🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇
پارتِ استثنایی
🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇
کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونیِ خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ؛ لباس رو محکم بغل کردم ... قطره های اشک روی گونه هام سُر میخوردن و میوفتادن رو لباس . این لباس یه زمانی برای مامانم بود ... مامانم هم خدمتکار بود و به پدرم تو یه رستوران بزرگ ، خدمت میکرد ... پدرم ، معروف ترین آشپز شهر لندن بود . ولی ... وقتی ۱۰ سالم بود ... خودکشی کرد . داخل اتاق خودش ... با ساتور گردنش رو زده بود و کفه اتاق رو ، غرقه خونِ گردنش کرد ؛ مامانم تا این صحنه رو دید ، جلوی چشمام رو گرفت و سریع من رو بغل کرد و توی سالن دوید . من رو روی مبل گذاشت و سریع رفت سمت تلفن خونه . اون موقع نمیدونستم گریه کنم یا غمگین باشم ... فقط یادم میاد بی تفاوت بودم و با ترس ، به جیغ و داد های مامانم پشت تلفن گوش میدادم ...
از این تفکرات در اومدم و اشک هام رو پاک کردم . به پرنده با بال های اژدها که رو تختم بود نگاه کردم ؛ اون خواب بود . خیلی کوچیک بود ولی ظاهرِ عجیبش رو اگر کسی میدید ، درجا شوکه میشد . روی تختم نشستم و دستم رو روی بدن پرنده گذاشتم ؛ ذهنم رو خالی کردم و شروع کردم به اینکه این پرنده قبلا یه سشوار بوده ... همون لحظه رَگام خنک شدن و پرنده زیرِ دستم ، تبدیل به سشوارِ قبلیم شد !. چقدر عجیب بود خدا ... ینی این قدرت رو چجوری گرفتم ؟ اصلا ولش کن ... بهش دیگه فکر نکن ... ذهنت رو خالی کن و برو تو حیاط پشتی نفس بکش...اینو که به خودم گفتم ، با قدم های شمرده و آهسته ، به سمت حیاط پشتی آزمایشگاه رفتم . به دَر که رسیدم ، بازش کردم و توی هوای آزاد ، نفس عمیق کشیدم . باد ، با دستاش موهام رو مثل یه مادر نوازش می کرد. چه حسه خوبی داشت ... به حرکت آهسته ابر ها خیره شدم . سعی کردم یه شکل بِین ابرها پیدا کنم . یکی از ابر ها رو دیدم که شبیه جوجه اردک بود . یهو یه رعد و برق وحشتناکی تو آسمون شکل گرفت ... فکر کنم میخواست بارون بیاد ... ولی نه !!!! به جای بارون یه چیزای زرد رنگ درحال فرود اومدن بودن ! سریع رفتم داخل و از دَر نگاه کردم . وااای ! اینا جوجه اردکن که دارن رو زمین میوفتن و میمیرن ! سریع دستم رو به نشونه مخالفت به سمت ابر ها بالا بردم ؛ همون لحظه این اتفاق تموم شد و دیگه جوجه اردکی هم نیوفتاد ، به زمین نگاه کردم ... پس جوجه اردکا کو ؟؟؟ با گیجی دَر رو بستم و به طرفِ جِروم رَوانه شدم . جِروم رو دیدم ... سَرِش رو گذاشته بود رو میز . طرفش رفتم و به کتابی که زیر دستش بود نگاه کردم . راجع به گیاهان داشت مینوشت . نمیدونم ولی خیلی دوست داشتم به جِروم بِرِسَم ... ولی من چیزی هنوز ازش نمیدونم ... حتی زیاد سعی هم نمی کنیم به هم نزدیک بشیم ... یا این طرز فکرِ منه ؟ دلم نمیخواد هیچ دختری به جِروم برسه ... یه صندلی آوردم و کنار جِروم نشستم . ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه بود ، من و جِروم باید ۷ و نیم مهمونی بریم ... چقدر زمان سریع گذشت ... حتی خودمم نفهمیدم . دستم رو آروم روی سَرِ جِروم کشیدم ، موهاش چقدر نرم و سفید بودن .
ماریا : جِروم؟
انگاری خواب بود . دستم رو روی کمرش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش . همون لحظه سَرِش که بین دستاش بود رو آروم به طرفم چرخوند .
جِروم: سلام ماریا... خوب شد بیدارم کردی .
این رو گفت و روی صندلیش صاف نشست . همینطوری نگاش میکردم . قیافش خیلی جذاب بود. با یه لحن خیلی مهربونانه گفت :
جِروم : به چی نگاه میکنی شیطون ؟
تا اینو گفت احساس کردم یه خَر لای دندونام جُفتَک زد ! چون خیلی ضایع داشتم عمل میکردم .
ماریا : راستش جِروم...
جِروم : بگو من میشنوم .
اصلا نمیدونستم میخواستم بهش چی بگم ... یهو یه سواله مسخره بهش گفتم .
ماریا : اسم دوستت چیه ؟
لبخندش یکم از لباش محو شد ...
جِروم : دوستم ؟ اسمش شینجیِ .
_ آها...
جِروم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی که ببینم خوبه یا نه ؟
آخیششش عجب ایده معرکه ای ! اصلا انگار یادش رفت که بهم چی گفت !
ماریا : باشه.
سریع رفتم سمت اتاقم . لباسای مامانم رو از تو کِشو دوباره در آوردم و شروع کردم به پوشیدنشون . دامن و ساقه پا سیاه رنگم رو پوشیدم . نوبت رسید به نیم تنه . ولی... این نیم تنه خیلی آدم رو جذب میکنه ... سینه هامم که بزرگ بودن ... ولی چاره ای نداشتم .
💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫
بچه ها لباس ماریا این شکلیه 👇🏻🐇🖤
💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫
با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....
جِروم : وااو...
💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫
خب بچه ها امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه 🥰🐇 لطفا هر کسی که از این صفحه بازدید کرده لایک و کامنت کنه ، وبلاگم رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید تا یه پست دیگه بابای 💫🥰🐇