه . من ۱۸ سالمه . 

_ چند سالگی استخدامت کردم ؟

_ ۱۳ سالگی. 

وااای  ! ینی از این سن به این کمی استخدامش کرده بودم ؟ ولی هیکلش اون موقع نمیخورد که ۱۳ سالش باشه ! 

جِروم : تا حالا از آزمایشگاه بیرون رفته بودی ؟ 

ماریا : از اون موقعی که استخدامم کردی تا دیروز اون موقع که بیمارستان برده بودمت نه . 

 ۱۵ دقیقه داشتیم قدم میزدیم ، تقریبا داشتیم به شهر میرسیدیم که یهو ماریا وایساد . سینه سمته چپش رو گرفت و ماساژ داد .

جِروم  : ماریا ! حالت خوبه ؟ قَلبِت درد میکنه؟ میخوای روی اون نیمکته بشینی ؟ 

ماریا : نگران نباش ، فقط یذره قلبم درد گرفت . بیا بریم من حالم خوبه. 

دستش رو گرفتم و فشار دادم ، لبخندی به همدیگه زدیم و شروع کردیم به راه رفتن . به مَرکَزه شهر رسیدیم....چقدر شلوغ بود ! به ماریا نگاه کردم که از تعجب دهنش باز مونده بود . جایی که بودیم ، یه ساختمون خیلی خیلی بزرگ و پر زرق و برق بود . به این ساختمون قالبِ شهر یا مرکز شهر میگفتن . یهو با لحنی شیرین و ملتمسانه گفت : 

ماریا : جِروم! جِروم! من رو ببر داخل این ساختمونه! من رو ببر ! 

حسابی خوشحال شدم . از شانس خوب ، اونجا همه جور مغازه  از جمله بستنی فروشی داشت . دیگه نیاز نبود اون همه راه رو تا آیس لند بریم . دستش رو گرفتم و داخل ساختمون شدیم . وارد ساختمون شدیم . چراغای سقف ساختمون ، آبی ، طلایی و صورتی بود و فضای جالبی رو براش درست کرده بودن . دَر مغازه ها رو با گل ها و گیاه های رنگارنگ زیبا کرده بودن . ماریا همین جوری با دهن باز نگاه میکرد ! چقدر قیافش بانمک شده بود ! به پله برقی که رسیدیم ، ماریا دستش رو محکم از دستم کشید ؛ با تعجب نگاش کردم . به پله برقی اشاره کرد و گفت : 

ماریا : ا-این چیه ؟ چرا انقدر و-وحشتناک میره بالا !!؟؟

جِروم : اسم این پله برقیه ، تا حالا از اینا ندیدی ؟ 

_ ن-نه..

_ ترس نداره که !

یهو یه زن وقتی روی پله برقی رفت ، دامن بلندش گیر کرد لای پله ها و اون زن رو طرف خودش کشید . زن جیغ زد و درخواست کمک کرد ؛ چند تا زن و مرد رفتن بهش کمک کنن ولی دامنش تا زانو هاش پاره شد . 

ماریا : بیا از اون پله ها که دامن نمیخورن بریم ! ( منظورش پله هایی بود که برقی نبودن ) 

جِروم : میترسم خسته بشی . 

_ نه نمیشم . نمیخوام اون پله نمیدونم چی چی پاهام رو قورت بده .

دیگه چاره ای نداشتم و مجبور شدم که باهاش از پله ها تا طبقه دوم برم . موقع بالا رفتن از پله ها ، مراقبش بودم که چیزیش نشه ، چون دو طبقه این ساختمون ،  پله های خیلی زیادی داشت . بالاخره رسیدیم به طبقه دوم که باشکوه تر از طبقه اول بود . یادم ود اگه یکم مستقیم میرفتم و می پیچیدم به سمت چپ ، به بستنی فروشی می رسیدم . دست ماریا رو آروم گرفتم و راهی که یادم بود رو طی کردیم . آره ... خودِ خودش بود ، همون بستنی فروشی که من و بابام باهم میرفتیم. دَر رو که باز کردیم صدای زنگ دَر به صدا در اومد . صاحب اونجا همون صاحب قبلی بود که میشناختم ! با خوشحالی سلام کردم ، با صدای من ، به پشت سرش نگاه کرد و با کمال تعجب نگام کرد! 

؟؟ : نیک ؟ خودتی ؟ 

جِروم : نه آقای جان . من جِرومم ، پسرِ نیک .

جان : جِروم؟ مشالله پسر چقدر بزرگ شدی ! چقدر شبیه بابات شدی که یه لحظه اون رو با تو اشتباه گرفتم ! دیگه نیومدین بهمون سَر بزنید ! 

جِروم : آره . متاسفانه تِگزاس پدرم رو بخاطر اختراعاتش ، میخواست . بخاطر همین فقط من و مادرم تو لندن موندیم . 

جان : عه ... اون خانوم کیه ؟ زنته؟ دانشمندا که حق ازدواج کردن ندارن .

جِروم : نه هه هه... دوستمه . 

جان : پس شما دوتا اومدین بستنی بخورید . چه طعمی میخواید ؟ 

به ماریا نگاه کردم که اصلا حواسش هم به حرفای من و آقای جان نبود ، دستاش رو روی شیشه بستنی ها گذاشته بود و با دل ضعفی به بخش کاکائو ها نگاه میکرد . به طرفش رفتم و آروم دَم گوشش گفتم: 

جِروم: بستنی چه طعمی میخوای؟

_ شکلات تلخ . 

جِروم : لطفا یه کیک بستنی  با یه بستنی شکلات تلخ بدید. 

جان : به روی تخم چشام !

