روباه نارنجی3

01:47 1404/2/19 - Blue sky

بزن ادامه؟

خواستم برم سمت درخت ها که یادم اومد باید سریع برگردم خونه و اِلا بازم امشب یا شام کوفتمون میشه یا باید از خونه بزنم بیرون تا پدر گرامی به بنده گیر نده!

دوان دوان رفتم سمت خونه!وارد خونه شدم.

+سلام پسرم برگشتی؟

نفس زنان گفتم:"مامان بابا اومد؟"

+آره عزیزم رفته دوش بگیره

تو دلم یه بدبخت شدیم گفتم و رفتم توی اتاقم و پنجره رو باز کردم.

اتاقم رو مرتب کردم.قاب عکس بچگیم رو که روی دیوار کج شده بود صاف کردم.عکسی از دوران مهد کودک با یکی از بهترین دوستام.دوستی که دلم میخواد دوباره ببینمش!اما نمیدونم میتونم پیداش کنم یا نه!

لبخندی زدم و رفتم سمت دفتر خاطراتم و شروع کردم به نوشتن.

آدم ها می گویند دوستت دارم.اما واقعا قرار است به این دوست داشتن پایبند باشند؟

آدم ها می گویند آخرین و اولین دیدارمان امروز است.اما واقعا روزی در خیابان هم را ببینیم خاطرات پرچم این دروغ مسخره را پایین نمی آورند؟

از پشت میزتحریرم بلند شدم تا برنامه ی فردا یعنی

دوشنبه رو جمع کنم.خب زنگ اول ریاضی زنگ دوم نصفش شیمی و نصفش فیزیک و زنگ آخر هم هنر.

بعد از جمع کردن برنامه رفتم توی پذیرایی و به مامانم کمک کردم تا سفره ر و بچینم.

پدرم عادت داره بعد از حموم بشینه تو اتاقش و جدول حل کنه و تا نیم ساعت بیرون نمیاد به خاطر همین رفتم تا صداش کنم!

در زدم و وارد اتاق شدم.

_بابا شام آماده است.

پدرم یه نگاه سردی بهم انداخت و گفت:

+تا الان کجا بودی؟

_رفته بودم بیرون یه قدمی بزنم بابا چیزی شده؟

+پاریس جای امنی نیست مواظب خودت باش.

_نگران نباش بابا.

رفتیم سر میز شام نشستیم و شروع کردیم به خوردن غذا.

*در حین غذا

×راستی عسل مامان،بهت گفته بودم رمان "زندگی"  رتبه اول رو تو نمایندگی کسب کرد؟همون رمانی که ۲ هفته پیش توی سایت بارگذاری کردی.

با چشمای ذوق زده گفتم

_واقعا رمانم قبول شد؟الکی؟

×جدی میگم!

_واقعا خوشحالم.

به پدرم نگاه کرد.بازم سردی توی چشماش موج میزد.اون اصلا دوست نداشت من نویسنده باشم اون می‌خواست من یه نوازنده ی کلاسیک بشم.اصلا این موضوع رو دوست نداشتم!به هیچ وجه!

×مارسل؟تو نمیخوای چیزی بگی؟نا سلامتی پسرمون ...

حرف های مامان نصفه موند سرم رو از رو میز بالا آوردم و سمت بابا بردم.

اخم وحشتناکی رو صورتش بود

+فکر کردی این چیزا برام مهمه؟اگه قرار بود این هنر باشه باید در تاریخ ثبت بشه نه در چند روز که چند خبر دیگه جای اون رو پر میکنن.

×ولی اون داره سمت علاقه ی خودش میره این مهمه.

+عه پس که اینطور این علاقه مارک انسیل؟

سرم رو بالا آوردم.

_پدر!شما با نوت سل و دو بَم آشنایی دارید؟درسته؟شما هم دقیقا مثل این دوتا نوت هستید.وسط نوت ها فقط صدای مهیبی به موسیقی می‌دید تا نظر بقیه به سمتتون جلب شه افتخار بیاد به سمتتون در صورتی که کسی به این دو نوت اهمیتی نمیده چون برای بقیه هماهنگی در هنر مهمه نه بلند نوازی.

پدرم از سر سفره بلند شد و با چشمای عصبانی به سمت من اومد و با مشت محکم زد وسط قفسه سینه ام.

از روی صندلی پرت شدم پایین.دستم رو گذاشتم روی قفسه سینه ام.درد بدی داشت.

+پس برو به سمت علاقه ات.میخوام ببینم توی علاقه ی کوفتی تو چی وجود داره که من نمیتونم ببینم.

وسایلش رو جمع کرد و از خونه زد بیرون.

مادرم اومد سمت من و گفت

+پسرم حالت خوبه؟جاییت آسیب دیده.

دستش رو پس زدم و با لبخند تلخی گفتم

_چیزی نیست مامان!اوضاع عوض میشه.هنوز دنیا یه جا برای من داره 

بلند شدم و با سرفه رفتم سمت اتاقم و روی تختم دراز کشیدم.

داشتم فکر میکردم این کتابی که دارم مینویسم اول میشه یا نه.دیگه پدرم مهم نیست.اون اصلا پدر نیست که بخواد مهم باشه!

در همین خیالات بودم که خوابم برد

 

خب بچه ها تمومید!اما بازم مونده حمایت کنید!