بریم ادامه مطلب!حالا من گفتم شرط،نداره تو لایک رو بزن!
من مثل آدمایی نیستم که خاطراتم رو از وقتی که صبح چشمام رو تو تخت باز کردم بگم!یا اینکه حین راه رفتن تو خیابون راجبشون فکر کنم!
من یه پسر ۱۵ ساله هستم که خاطراتم رو با نوشتن رمان هام ترکیب میکنم تا هم خودم ازش لذت ببر هم کسایی که این رمان ها رو میخونن!
از اسپانیا به فرانسه اومدم.مادرم در اصل فرانسوی بود،ولی پدرم یه مرد سرسخت اسپانیا و پایبند به رسومات خانوادگی.
خلاصه که فردا قراره که به مدرسه جدید برم،امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
+مارککککککک
صدای مامانم از طبقه ی پایین اومد.از تو اتاق داد زدم.
_بلههه
جوابی نگرفتم
_بلهاااااههههههه
بازم هیچی. نمیدونم این مادران گرامی چرا وقتی صدا میزنن دیگه جواب نمیدن آخه!
همینطور که از پله پایین میرفتم غرغر کنان بله بله میگفتم.
+بیا عصرونه بخوریم.
رفتم نشستم سر سفره عصرونه.پدرم هنوز سرکار بود.
+تو این تایم پدرت نیست میتونی بری توی شهر یه دوری بزنی.
_این اطراف جنگلی دریایی چیزی نداره؟
+برای چی میخوای بری اونجا؟
_طبیعت بهتر نُت های دلم رو میفهمه
+خیلی شاعرانه بود پسر نویسنده مامان!البته اینجا یه پارک جنگلی داره ولی تا حدود اگه پیاده بخوای بری حدود نیم ساعت راهه.
_برا امروز خیلی دیره میرم همون داخل شهر و یه دوری میزنم!
+باشه پسر خوشگلم
بلند شدم رفتم ژاکت قرمز و شلوار جین سیاهم رو پوشیدم ویالنم و به همراه یه دفتر و خودکار برداشتم و به سمت پارک نزدیکی برج ایفل رفتم!
اول از پل قفل عشق رد شدم!پر از قفل هایی بود که مثل یه عهد چندین ساله بین چندین و چند زوج بسته شده بود!
با لبخند به سمت پارک رفتم.زیر یکی از درخت ها نشستم.دفترم رو برداشتم و خاطراتم رو توش نوشتم.
"شاید روزی چشمانم را باز کنم و دیگر نتوانم عصرانه ای که امروز با مادرم داشتم را تجربه کنم!شاید چشمانم را باز کردم و دیگر در پاریس نبوده باشم تا از زیبایی پیمان های بسته شده ی پل عشق لذت ببرم.اما همیشه یاد و خاطراتی که در قلبم به جا مانده است را به همراه خود میکشم"
حدود یک ربع درباره ی ویژگی های پاریس نوشتم و بعد دفترچم را بستم.
میخواستم ویالن بزنم که یه دختر کوچولو با اشک اومد پیشم و گفت
+مامانم رو گم کردم موبایل همراهت هست بهش زنگ بزنی.چند تا مرد اومدن دنبالم و میخوان اذیتم بکنن.
ادامه دارد......>>>