و مشغول کار شد . ظرفای بستنی رو داد و ازش خداحافظی کردم . از ساختمون دَر اومدیم و به سمت پارکِ نزدیک اون ساختمون رفتیم که خلوت تر بود . روی یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی . بستنی هامون که تموم شد انداختیمش سطل آشغال و تا شب به گردشمون ادامه دادیم... بعد از اون همه گشت و گذار راهیِ آزمایشگاه شدیم . 

ماریا : جِروم ؟ 

_ بله؟ 

_ از اینکه من رو آوردی بیرون ممنونم ! اولین قرارمون با اینکه ساکت بودیم ، خیلی خوب بود ! 

جِروم : فردا هم که جشنه ، قول میدم بیشتر بهت خوش بگذره  .

ماریا : مشتاقشم .

به آزمایشگاه که رسیدیم ، ماریا با سرعتی که داشت سمته اتاقش دَوید .

جِروم : دِهِههه ندووووو !!!

ماریا: خستمههه ! رفتم بخوابم ! 

و دَرِ اتاقش رو محکم بست . منم که خستم بود ، به طرف اتاقم رفتم و لباسای خوابم رو پوشیدم و روی رخت خوابم دراز کشیدم ، به این فکر میکردم که چقدر ماریا با این کارم خوشحال شده بود . با همین احساساتِ خوب ، به خواب رفتم....

 

 

 

 

 

خب بچه ها دیگه انقدر اصرار کردین که پارت بعدی رو بذارم ،  گذاشتم دیگه خخخ . امیدوارم که خوشتون اومده باشه .🥰😄 حتما حتماااااا لایک کنید و کامنت بذارید ، آها تا یادم نرفته پارت بعدی میشه اولین پارت فصل دو . 😄 تا پست بعدی بابای 🥰❤

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۷( لحظه بخشیده شدن )

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ مواد باشه . یکم استراحت کن ، باشه ؟

ماریا : هوم ...

و اینطوری شد که دوباره از اتاقش خارج شدم و به سمت میزِ آزمایشگاهیم ، رَوانه شدم ... وقتی که به کتابخونه آزمایشگاهم رفتم ، دنبال کتاب مورد نظرم برای دارو گشتم . حین گشتن ، متوجه شدم که کتابخونه رو خاک گرفته ؛ به این فکر میکردم که وقتی ماریا حالش خوب بود و هیچ مشکلی نداشت ، اینجا چقدر تمیز بود و اثری از گرد و خاک و آلودگی نبود . ولی الان انگار سال هاس که مریض شده ... کتاب رو از کتابخونه دَر آوردم و شروع کردم به یادداشت برداری کردم تا چیزی دستگیرم بشه ......

_ جِروم... جِروم!!...

_ م_ماریا ؟ تو خوب شدی ؟! 

_نه جِروم... تو باعث مرگم شدی ، حالا تو اون دنیا با خشم و عصبانیت من روبه رو میشی...

_ چی؟؟؟ماریا ! نه ! 

از صندلیم بلند شدم و با چشمای خسته دور و بَرَم رو نگاه کردم .

جِروم: لعنتی ! آخه این چه خوابی بود که من دیدم؟

چشمام رو به سمت صفحه کتاب دوختم . متوجه یه متن جدید شدم ؛ اون رو خوندم... باورم نمیشد !! برای موجوداتی که جهش یافته شدن هم دارو میشه درست کرد  ! لعنتی این کتاب رو من ۱۳ بار مطالعه کردم چطوری اینو ندیده بودم !؟ سریع وسایل مورد نظرم رو جمع کردم و رو میز گذاشتم ، تا شروع کنم به ساختن اون دارو ... وقتی که ساخت دارو یه ساعت اَزَم زمان برد ... سریع رفتم به طرف اتاق ماریا . دَر رو که بدون اجازه ماریا باز کردم ، با تعجب نگام کرد . 

ماریا : چیشده چرا انقدر آشفته ای ؟ 

جِروم : بالاخره دارو رو درست کردم ! ۲ روز زمان میبره تا حالت رو بهتر کنه. 

ماریا : نمیدونم ...

بدون اینکه حتی به حرف ماریا توجه کنم ، با خوشحالی مشغول وصل کردن سِرُم بودم . بیچاره ماریا ، نمیتونست حسم رو درک کنه که چقدر از درست کردن این دارو خوشحال بودم . وصل کردن سِرُم که تموم شد آروم تو یکی از رگ دستاش کردم  ؛ ماده رو داخل کیسه سِرُم ریختم و بعد کنار تخت ماریا نشستم . 

جِروم : میگم...

ماریا : بله ؟...

به چشمای ماریا نگاه کردم ، دیگه بی روح نبودن ... 

جِروم : یکی از دوستام من رو به جشنش دعوت کرده ... برای اینکه دوستای دوره دانشگاهیمون رو دوباره ببینیم .  منم به این فکر کرده بودم که نمیتونم تنهات بذارم ، بخاطر همین قراره با خودم ببرمت ، ولی باید لباس مبدل و فانتزی بپوشی . 

ماریا : این جشن برای کِی هست ؟ 

جِروم : دو روزِ دیگه .

ماریا : یه لباس فانتزی دارم ، بعد که حالم بهتر شد میپوشمش و بهت نشونش میدم .

چشمم به انگشتای دستِ ماریا افتاد .  سیاهی شون داشت از بین میرفت . 

جِروم : بگیر استراحت کن و لطفا کاری هم نکن ، فقط بخواب باشه ؟! امیدوارم که حالت خوب بشه.

ماریا : باشه ، بی زحمت اگر رفتی چراغا رو خاموش کن . 

