برده عشق و دوری (p2)

12:17 1402/04/21 - TESSA

سلام بفرمایید.

4 سال بعد

 

مرینت:

خب من الان 12 سالمه درسم مثل همیشه خوبه و شاگرد اول کلاسم.

من با آدرین هم مدرسه ایم و من و آدرین شاگرد اولای مدرسه ایم.

خب من اینجا چندتا دوست دارم به نام های آلیا، نینو، جولیکا، رز و کلویی و یه رقیب هم توی زیبایی و هم درسی و انظباطی که همسنم بود به نام کاگامی.

من و کاگامی با هم فامیلیم.

خب بگم که من یه خاله هم دارم به نام میا و پسرش رابرت که خاله خیلی میخواد من و رابرت باهم باشیم و لی ما اصلا همو دوست نداریم و تازه رابرت جولیکا رو دوست دره ولی نمیتونه به کسی بگه.

خب آلیا صدام کرد باید برم.

 

 

 

راوی:

اون شب مرینت و آدرین راحت خوابیدن ولی ماجرا شروع میشه و این زوج به وحشتناک ترین شکل ممکن (از نظر من) از هم دور میشن.

 

تام( همون بابای مرینت):

 

- سابین عزیزم زود باش الان هواپیما میره ها.

- اومدم تام.

(فلش بک تام و سابین باید برای کار های حقوقی شرکتاشون به لندن برن)

سابین:

- خب مرینت برو بخواب شبت بخیر.

- مامان من خیلی نگرانم.

- عزیزم نگران نباش ما خیلی زود بر می گردیم شاید فردا یا پس فردا.(تام)

- مطمئنید؟(اینجا مری حس شیشم گرفته)

- آره عزیزم برو و راحت بخواب. (سابین)

- خب پس شب بخیر خوش بگذره.

- خوب بخوابی. (هردو باهم)

بعد از چند سفارش به خدمتکار ها سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.

سوار هواپیما شده بودیم و هنوز به لندن نرسیده بودیم که …

 

هواپیما به شدت لرزید و صدای خلبان اومد که گفت داریم سقوط می کنیم.

من و سابین برای آخرین بار تصویر مرینت و آدرین رو جلوی چشمامون دیدیم.