سلام سلام😊
خب خب خب🧐
من تصمیم گرفتم که به لایک و کامنت ها کاری نداشته باشم و پستمو بذارم.روزی یک پارت از رمان تا زودتر تموم بشه.
هرکی رمانو دوست داره لایک و کامنت میذاره و لایک و کامنت ها فقط برای دلگرمی منه.نه چیز دیگه ای.
خب بریم برای رمان...
دیوانه وار زیبا تویی
ساحل منم دریا تویی...
من پای تو جان میدهم فرشتهی زیبام تویی
آرامش دنیام تویی...
محسن ابراهیم زاده📚
در همان لحظه،پدر آتوسا،پدر آراد و پدر دانیال و دنیا وارد اتاق شدند.با دیدن چشمان سرخ آتوسا و صورت کبود و لب پاره دانیال و نگاه های خشمگین آراد و دنیا پی بردند که اتفاقی افتاده است.
پدر آتوسا با نگرانی پرسید:چی شده بچه ها؟چرا اینجوری هستین؟آراد؟آتوسا؟دنیا؟دانیال؟اتفاقی افتاده؟
آراد دست عمویش را گرفت و به حیاط برد تا زیر بوتهی یاس بزرگی که کل حیاط را گرفته بود،ماجرا را شرح دهد.آتوسا با ترس از پنجره واکنش های پدرش را میپایید.سرخ شدن چهره و چشم هایش نشانه های بدی بودند.برادر هایش سعی در آرام کردنش داشتند.همه میدانستند که نیکان،پدر آتوسا،چقدر خاطر دخترش را میخواهد و دوستش دارد.کافی بود کسی چیزی به دخترش بگوید تا یک دعوای حسابی راه بیندازد.مادرش مریم هم همینطور بود.عمو های آتوسا با او حرف میزدند تا آرام شود.اما نیکان،پدر آراد،آرمان را به گوشه دیگری برد تا با او حرف بزند.قبلش به آراد گفت که پیش آتوسا برود و مراقبش باشد.آراد به حرف عمویش گوش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.در آن سر حیاط،نیکان چیز هایی به آرمان گفت و آرمان با سر تائید کرد.بعد از هم جدا شدند.نیکان به سمت اتاق و آرمان به سمت ماشینش.
نیکان وارد اتاق شد و دخترش و آراد را صدا زد و گفت:بچه ها،بیاین بریم.
آتوسا از نگاه پدرش خواند که اتفاق خوبی در پیش نیست.با نا امیدی روسری اش را صاف کرد و کیف و کتابش را برداشت.گوشی اش روی مبل،کنار دانیال بود.دستش را دراز کرد تا موبایل را بردارد ولی آراد زودتر موبایل را گرفت و به آتوسا داد.آتوسا لبخندی زد و به دنبال پدرش از اتاق بیرون رفت...
__________________________________________
:چی!؟؟!بابا این خیلی تصمیم بدیه...نه نه نه این خیلی افتضاحه.بابا خواهش میکنم...
آتوسا این را گفت و سرش را در میان دستانش گرفت.بغضش شکست و قطرات اشک روی گونه هایش غلتیدند.آراد،با دیدن گریهی بیصدای آتوسا،بغضش گرفت.با نوک انگشتانش،قطرات اشک روی گونه های آتوسا را پاک کرد.آتوسا در حالی نبود که بخواهد تشکر کند.
نیکان گفت:این تصمیم به صلاح هر دوتاتونه.اگر آراد نبود ممکن بود بهت...اللهاکبر!
دوباره رشته کلام را به دست گرفت و ادامه داد:همین که گفتم!عمو آرمانت هم راضیه.توی این ماه ازشاهینشهر¹میریم اصفهان!
_________________________________________
¹:یکی از شهرستان های استان اصفهان
__________________________________________
۲۶۲۷کاراکتر
تموم شد.
تا فردا🌿🌹🌱
.