سلام بچه ها🌻

شرمنده پارت ندادم درگیر آزمون سمپادم هستم.انشاالله پنجشنبه آزمونمو میدم دیگه تموم میشه.لطفا برام دعا کنید قبول شم.اگر آزمونم خوب بود پنج تا پارت پشت سر هم میذارم.خب دیگه زیاد حرف زدم بفرمایید برای پارت...🌻

 

 

.

 

 

 

بیقرارم...

نتونستم که آرومت کنم

دلشو ندارم...

نمیتونم فراموشت کنم

بیقرارم...

منو شهرو قدم بارونو نم

بیقرارم...🌿

محسن ابراهیم زاده💕🌻

 

.........................................................................

پدر آراد رفت و آنها را تنها گذاشت.مامانجون و باباجان با همان شادابی همیشگی آن ها را به سمت اتاقشان راهنمایی کردند.آراد تا جایی که یادش بود،همیشه با آتوسا و عمو و زنعمویش به خانه باباجان آتوسا رفته بود.او آنجا را دوست داشت و دل کندن از آنجا برایش سخت بود و حالا که میتوانست مدت زیادی آنجا باشد بسیار خوشحال بود.

آتوسا با دیدن اتاقشان خشکش زد.اتاق،بسیار هنرمندانه چیده شده بود.یک پنجره رو‌به‌روی در بود و میز کامپیوتر سفیدی زیرش قرار داده شده بود.در سمت چپ اتاق،یک کتابخانه دیده میشد که در داخل دیوار جای‌گذاری اش کرده بودند.کتابخانه تا اواسط دیوار آمده بود و در پایین دیوار،یک کمد کوچک دیده میشد.فاصله بین کتابخانه و کمد،حکم یک طاقچه را داشت که میشد رویش چیز گذاشت.کتابخانه پر بود ولی طاقچه کوچک جان میداد برای گذاشتن کتاب ها.کنار کتابخانه،تخت آتوسا قرار داشت.با کمی فاصله از تخت آتوسا،تخت آراد کنار میز کامپیوتر قرار داشت و فاصله بین دو تخت را یک پاتختی کوچک پر کرده بود.سمت راست اتاق،دو کمد دیواری وجود داشت که میشد با کلید درش را قفل کرد.داخل کمد،سمت راست یک آینه قدی بود که روی دو کشو قرار گرفته بود. در سمت چپ،یک میله برای آویزان کردن لباس های بیرونی و زیر میله،یک چهارکشویی قرار داشت.کف اتاق،یک فرش گردویی ساده پهن شده بود.آتوسا بلافاصله به سمت کمد سمت چپ دوید و کلیدش را که توی قفل بود،برداشت.آراد هم غرغر کنان به سمت کمد سمت راست رفت.با باز کردن درب کمد،شوکه شدند.رنگ لوازم توی کمد آتوسا سفید و رنگ لوازم آراد،مشکی بود.هر دو به هم نگاه کردند و خندشان گرفت.پس از پنج دقیقه خندیدن،هر دو به سمت لوازمشان رفتند تا آنهارا بچینند...

دو ساعت بعد:

بعد از دو ساعت،آنها لوازمشان را چیده،لباس هایشان را عوض کرده و حالا روی کاناپه قدیمی مامانجون لم داده و شربت آبلیمو عسل میخوردند و با هم گپ میزدند.آراد متوجه شد که آتوسا،نسبت به هفته پیش،بسیار شاداب تر شده است و از فهمیدن این موضوع،لبخند کوچکی روی لبش نشست.

بعد از یک ربع،باباجان پیش آنها آمد و پیشنهاد داد که با هم به آمادگاه¹بروند.هر دو بلافاصله قبول کردند و رفتند که آماده شوند.آتوسا یک شلوار جین مشکی و یک تونیک سفید کِشی پوشید.یک روسری ابر‌و‌بادی سفید و آبی سرش کرد و با یک گیره روسری،آن را زیر چانه اش محکم کرد و یکی از دنباله هایش را روی شانه انداخت.یک کیف مشکی هم برداشت که تویش موبایل،ایرپاد،بالم لب،آینه،اصفهان کارت²و کارت بانکی اش را گذاشته بود.آراد هم یک شلوار جین مشکی،یک تیشرت سفید و یک کلاه نقاب دار مشکی پوشید و یک کیف مشکی برداشت و تویش کارت بانکی و موبایل و ایرپادش را گذاشت.در لحظه آخر،یادش افتاد که اصفهان کارتش را جا گذاشته و سریع آن را توی کیفش انداخت.

با بابا جان به سمت ایستگاه اتوبوس رفتند و بعد از ده دقیقه،سوار اتوبوس شدند.آتوسا و آراد علیرغم اصرار باباجان،خودشان کارت زدند و سوار اتوبوس شدند...

 

________________________________________________

۲۹۶۸کاراکتر

بچه ها یه چیزی...

موچی کوچولو از اولین پارت تا حالا رمانو حمایت کرده و من میخوام به عنوان تشکر ازش،هر نوع پستی که اون میخواد رو براش بذارم.

موچی کوچولوی عزیز،از حمایتات ممنونم و هر چیزی که میخوای رو توی کامنتا بگو من حتما تا آخر هفته برات میذارم.

خداحافظ💕🌿

 

.