از روی تختش بلند شدم و به طرف دَر رفتم ، یبار دیگه به پشت سَرَم ، به ماریا نگاه کردم . لبخندی بهم زد و باعث شد که وجودم پر از امید بشه . دَر رو بستم و برای تمیز کاری طبقات آزمایشگاهم ، دست به کار شدم . سه ساعت مشغول تمیز کاری بودم که از شدت خستگی ، چشمام سیاهی دید . کمی چشمام رو ماساژ دادم و به ساعت نگاه  کردم  . ۱۲ و ۴۵ دقیقه شب بود . انقدر خستم بود که سَرَم رو روی میز آزمایشگاهم گذاشتم و خوابیدم . غافل از اینکه به ماریا سَر بزنم....

صبح با صدای یه نفر بلند شدم... دهنم همون لحظه از تعجب باز شد . ماریا بود که لباس خدمتکاریش رو تنش کرده بود و جلوی میزم وایساده بود . دارو اثر کرده بود ! بلند شدم و آروم سمتش رفتم ، روبه روش وایسادم و با چشمام ، به صورت نازش نگاه کردم . همون لحظه دستام رو گرفت و من رو نزدیک بدنش کرد . 

ماریا : من رو ببخش که تمام این مدت اذیتت کردم و متوجه تلاش شبانه روزیت نشدم ... ببخش که بهت گفتم همه این اتفاقا تقصیر توعه و از عمد این کار رو کردی ... من فقط مرگ رو جلوی چشمام می دیدم جِروم! برام یه گربه گرفتی و باعث شدی که اونروز بخندم... واسه این همه تلاشی که کردی میخوام یه هدیه بهت بدم . نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی لطفا قبولش کن .

دوتا دستام رو گرفته بود و محکم فشارشون داد . صورتش رو نزدیک صورتم و لباش رو به سمت لبام هدایت کرد...و شروع کرد به خوردن لبام ! یذره بی موقع داشت اینکار رو میکرد ولی واسه اینکه احساس بدی نکنه منم همراهیش کردم .وقتی که لبامون رو از هم جدا کردیم ، من اشک هام بی اختیار و از روی خوشحالی روی گونه هام سُر میخوردن و رو لباسم میریختن . ماریا با مهربونی دستش رو روی صورتم گذاشت و با لحنی مهربون گفت : 

ماریا : هِی ... هِی ! واسه چی گریه میکنی ؟ 

جِروم : خوشحالم که بخشیدیم ! نمیدونی چقدر نگران بودم! 

همون لحظه ماریا هم با لب خند شروع کرد به گریه کردن . 

ماریا : یه دنیا ازت ممنونم ! تو باعث شدی که زنده بمونم... بهترین آدمی هستی که تاحالا دیدم !

و دوباره سمت بغلم هجوم آورد و همینطوری گریه می‌کرد... احساس خوشبختی می کردم ... چون تونستم جون یه دختری که ازش خوشم میاد رو نجات بدم .

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قلبم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !...

 

 

‌ خب دوستای گُلم چطور بود ؟🥰 عه عه نترسید رمانم که اینجا تموم نمیشه!😄 هنوز یه چند تا پارت دارم که پارت آخر میشه پایان فصل ۱ و میریم تو فصل ۲ . راستییی بگید که دوست دارید تو فصل ۲ داستان رو از زبون کی دوست دارید بشنوید ؟ دوست دارید از زبون ماریا بشنوید یا دوباره از زبون جِروم؟ لطفااااا نظر بدید و حتما لایک کنید !  اسم پارت بعدی ( کابوسی که زنده شد ) هست . پس فعلا تا یه پارت دیگه خدانگهدار 🥰🍃

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازی آنلاینی که بدون فیلتر شکنه !!

سلام بچه ها حالتون چطوره ؟؟🥰🥰 امیدوارم هرجایی که هستید حالتون دلتون خوب باشه😊❤بچه ها من همون نویسنده رمان زندگی یه دانشمند عاشق هستم 🤦🏻‍♀️😅 میخواستم از بازی مورد علاقم عکس بذارم و اگررررر تونستید شخصی که تو عکس مشخصش  کردم رو حدس بزنید نشون میده که شما رمانم رو خیلی با دقت خوندید 👊🏻😂 پس انگشتت رو بذار رو لایک و آماده نوشتن کامنت باش .✅

 

اگه گفتید این کیههههههههه 😂👇🏻

 

یه عکسه دیگه ازش 😬 ( بخدا نمیفهمم این همه تحرکش واسه چی بود 😐 )

 

 

 

یکی دیگه 👇🏻🍃

‌و حالا عکسای کیوته بازی 💙🍃👇🏻 

اسم این خوشگل خانم ( Elle ) هست🐇

‌‌

‌‌یه عکس نازه دیگه💫💞🍃👇🏻

 

 

‌یکی دیگه از محیط بازی 💞💙👇🏻

‌‌

این یکی هم منم که کنار تبدیل کننده وایسادم 💜💥👇🏻

توجه توجه ... کسایی که رمانم رو خوندن دیگه متوجه بشن تو بازی کیا هستن 😂💥👇🏻

 

خب امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤ اگه خواستید بیشتر عکس میذارم ، ولیییی اول لایک و کنید و کامنت بذارید._. 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۶( جهنمِ ماریا )

سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ماریا بلند شد . 

ماریا : دارم بزور تحمل میکنم ! نمیتونی آروم تر بزنی ؟ 

جِروم : دارم تمام سعیم رو میکنم! بگیر بخواب ! 

ماریا : میشه بیهوشم کنی ؟ سوزنات خیلی درد دارن ...

نفس عمیقی کشیدم و به سوالش فکر کردم ؛ اگر اینکار رو میکردم برای خودم و خودش خوب بود ، چون بدون اینکه مچ دستم رو بگیره یا از جاش بلند بشه میتونستم کارم رو راحت انجام بدم .

جِروم : خیله خب...

و از اتاق ماریا خارج شدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم ... وقتی که با دستگاه بیهوش کننده اومدم ، ماریا یذره نگران به نظر میرسید .

