سلام بفرمایید.
4 سال بعد
مرینت:
خب من الان 12 سالمه درسم مثل همیشه خوبه و شاگرد اول کلاسم.
من با آدرین هم مدرسه ایم و من و آدرین شاگرد اولای مدرسه ایم.
خب من اینجا چندتا دوست دارم به نام های آلیا، نینو، جولیکا، رز و کلویی و یه رقیب هم توی زیبایی و هم درسی و انظباطی که همسنم بود به نام کاگامی.
من و کاگامی با هم فامیلیم.
خب بگم که من یه خاله هم دارم به نام میا و پسرش رابرت که خاله خیلی میخواد من و رابرت باهم باشیم و لی ما اصلا همو دوست نداریم و تازه رابرت جولیکا رو دوست دره ولی نمیتونه به کسی بگه.
خب آلیا صدام کرد باید برم.
راوی:
اون شب مرینت و آدرین راحت خوابیدن ولی ماجرا شروع میشه و این زوج به وحشتناک ترین شکل ممکن (از نظر من) از هم دور میشن.
تام( همون بابای مرینت):
- سابین عزیزم زود باش الان هواپیما میره ها.
- اومدم تام.
(فلش بک تام و سابین باید برای کار های حقوقی شرکتاشون به لندن برن)
سابین:
- خب مرینت برو بخواب شبت بخیر.
- مامان من خیلی نگرانم.
- عزیزم نگران نباش ما خیلی زود بر می گردیم شاید فردا یا پس فردا.(تام)
- مطمئنید؟(اینجا مری حس شیشم گرفته)
- آره عزیزم برو و راحت بخواب. (سابین)
- خب پس شب بخیر خوش بگذره.
- خوب بخوابی. (هردو باهم)
بعد از چند سفارش به خدمتکار ها سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.
سوار هواپیما شده بودیم و هنوز به لندن نرسیده بودیم که …
هواپیما به شدت لرزید و صدای خلبان اومد که گفت داریم سقوط می کنیم.
من و سابین برای آخرین بار تصویر مرینت و آدرین رو جلوی چشمامون دیدیم.
…