🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇
پارت استثنایی
🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇
با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....
جِروم : وااو...
با خجالت و قیافه سرخ ، به سمتِ صدا چرخیدم . واای... چقدر تو اون کت و شلوار سیاه رنگ ، خوشتیپ شده بود! با قدم های آرومش ، بهم نزدیک شد ... صدای قلبم رو میشنیدم... بدنم داغ شده بود ، چون تاحالا ندیدم جِروم انقدر خودش رو خوشتیپ کنه ... دوتا دستام رو تو دستای گرمش گرفت .
جِروم : ببینم چرا انقدر دستات داغن ؟
راست میگفت! تاحالا انقدر احساس داغی نمیکردم ! اون موقع خجالت کشیده بودم ولی نه در این حد که داغ داغ بشم ! نمیدونستم چیکار کنم .
جِروم : ماریا احساسی یا ناراحتی نداری ؟
ماریا : نه .. نه من روبهراهم .
جِروم : ولی بدنت یه چیزه دیگه رو میگه .
من رو آروم کشید طرف خودش .. جوری که با سینه های پهنش فاصله زیادی نداشتم .
جِروم : ماریا ، اگر چیزی داره اذیتت میکنه بهم بگو ؛ من کمکت میکنم . این میزان داغی فکر کنم بخاطر مریضیته. بیا برو رو اون تخت بشین تا ...
ماریا : نه!
جِروم : ...!؟
نَه ای که گفتم خیلی بلند بود و باعث شد جِروم خیلی شوکه بشه .
ماریا : منظورم ...
با حالت دلخوری به جِروم نگاه کردم . اشک تو چشمام بدون اختیار جمع شد.
ماریا : ببخشید نمیخواستم اینطوری باهات حرف بزنم .
_ نه نه اصلا مشکلی نیس ... هِی بهم نگاه کن !
دستش رو برد زیر چونه ام و صورتم رو سمت صورتش برد . چقدر چشماش خوش رنگ بودن ... همون لحظه بدون اختیار و انگاری که تو این دنیا نبودیم ، لب هامون رو نزدیک هم کردیم تا هم رو ببوسیم... ولی یهو گوشی جِروم زنگ خورد و لب هامون بهم نرسید ... تا این اتفاق افتاد ، جِروم با غر غر رفت طرف گوشی و جواب داد .
جِروم : الو ؟.... خوبم داداش ممنون... نگران نباش تو راهیم !
یه لحظه از خنده پوکیدم چون بجای اینکه بگه داریم میایم گفت تو راهیم ! چند لحظه بعد گوشی رو قطع کرد و گفت :
جِروم : آماده ای ؟
_ بله .
یکی از دستام رو گرفت و به سمت دَر رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و تاکسی گرفتیم . توی تاکسی که نشسته بودیم ، متوجه شدم که یه چیزی تو دستمه . دستام که قلاب کرده بودمشون رو باز کردم و دود قهوه ای رنگی رو دیدم که درحال سوختن بود . خیلی ترسیدم ، از این ترسیدم که نکنه جِروم هم اینو دیده باشه ؟ آروم سَرَم رو برگردوندم به طرفش ، اوففف خداروشکر حواسش به بیرون بود . ذهنم رو خالی کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم . چشمام رو خیلی آهسته و با احتیاط باز کردم و به دستام نگاه کردم ؛ خداروشکر اون دوده عجیب رفته بود . همون لحظه راننده تاکسی گفت :
راننده : ببخشید آقا ، یه بوی سوختن نمیاد ؟ دارید سیگار میکشید ؟
جِروم : نه آقا ، من اصلا سیگاری نیستم و سیگار هم همراهم ندارم !
_ پس بوی چیه ؟...
جِروم همون لحظه یه نگاهی بهم کرد ، منم بهش نگاه کردم و با یه لبخند گول زَنَکی بهش فهموندم که همه چی روبهراهه. یکی از ابروهاش رو برد بالا و با حالت مشکوکی نگام کرد و سَرِش رو برگردوند .
جِروم : شاید کف ماشین یه چیز سوختنی باشه ؟
راننده : ولی من تازه داخل و بیرون ماشینم رو شستم!
_ نمیدونم ...
بعد از چند دقیقه ... رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و جِروم از راننده تاکسی بابت رسوندن ما خیلی تشکر کرد . پشت سَرَم رو که نگاه کردم ، انبوهی از آدما دور و بر قلبِ شهر¹ بودن ، البته این همه جمعیت برای پارتیه شینجی نبود ، اینا برای خرید اومده بودن . پسرایی رو دیده بودم که تیشرت و شلوار های لَش پوشیده بودن و قیافه های جذابی داشتن . غرق تماشا بودم که جِروم دستم رو گرفت و آروم من رو برد به طرف قلبِ شهر . همون لحظه ، چند تا دختر که بهشون میخورد سنشون از من زیاد باشه ، اومدن طرفم . ۴ تا بودن و لباسای پاره پوره پوشیده بودن و موهاشون رو فانتزی رنگ کرده بودن .
؟؟؟؟ : واای فکر میکردم این لباسا دیگه تو بازار نیستن ! چقدر براقه ! ببینم پلاستیکیه؟
؟؟؟ : ببینم اون آقا همون دانشمند معروفه کشورمونه ؟؟
؟؟ : بیا با هم عکس بگیریم آقای جِروم !
؟ : من از طرفدارای بزرگتونم !
جِروم که گیج شده بود ، گفت :
_ ببخشید وقت ندارم .
و دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو زدیم که ...