جِروم : چیزی شده ؟

با چشماش بهم فهموند که یکم ترسیده . آروم وسیله رو کنار تختش گذاشتم و مشغول تنظیم کردنش شدم .

ماریا : چجوری بیهوشم میکنه ؟ بویی میده ؟ 

با لبخند بهش گفتم : 

جِروم : بهت نمیگم .

یه نفس عمیقی سَر داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک برداشته اتاقش نگاه کرد . ماسک رو نزدیک صورتش بردم . 

ماریا : امیدوارم موفق بشی ...

ماسک رو روی صورتش گذاشتم ... منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک تیک ساعت به گوشم میخورد. نگران این بودم که میتونستم ماریا رو خوب کنم یا نه ... دوباره فکر های وحشتناکم به افکارم حمله کرد و صحنه های دلخراش رو به ذهنم دعوت کرد . دلم میخواست سَرَم رو به یجایی محکم بکوبم ؛ یه دفعه چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود . کارَم رو شروع کردم ... هر دفعه که خونِ مُرده از بدنش میگرفتم ، یه ماده دیگه وارد بدنش میکردم تا خونش رو زیاد تر کنه . دو روز طول کشید... موقعی که ماریا به هوش میومد  ، باهاش یکم حرف میزدم و راجع اتفاقای خوشحال کننده صحبت میکردم تا روحیه بگیره و احساس بدی نکنه . روز سوم که رسید ، امیدوار تر شدم ، چون که رنگِ بدنِ ماریا داشت به حالت اولش بر میگشت و کبودی های کمی تو بدنش دیده میشد . شَبِش رو انقدر سخت کار کرده بودم که وسطای کار خوابم برده بود  ؛ ولی ماریا با دستاش ، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم . منم دوباره هوشیاریم رو بدست آورده بودم و شروع به کار کردن شدم . امروز که کارم تموم شد و میخواستم استراحت کنم ، ماریا با جیغ و عرق وحشتناکی که روی پیشونیش بود ، بلند شد . بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن . منم که با جیغش حسابی شوکه شده بودم ، دستاش رو گرفتم و ازش پرسیدم که چیشده . 

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم ... دور و برمون پر از گل های رنگارنگ بود . دستام رو گرفته بود ... میتونستم تو خوابم دستش رو حس کنم ! ولی ... ولی...

جِروم : ولی چی ؟ 

ماریا : ولی یه مَردِ غریبه...که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَرّه برقی تو دستش بود  ؛ شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم . هر قدمی که بر میداشتم و می دَویدَم  ، آسمون قرمز میشد و گیاهای زیر پام ، سیاه میشد ... مامانم که چاره ای ندید جلوی اون مَرد وایساد و جیغ میزد ... اون مَرد ... اون...

گریه هاش اَمون نمیدادن که صحبت کنه ولی دوباره ادامه داد .

_ اون مَرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش با اَرّه برقیِ وحشتناکش تیکه پاره کرد. مامانم... همینطوری جیغ میزد و فریاد میکشید ... خونش رو لباس خدمتکاریم می ریخت و من فقط میخکوب شده بودم ... اون مَرد یهو با قدم های شمرده و اَرّه برقیش سمتم اومد . که یهو بیدار شدم و دیدم داری با تعجب نگام میکنی .

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ آمپول و مواد باشه . یکم استراحت کن باشه ؟ 

 

 

بچه ها بابت اینکه این پارت یذره کوتاه بود متاسفم ، موقع نوشتنش خستم بود ، انشالله پارت جدید رو فردا میذارم . امیدوارم که لذت برده باشین ، لطفاااااا لایک کنید و نظر بنویسید کارِ سختی نیستا . 😅 تا پارت بعدی منتظر باشید فعلا بابای 😄

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۵( منحرفانه )

سلام دوستای گلم حالتون چطوره ؟🥰🍃 دوستای من ، اگر به دنبال پارت های قبلی این رمان هستید لطفا به وبلاگم سر بزنید ، با تشکر .🙏💫🍃 بریم سراغ ادامه مطلب 👇🏻

..................................................................................................................................................

آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد ؛ تا رسید به وسطای سینه اش ، کارش رو متوقف کرد و با خجالت به پایین ، روبه پاهاش نگاه کرد . منم که فهمیدم خیلی داشتم سخت میگرفتم ، آروم دستهاش که رو دکمه های لباسش بود رو گرفتم و طرف قفسه سینه خودم درازش کردم . از خجالت عین گوجه سرخ شده بود. انگشتام رو از لای انگشتایِ دستش رد کردم و محکم گرفتمش و فشار دادم .‌ بخاطر مریضیش ، دستاش بی روح شده بودن .

جِروم : بحث سَرِ مرگ و زندگیه...من نمیخوام آزارت بدم . 

با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد . بعد دستاش رو آروم از دستام جدا کرد و دکمه های لباسش رو باز کرد . لباسش رو درآورد ، ولی با قبلش هیچ فرقی نداشت ! چون یه تاپ سیاه رنگ پوشیده بود که کل قفسه سینه و سینه هاش رو گرفته بود . دست هاش رو پشت کمرش برد و یذره مشغول وَر رفتن با تاپش شد . 

ماریا : میشه سنجاق پشتِ تاپم رو باز کنی ؟ نمیتونم بازش کنم . 

پشتش رو بهم کرد . منم جوری که متوجه بشه قصدم لذت یا اذیت کردنش نیست ،خیلی آروم براش باز کردم . 

جِروم : وای...

ماریا : چ-چیشده؟

جِروم : کَمَرِت... جای کبودی سیاه داره ... 

کَمَرِش ، جایی که تاپ می بست ، کلی سیاه شده بود... ینی انقدر زود خون های بَدَنش درحال مُردَن بود ؟

جِروم : ماریا رو به من برگرد .

