آنچه گذشت:
مارک تازه به پاریس آمده بود و قرار بود برای لذت بردن از آب و هوای پاریس به داخل شهر برود.او به پارک نزدیک برج ایفل رفت و خاطرات خود را در دفترچه ی مشکی اش نوشت.وقتی میخواست ویالن بزند دختر بچه ای با اشک به سمت او آمد و گفت.
^___________________________________________^
به ورودی پارک نگاه کردم چند تا مرد با عجله داشتن میومدن داخل پارک.
_به خشکی شانس گوشی همراهم نیست.
به چهرهی پر از اندوه دختر نگاه کردم.
+اینجا همه بزرگسال بودن خیلی بزرگسال اگه ازشون کمک میخواستم بهم اهمیت نمیدادم لطفا نجاتم بده!
همینطور که وسایل ویالن رو آماده میکردم باهاش حرف زدم
_اسمت چیه؟
+سوزی.
_خوب سوزی باله بلدی؟
+نه
_بلدی بخونی؟
+آره!یکم
_اهنگ (بی نهایت)بی نهایت رو بخون من هم برات ساز میزنم.اینجوری هم مامانت صداتو میشنوه هم توجه مردم بهمون جلب میشه و اونا نمیتونن کاری بکنن.
+آره
شروع کردم نواختن ویالن.اونم شروع کرد به خوندن.اون آدمای هیکلی وقتی دیدن جمعیت زیادد،شده راهشون رو کشیدن و رفتن.
یه زن از دور دوان دوان اومد و اسم سوزی رو صدا میزد.
سوزی سمت صدا دوید.در واقع مادرش بود.
+مامانی.
×سوزی من!دخترک من!.
سوزی پرید بغل مادرش.
+مامان اگه این آقا پسره نبود الان دزد ها من رو میبردن!
جمعیت با نگاه های مات و مبهوت به ما نگاه کرد
+مامانی این آقا پسره گفت من ویالن میزنم تو بخون تا جمعیت دورمون حگع شه و اونا نتونن بیان!خیلی مهربون و باهوشه
×(یه فرد رندوم)راستش بهترین کار رو کردن چون ما بزرگ تر ها اینقدر به کاره ای خودمو مشغولیم که فکر نکنم اگه یه دختر کوچولو روزی بیاد و ازما کمک بخواد اهمیتی بهش بدیم!
مادر دختر ازم تشکر کرد.وسایلم رو جمع کردم و از سمت مسیری متفاوت به خونه رفتم.
دیگه هوا تاریک شده بود.توی پارک افراد زیاده نبودن.برج ایفل مثل ماه میدرخشید.کمی بهش خیره شدم.
بعد به راهم ادامه دادم.
داخل راه با یک چیز عجیبی،بین درختا مواجه شدم.این چیه؟
چشمام رو زوم کردم.
+هی..کسی اونجاست؟
این دور و اطراف کسی نیست نه؟
با خونسردی تمام به راهم ادامه دادم.تا اینکه بگوییم تاریکی با دو تا چشم های آبی رنگ مواج شدم.یه هو صدای خرناس های عجیبی هم از همون ناحیه اومد.یه هو یه روباه از پشت درخت ها بیرون اومد و سریع به سمت درختای بخش جنوبی پارک رفت.
ادامه دارد