وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

#بیاین - تا - آخر - عمر - میراکولر - بمونیم 🌈. اینجا یه وبه که همه چی آزاده ، پست منحرفی و همه چی .... بیاین این وب رو شلوغ و معروف کنیم :)

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۶( جهنمِ ماریا )

سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ماریا بلند شد . 

ماریا : دارم بزور تحمل میکنم ! نمیتونی آروم تر بزنی ؟ 

جِروم : دارم تمام سعیم رو میکنم! بگیر بخواب ! 

ماریا : میشه بیهوشم کنی ؟ سوزنات خیلی درد دارن ...

نفس عمیقی کشیدم و به سوالش فکر کردم ؛ اگر اینکار رو میکردم برای خودم و خودش خوب بود ، چون بدون اینکه مچ دستم رو بگیره یا از جاش بلند بشه میتونستم کارم رو راحت انجام بدم .

جِروم : خیله خب...

و از اتاق ماریا خارج شدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم ... وقتی که با دستگاه بیهوش کننده اومدم ، ماریا یذره نگران به نظر میرسید .

جِروم : چیزی شده ؟

با چشماش بهم فهموند که یکم ترسیده . آروم وسیله رو کنار تختش گذاشتم و مشغول تنظیم کردنش شدم .

ماریا : چجوری بیهوشم میکنه ؟ بویی میده ؟ 

با لبخند بهش گفتم : 

جِروم : بهت نمیگم .

یه نفس عمیقی سَر داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک برداشته اتاقش نگاه کرد . ماسک رو نزدیک صورتش بردم . 

ماریا : امیدوارم موفق بشی ...

ماسک رو روی صورتش گذاشتم ... منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک تیک ساعت به گوشم میخورد. نگران این بودم که میتونستم ماریا رو خوب کنم یا نه ... دوباره فکر های وحشتناکم به افکارم حمله کرد و صحنه های دلخراش رو به ذهنم دعوت کرد . دلم میخواست سَرَم رو به یجایی محکم بکوبم ؛ یه دفعه چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود . کارَم رو شروع کردم ... هر دفعه که خونِ مُرده از بدنش میگرفتم ، یه ماده دیگه وارد بدنش میکردم تا خونش رو زیاد تر کنه . دو روز طول کشید... موقعی که ماریا به هوش میومد  ، باهاش یکم حرف میزدم و راجع اتفاقای خوشحال کننده صحبت میکردم تا روحیه بگیره و احساس بدی نکنه . روز سوم که رسید ، امیدوار تر شدم ، چون که رنگِ بدنِ ماریا داشت به حالت اولش بر میگشت و کبودی های کمی تو بدنش دیده میشد . شَبِش رو انقدر سخت کار کرده بودم که وسطای کار خوابم برده بود  ؛ ولی ماریا با دستاش ، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم . منم دوباره هوشیاریم رو بدست آورده بودم و شروع به کار کردن شدم . امروز که کارم تموم شد و میخواستم استراحت کنم ، ماریا با جیغ و عرق وحشتناکی که روی پیشونیش بود ، بلند شد . بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن . منم که با جیغش حسابی شوکه شده بودم ، دستاش رو گرفتم و ازش پرسیدم که چیشده . 

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم ... دور و برمون پر از گل های رنگارنگ بود . دستام رو گرفته بود ... میتونستم تو خوابم دستش رو حس کنم ! ولی ... ولی...

جِروم : ولی چی ؟ 

ماریا : ولی یه مَردِ غریبه...که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَرّه برقی تو دستش بود  ؛ شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم . هر قدمی که بر میداشتم و می دَویدَم  ، آسمون قرمز میشد و گیاهای زیر پام ، سیاه میشد ... مامانم که چاره ای ندید جلوی اون مَرد وایساد و جیغ میزد ... اون مَرد ... اون...

گریه هاش اَمون نمیدادن که صحبت کنه ولی دوباره ادامه داد .