ماریا : خجالت میکشم ! 

جِروم : ماریا !!!

آروم آروم سمت من چرخید . پتو رو روی قفسه سینه و سینه هاش کشیده بود . بعد وقتی دید که من دارم عصبی میشم ، ترسید و آروم پتو رو روی پاهاش انداخت . وای ! چقدر سینه هاش بزرگ بودن ! یه لحظه ذهنم منحرف شد ولی جلوی خودم رو گرفتم ! من که همچین آدمی نبودم !! یهو چشمم به قفسه سینه اش افتاد . سیاه شده بود . از اون بدتر سینه هاش هم سیاه شده بودن  ؛ اون قسمت هم کلی خونه مُرده بود  . حالم داشت بد میشد . خودشم وقتی اینا رو دید ، صورتش عین گچ سفید شد . چشمام رو با دوتا از انگشتام ، ماساژ دادم .

ماریا : میشه... لباسم رو بپوشم ؟

با حالی گرفته ، به صورتش نگاه کردم .

جِروم : آره آره ... فقط سریعتر بپوش باید زخمه رونت رو باز کنم  ... باید اونم ببینم...

ماریا : تو ... کاملا فرق داری ! مثل پسرای دیگه نیستی ... اگه الان یه پسر سینه هام رو میدید ، بهم دست میزد... تو منحرف نیستی . 

جِروم : گوش کن ماریا . خدا این ذات منحرفی رو تو وجود تمام پسرا قرار داده ، نمیشه گفت پسری که خوبه ، منحرف نیست ... به هر حال من میخوام کمکت کنم ، ولی باید باهام همکاری کنی ، تحمل داشته باشی و مقاومت نکنی .

لباسش رو که پوشید. آروم دستم رو روی رون زخمیش گذاشتم و باندش رو باز کردم . صدای جیغِ ماریا دَر اومد . خودمم با دیدن این صحنه حالم انقدر بد شد که قلبم گرفت . دورِ زخمش ... دقیقا همونجایی که باند رو پیچونده بودم  ... کلا سیاه شده بود .  ماریا این صحنه رو که دید،  زد زیر گریه . واسه اینکه نترسه سریع بغلش کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم . با حالت گریه بهم گفت :  

ماریا : دیگه تمومه !! من میمیرم ! نمیخوام برم اون دنیا !! من میترسم ! میخوام پیشت بمونم جِروم!! 

جِروم : هیسس...آروم باش ... چیزی نمیشه ، هرکاری میکنم که پیشم بمونی .  سِرُم کاری واست نمیکنه . بذار لطفا بهت سوزن بزنم . طزریق کردن خیلی زود اثر میکنه .

ماریا : باشه...

جِروم : آفرین...

آروم سَرِش رو از قفسه سینه ام جدا کردم . از تختش بلند شدم و طرفه ساکِ پزشکیم رفتم . سوزن و ماده مورد نظرم رو از ساک در آوردم و طرفه تخت رفتم که ماریا روش نشسته بود . روی تخت نشستم و با لحنی خیلی آروم گفتم : 

جِروم : ماریا ، لطفا روی تخت دراز بکش ، جوری که سَرِت روبه سقف باشه . از قفسه سینت شروع میکنم . لباست رو هم باز کن . 

به حرفم گوش کرد و خیلی آروم  روی تختش دراز کشید و دکمه های لباسش رو باز کرد . خداروشکر تاپ تنش نبود که بخواد با سنجاقِ پشتش وَر بره . 

جِروم : میتونم بهت دست بزنم ؟ 

با حالتی استرس و خجالتی بهم گفت : 

_ آره ، ولی... لطفا زود تمومش کن ! 

جِروم : باشه .

دستم رو خیلی آروم روی سینه سمت چپش گذاشتمش .سینه اش چقدر بزرگ و نرم بود ! تا حالا به سینه های یه دختر دست نزده بودم ! آروم یه پنبه دَر آوردم و خیسش کردم . و بعد پنبه رو جایی که کبودی بود زدم . یهو ماریا مچ دستم رو گرفت . 

ماریا : بذار لطفا مچت رو بگیرم که استرسم کم بشه ...

جِروم : باشه ...

سوزن رو داخل سینه اش فرو کردم و خون مرده بدنش رو کِشیدم تو دل سوزن کردم . بعد سوزن رو دَر آوردم و سریع پنبه رو روش گذاشتم تا خون نیاد . سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ....

 

دوستای گلم پارت ۵ هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🥰. راستی یه لایک و یه نظر دادن که سخت نیس ! همین الان نظرت رو بنویس و لایک کن . هر چی بیشتر باشه پارت بعدی رو زودتر میذارم. تا یه پست دیگه بابای 🥰🥰🍃🍃 

 

 

 

 

 

 

 

اِسپویل رمان زندگی یه دانشمند عاشق 💫

سلام علیکم چطورید دوستای گلم ؟😍🌹 امیدوارم هرجا که هستید حالتون عالی باشه❤💞 . تو پارت های قبل خونده بودید که ماریا ، بخاطر ماده جهش یافته در حال مرگ بود . میپرسید چرا ؟ چون اون سگی که گازش گرفته ، بخاطر ماده جهش یافته مُرده بود . ولی بذارید از الان خیالتون رو راحت کنم ؛ ماریا زنده میمونه و با جِروم تو رابطه میره ( خاک😂) عکس از لحظه ای که جِروم از زنده موندن ماریا و بخشیده شدنش توسط اون خوشحاله. 👇🏻

و عکسی که ماریا از زنده موندنش خوشحاله  👇🏻😍😭( خیلی صحنه غم انگیزیه ) 

‌‌

‌ عکس رمان زندگی یه دانشمند 

 

خب امیدوارم که خوشتون اومده باشه لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست جدید خدانگهدار🥰❤💞

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۴ ( یکم منحرفانه )

جِروم : ماریا...من...من...باید برم آب بخورم ! 

