ادامه😔

سلام😋

بعد هفت ماه اومدم.

فکر میکردم حساب بلاگیکسم بسته شده ولی امروز رفتم دیدم بازه🙈

ولی از این ها بگذریم واقعا ضد حال خوردم کامنتای پارت قبلو دیدم.

به خدا شرط زیادی نبود.سه تا کامنت و دوتا لایک.تازه یکی از کامنتا برای خودم بود.

اگر یکی کل پنج کامنتشو میداد،شرط کامل شده بود.

واقعا ناراحت شدم😢

گفتم اگه شرط نرسه نمیدم ولی بعد هفت ماه...

نمیدونم چی بگم😔

بریم برای رمان...

 

 

همه کس...

تویی تو

آخه هرچی تو قلبمه میدونی تو

بلدی...

تو منو...

همه میرنو باز داری میمونی تو

چه قشنگ...

داری رنگ سفیدو رو قلب من میزنی تووو...🌻

 

 

آراد،تا چشمش به دستان دانیال و چهره ی آتوسا افتاد،نتوانست خودش را کنترل کند.

بلافاصله دوید داخل اتاق.با یکی از دستانش،دانیال را گرفت و با دست آزادش،آتوسا را به کناری هدایت کرد.

قلب آتوسا،به قدری تند میزد که احساس میکرد الان از سینه اش بیرون میزند.

آراد،یقه دانیال را گرفت و گفت:عوضی آشغال کثافت!چه گ.و.هی داشتی میخوردی؟

دانیال،لال شده بود و من من میکرد:ممممننننن....ممن

آراد با چشم های سرخ شده،داد زد:تو چی؟

دانیال نفس عمیقی کشید و گفت:مننن...من...آتوسا رو دددووسست دددااارم!

آراد کنترلش را از دست داد و شروع کرد به کتک زدن دانیال.دانیال داد میکشید و کمک میخواست و آراد هم یک بند ناسزا میگفت.

دنیا در اتاق را باز کرد و با صحنه ای که دید،تعجب کرد.دانیال در حال کتک خوردن از آراد و آتوسا به چشمانی خیس.آتوسا داد زد:نه نه نه!ولش کن...

چشمش به دنیا افتاد.بلند شد و خودش را در بغل دنیا انداخت و وزنش را روی دنیا خالی کرد.دنیا مجبور شد بنشیند.آتوسا نگاهی به آراد و دانیال انداخت و شروع کرد به گریه کردن.دنیا داد زد:بسه دیگه!

آراد دست از زدن کشید و چشمش به آتوسا افتاد که در بغل دنیا های های گریه میکرد.نگاهی خشمناک با دانیال انداخت که لبش پاره شده و از دماغش خون می آمد.

بلند شد و به سمت آتوسا رفت و او را توی بغل خودش گرفت.آتوسا به نگاه کردن به آراد،گریه اش شدید تر شد.

دنیا به سمت دانیال رفت و به او کمک کرد که روی مبل بنشیند.برایش یک دستمال خیس آورد و خون های روی صورتش را پاک کرد.

۵ دقیقه بعد،گریه آتوسا بند آمد و آراد ماجرا را برای دنیا توضیح داد.

دنیا در طی یک حرکت ناگهانی،به سمت دانیال برگشت و سیلی محکمی توی گوش او خواباند.از شدت سیلی، دانیال به یک طرف خم شد و صورتش را با دستش پوشاند.

آتوسا ام بلند شد و کتابش را از زمین برداشت و روی مبلی نشست.دانیال گفت:آتوسا...

آتوسا داد زد:خفه شو!خفه شو عوضی!

و دوباره بغضش ترکید.

در همین لحظه...

 

تمام.

اگر پارت بعد رو میخواید،

شرط پارت قبل رو کامل کنید و لایک و کامنتای این پارت رو هم به ۵ برسونید.

خداحافظ❤️

.