سریع از اتاقش بیرون رفتم و به حال خودش تنها گذاشتمش . راستش نمیخواستم آب بخورم... بلکه میخواستم یکم ازش دور باشم ؛ من پسر لوسی نیستم که به یکی بچسبم و ازش عذرخواهی کنم...فقط احساس گناه می کردم. دوباره رفتم سَرِ گوشیم و به پیام شینجی زل زدم . و بعد به کتاب فرمول جهش یافته نگاه کردم ...

چند روز گذشت. من فقط در حد غذا بردن و چک کردن سِرُمِ ماریا تو اتاقش میرفتم و سریع در میومدم.( توجه کنید جِروم دکتر نیست، دانشمنده ) نمیخواستم با حرفام بیشتر از این ناراحتش کنم . بیشتر روزایی که بهش سَر میزدم ، خواب بود . تو فکر این بودم که چجوری خوشحالش کنم . نمیدونستم ایده ام خوبه یا نه ولی یه شب سریع لباسام رو عوض کردم و راهیِ پِت شاپ شدم . (پت شاپ جایی که حیوانات خونگی میخرن) یه گربه پا کوتاه با چشمای درشت و بدنی خاکستری براش خریدم . تا رسیدم خونه ، به اون گربه ناز واکسن زدم . رو قلاده اش ، یه برگه چسبوندم، و با دستی خیلی زیبا نوشتم ((متاسفم)) . به سمت اتاقش رفتم . دستگیره دَر رو با استرس و شک و تردید باز کردم . بیدار بود و داشت غذا میخورد . متوجه حضورم شد . سرش رو برگردوند و با چشمای نازش بهم نگاه کرد . آروم و با قدم های شمرده  ، بهش نزدیک شدم . کنارش روی تختش نشستم و نفس عمیق کشیدم .

جِروم : ماریا ... برات یچیزی خریدم ... نمیدونستم به چی علاقه داری ، واسه همین برات اینو گرفتم .

گربه رو که تو لباسم قایم کرده بودم بهش نشون دادم . خیلی کوچیک بود . با چشمای درشتش به ماریا نگاه کرد و یه میو ناز گفت ، و بعدش با دست و پای لرزان رفت تو بغل ماریا خوابید . دستم رو روی کمر ماریا گذاشتم و بهش نگاه کردم . 

جِروم : امیدوارم من رو ببخشی .

سِرُمِ توی دستش رو دَر آوردم و آروم اتاق رو ترک کردم... توی سالن داشتم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چیکار کنم اون ماده جهش یافته از بدنش در بیاد. سمت کتابخونه رفتم و دنبال جواب سوالم گشتم . یه کتاب در رابطه با همین سوالم پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن نکات و فرمول دارو . چند ساعت گذشت و من بدون استراحت فقط داشتم مطالعه میکردم . چشمام متن های مهم رو دنبال میکردن ، انگار اصلا توی یه دنیا دیگه بودم . یهو به خودم اومدم که دیدم شبه . به شینجی پیام دادم که امشب بیاد و بهم کمک کنه چون دست تنها کاری ازم ساخته نبود . ساعت ۱۰ و ۲۴ دقیقه بود که زنگ آزمایشگاه به صدا در اومد . به سمت دَر رفتم . دَر رو باز کردم و شینجی رو دیدم . همدیگه رو محکم بغل کردیم . شینجی از رگ گردنم بهم نزدیک تر بود . مثل داداش کوچیکترم میدونستمش  . بهش جریان و اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم . 

شینجی : میتونم بپرسم اصلا واسه چی داشتی رو اون سگ همچین آزمایشی رو انجام میدادی ؟ 

جِروم : راستش میخواستم از همون فرمولِ جهش یافته ، یه دارو گیاهی بسازم .

شینجی : ولی خب الان که بجای دارو یه بیمار برای خودت درست کردی ! 

یهو قلبم یجوری درد گرفت که نفسم بند اومد . افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم . شینجی با نگرانی اومد بالای سَرَم . با دستاش سَرَم رو بلند کرد . خداروشکر... وقتی اینکار رو کرد تونستم نفس بکشم .

شینجی : چیشد یهو چرا اینطوری شدی ؟ 

جِروم  : لطفا نپرس که داستان این هم طولانیه ... 

بلند شدم و روی مبل نشستم . بعد از اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم ، مچ دست شینجی رو گرفتم و بردمش سمت اتاق ماریا . دَر زدم ولی جوابی نشنیدم . دَر رو که باز کردم دیدم که دوباره بیهوش شده بود. 

جِروم : چند روزه که سَر و وضعش اینطوریه. 

شینجی یه پوزخندی بهم زد و گفت :

شینجی : داداش همچین دختره خوشگلی توی آزمایشگاهت چیکار میکنه ؟ کاره منحرفانه باهم میکنید ؟ 

جِروم : هِی ! شینجی من از این کارا نمیکنم ! تمومش کن ! 

شینجی : ولی بی شوخی نگاه کن ... گردن و دستاش رگ سیاه دارن ! چرا اینطوریه ؟ اون سگه لعنتی چیکار باهاش کرد ؟ 

جِروم : فقط گردن و دستاش اینطوریه ، دیگه جاییش نیست !...

شینجی : شوخی میکنی ؟ تو اصلا چک کردی بدنشو که اینطوری میگی ؟ 

جِروم : اجازه نمیده ... بعدشم چک کردن بدنش ینی دیدن اندام خصوصیش .

یهو دیدم شینجی دستش رو به سمت سینه های ماریا دراز میکنه . سریع مچ دستش رو محکم گرفتم و با قیافه ناراضی نگاش کردم .

جِروم : شینجی ! حق نداری بهش دست بزنی ... مگه اون وسیله اس که میخوای دستمالیش کنی ؟!

یهو صدای تلفن شینجی که تو جیب شلوارش بود اومد . وقتی چِکِش کرد ، گفت : 

شینجی : داداش ببخشید دوست دخترمه ... منتظرمه ، باید برم .

اینم از شینجی و ضد حالی که بهم زد ... تا دَر دنبالش کردم و ازش خداحافظی کردم . دَر رو بستم و دوباره سمت اتاق ماریا رفتم . داشت خمیازه میکشید و چشماش رو باز میکرد . طرفش رفتم و بهش شب بخیر گفتم . ماریا نگاهم کرد و بعدش بهم لبخند زد . باورم نمیشد... روی تختش نشست و کف پاهاش رو گذاشت روی زمین ؛ و با اون چشمای مظلومش نگام کرد . 

جِروم : میبینم که سَرِ حالی !

ماریا : مامانم تو خواب بهم گفت زیاد بخوابم ، تا حالم بهتر بشه .

_ به هر حال باید یه موضوع خیلی مهمی رو بت بگم ... تاحالا به دست هات نگاه کردی ؟ 

تا اینو گفتم به دستاش نگاه کرد ، از تعجب چشما و دهنش گرد شده بودن . یه جیغ کوچیکی زد ولی بعد سریع دهنش رو بست و جیغش رو خورد ! 

ماریا : چه اتفاقی برام داره میوفته؟؟ 

_ ماریا آرامشت رو حفظ کن ، اگر بذاری کمکت کنم حالت رو میتونم خوب کنم . 

بهش یکم نزدیک تر شدم . و با لحنی جدی بهش گفتم :

جِروم : لباسات رو دربیار باید ببینم کجاهای بدنت از این سیاهی ها ...

ماریا : نه نمیتونم . من بدنم رو نمیخوام به کسی نشون بدم . خجالت میکشم .

جِروم : ماریا ازت خواهش نکردم ... باید لباسات رو در بیاری ، و گرنه مجبورم کاری کنم که دوست نداری . 

ماریا : چی رو دوست ندارم ؟

جِروم : از آمپول ... مجبورم کلی بهت بزنم تا حالت خوب بشه .

ماریا رنگ صورتش پرید .

ماریا : ولی ... ولی...

جِروم : یا دردِ سوزن یا چِک کردن ، کدومش ؟

نگاهی به صورتم انداخت . معلوم بود که تو دوراهی بدی افتاده بود ... منم که شوخی باهاش نداشتم . روبه پایین و به دستام نگاه کرد . موهاش رو پشت گوشش انداخت و همینطوری ساکت بود . از ساکِ کنارم یه سوزن درآوردم و مشغول پر کردنش از محتویات شدم .

ماریا : باشه باشه!!!!! در میارم!!

تا اینو گفت دست از پر کردن آمپول برداشتم و با جِدّیَت نگاش کردم . آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد...

بچه های ببخشید جای حساسش تموم کردم . ((الان همتون میگید نههههههه😅)) لطفا لایک کنید و کامنت بذارید . پارت بعدش یکم بیشتر منحرفانس پس هرچی لایک و کامنت بیشتر باشه میذارمش . عزیزای خودمین فعلا بای بای 🥰❤

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۳

خب خب سلام بچه ها حالتون چطوره 🥰 ؟ امیدوارم هر جا که هستین همیشه حالتون خوب باشه❤ خب بچه ها لطفا یذره از وقتتون رو بدید به من که یچیزی رو راجع به رمانم توضیح بدم  . 🙏🏻🌹رمان من راجع به زندگی یه دانشمندی به اسم جِروم هست . که به مرور زبان عاشق خدمتکارش میشه . این رمان ، عاشقانه و البته یه کوچولو منحرفانس . بخاطر همین زیاد به کم سن و سالا توصیه نمیشه که بخوننش ولی اگر دوست دارین میتونید بخونید . کسایی که هم نمیدونن پارت یک کجاس بذارید ی چیزی رو توضیح بدم . پارت یک رو راستش درست مطمئن نیستم که تو وبلاگ لیدی باگ آپلود شده یا نه ( فکر کنم هستش ) ولی تو وبلاگ خودم با تصویر یه دختره ناز آپلود شده . ( اونروز اولین روز نویسندگیم بود بخاطر همین نمیدونستم چیکار کنم ) . در ادامه هم اگر نمیتونید شخصیت هام رو درست تصور کنید تو وبلاگم و البته تو وبلاگ لیدی باگ معرفی شخصیت ها با عکساشون هست . ببخشید زیاد حرف زدم بریم برای ادامه رمانم  👇🏻 

 ‌ ‌ ‌ ‌  _________________________________________________________________________________________

جِروم : یذره دیگه تحمل کن ... انقدر ناله نکن !

ماریا : نمیتونم !!! 

جِروم : خب........تموم شد .

تا اومدم سوزن رو از رون پاش جدا کنم یهو با کفِ پاش محکم به شکمم ضربه زد ! چقدر هم محکم زد . بعد با لحنی نگران گفت : 

ماریا : ببخشید بی اختیار بود ! واقعا عذر میخوام !

جِروم : عیبی نداره ، میفهمم . این قسمت از بدن رشته های عصبی زیاد داره بخاطر همین واکنش نشون دادی .یکم استراحت کن . دو ساعت بعد بهت سَر میزنم . 

ماریا : ولی اگه اون بلا رو سِر اون سگ نمیوردی ... این اتفاق برای من نمی افتاد ... همش تقصیر توعه !...

اینو گفت و دوباره گریه کرد .

منم تا این حرفش رو شنیدم فهمیدم که تمام این اتفاقات واقعا تقصیر منه ... ولی واقعا از عمد نبود .

جِروم : ماریا ... من متاسفم... لطفا استراحت کن تا بعدش باهات یکم حرف بزنم. 

سریع در رو بستم و با حال بَد رفتم پشتِ میز آزمایشگاهم نشستم. غرقِ تفکراتِ وحشتناکی بودم که تو ذهنم می گذشت و دوباره جلو چشمم میومد . تا حالا انقدر احساس گناه نکرده بودم. پیشونیم رو به دستام تکیه دادم و آرنجام رو گذاشتم روی میز . قلبم داشت تند تند میزد ... سرم داشت از این افکار سوت می کشید که یهو گوشیم منو از جام بلند کرد ؛ دو دقیقه زل زده بودم به دیوار که به خودم بیام . بعد که متوجه شدم چیشد ، گوشی رو با بی میلی برداشتم و فیس بوکم رو چک کردم . دوست دورانِ دانشگاهیم ، شینجی ( Shingi ) بود ؛ یه پیام ازش دریافت کرده بودم . بازش کردم و شروع به خوندنِ پیامش کردم .

‌‌   ‌   ‌‌_____________________________________________________________________________________‌ 

سلام داداش ، حالت چطوره ؟ خبری ازم نمیگیری و پیامی هم نمیدیا  ! چیزی شده ؟ داری رو پروژه جدیدت کار میکنی ؟ بگذریم ... میخواستم بگم هفته بعد مهمونی با لباس مبدل داریم . همه دوستای قدیمیمون رو دعوت کردم ، چه پسر ، چه دختر همه هستن ، تازه یه دوست‌دختر خوشگل هم پیدا کردم  ! میخوام بت نشونش بدم . تو هم باید بیای  ، نیای میکشمت ! :) 

    ‌  ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

جوابش رو اینطوری دادم :

      ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

سلام داداش . ببخشید که بهت پیام نمیدم ، راستش یکم سَرَم شلوغه. وگرنه من زمانی که بیکارم بهت پیام میدم. باشه برای مهمونی میام . ولی لباس مبدل نمیپوشم فقط یه کت و شلوار سیاه ، همین و بس ! تازه یکی از دوستام مریضه ... درگیرِ درمانشم . با مقاومت هاش نمیذاره خوبش کنم . حالا تا مهمونی خدا بزرگه ولی سعی میکنم بیام .

     ‌_____________________________________________________________________________________‌

گوشی رو پرت کردم اونورِ میز . ساعت رو چک کردم ... ۱۲ و نیم  ظهر بود، عینکم رو از روی چشمام برداشتم و سَرَم رو روی میز گذاشتم .....

وقتی که بیدار شدم دیدم ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه بعدازظهرِ . با خستگی تمام سمت اتاق ماریا رفتم . هنوزم خوابیده بود ؟؟!!! سریع رفتم کنارش ،  دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. یکم داغ بود . به سينه هاش نگاه کردم . نفس هاش منظم نبودن . صداش زدم ولی جواب نداد . پلک هاش رو باز کردم و از حالت چشماش فهمیدم بیهوش شده ؛ ولی بخاطر چی؟؟؟ سریع گوشی‌پزشکی رو آوردم و گذاشتم روی قلبش... صدای قلبش خیلی بلند و نامنظم بود . چشمام از سَر درد سیاهی رفت ؛ سریع رفتم پایه سِرُم و خودش رو آوردم . با احتیاط سِرُم رو وارد رَگِش کردم . سرش رو یکم تکون داد و چشماش رو محکم جمع کرد . محتویات ضد جهش یافته رو وارد سِرُم کردم . بعد آروم رفتم و روی تخت ماریا نشستم . دختر به این نازی بخاطر من داشت نابود میشد . سَرِش رو نوازش کردم . شاید باورتون نشه ولی قطره های اشک داشت از چشمام سرازیر میشد . انقدر احساس گناه میکردم که دلم میخواست درجا خود*کشی کنم ... ولی نه !!! 

ماریا : جِ_جِروم ؟!

خودم رو با صدای ماریا جمع و جور کردم .

جِروم : ماریا ؟؟ حالت چطوره؟ جاییت درد میکنه ؟ الان چه احساسی داری ؟ حالت بده ؟ 

بعد با حالت خستگی روبه من کرد و گفت : 

ماریا : حالم ... خوبه ... فقط نمیدونم ... چرا انقدر خسته ام . خواب مامانم رو دیدم ... ینی اون دنیا جاش خوبه ؟ 

طفلکی ... یعنی مادر نداشت و من بی خبر بودم؟ 

جِروم  : گوش کن ماریا.  الان استراحت کن . وقتی ...

ماریا : دیگه خوابم نمیاد ... سرحال شدم .

_ میتونم باهات حرف بزنم ؟

_ آره جِروم...

_ ماریا من واقعا بابت همه چیز متاسفم ! نمیدونستم قراره همچین اتفاقی بیوفته . از عمد نبود ، لطفا درکم کن و من رو ببخش ... نذار بیشتر از این احساس گناه کنم .

و بعد دستش رو گرفتم و محکم فشارش دادم و منتظر جواب شدم ... ماریا ابروهاش رو به نشونه عصبانیت بهم نشون داد... و صورتش رو به سمت دیوار که کنار تختش بود برگردوند . 

ماریا : با این کاری که کردی ، باعث شدی که به این حال و روز بیوفتم ... میبخشمت ولی نه کامل ... 

دستش رو از توی دستام بیرون آورد و نگاهش رو بازم به دیوار دوخت . 

جِروم  : ماریا...من...

 

‌دوستای گلم منتظر پارت بعدی باشید منتظر کامنت هاتون هستم و اینکه حتنا لایک کنید ❤🥰🌹