_ اون مَرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش با اَرّه برقیِ وحشتناکش تیکه پاره کرد. مامانم... همینطوری جیغ میزد و فریاد میکشید ... خونش رو لباس خدمتکاریم می ریخت و من فقط میخکوب شده بودم ... اون مَرد یهو با قدم های شمرده و اَرّه برقیش سمتم اومد . که یهو بیدار شدم و دیدم داری با تعجب نگام میکنی .

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ آمپول و مواد باشه . یکم استراحت کن باشه ؟ 

 

 

بچه ها بابت اینکه این پارت یذره کوتاه بود متاسفم ، موقع نوشتنش خستم بود ، انشالله پارت جدید رو فردا میذارم . امیدوارم که لذت برده باشین ، لطفاااااا لایک کنید و نظر بنویسید کارِ سختی نیستا . 😅 تا پارت بعدی منتظر باشید فعلا بابای 😄

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۵( منحرفانه )

سلام دوستای گلم حالتون چطوره ؟🥰🍃 دوستای من ، اگر به دنبال پارت های قبلی این رمان هستید لطفا به وبلاگم سر بزنید ، با تشکر .🙏💫🍃 بریم سراغ ادامه مطلب 👇🏻

..................................................................................................................................................

آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد ؛ تا رسید به وسطای سینه اش ، کارش رو متوقف کرد و با خجالت به پایین ، روبه پاهاش نگاه کرد . منم که فهمیدم خیلی داشتم سخت میگرفتم ، آروم دستهاش که رو دکمه های لباسش بود رو گرفتم و طرف قفسه سینه خودم درازش کردم . از خجالت عین گوجه سرخ شده بود. انگشتام رو از لای انگشتایِ دستش رد کردم و محکم گرفتمش و فشار دادم .‌ بخاطر مریضیش ، دستاش بی روح شده بودن .

جِروم : بحث سَرِ مرگ و زندگیه...من نمیخوام آزارت بدم . 

با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد . بعد دستاش رو آروم از دستام جدا کرد و دکمه های لباسش رو باز کرد . لباسش رو درآورد ، ولی با قبلش هیچ فرقی نداشت ! چون یه تاپ سیاه رنگ پوشیده بود که کل قفسه سینه و سینه هاش رو گرفته بود . دست هاش رو پشت کمرش برد و یذره مشغول وَر رفتن با تاپش شد . 

ماریا : میشه سنجاق پشتِ تاپم رو باز کنی ؟ نمیتونم بازش کنم . 

پشتش رو بهم کرد . منم جوری که متوجه بشه قصدم لذت یا اذیت کردنش نیست ،خیلی آروم براش باز کردم . 

جِروم : وای...

ماریا : چ-چیشده؟

جِروم : کَمَرِت... جای کبودی سیاه داره ... 

کَمَرِش ، جایی که تاپ می بست ، کلی سیاه شده بود... ینی انقدر زود خون های بَدَنش درحال مُردَن بود ؟

جِروم : ماریا رو به من برگرد .

ماریا : خجالت میکشم ! 

جِروم : ماریا !!!

آروم آروم سمت من چرخید . پتو رو روی قفسه سینه و سینه هاش کشیده بود . بعد وقتی دید که من دارم عصبی میشم ، ترسید و آروم پتو رو روی پاهاش انداخت . وای ! چقدر سینه هاش بزرگ بودن ! یه لحظه ذهنم منحرف شد ولی جلوی خودم رو گرفتم ! من که همچین آدمی نبودم !! یهو چشمم به قفسه سینه اش افتاد . سیاه شده بود . از اون بدتر سینه هاش هم سیاه شده بودن  ؛ اون قسمت هم کلی خونه مُرده بود  . حالم داشت بد میشد . خودشم وقتی اینا رو دید ، صورتش عین گچ سفید شد . چشمام رو با دوتا از انگشتام ، ماساژ دادم .

ماریا : میشه... لباسم رو بپوشم ؟

با حالی گرفته ، به صورتش نگاه کردم .

جِروم : آره آره ... فقط سریعتر بپوش باید زخمه رونت رو باز کنم  ... باید اونم ببینم...

ماریا : تو ... کاملا فرق داری ! مثل پسرای دیگه نیستی ... اگه الان یه پسر سینه هام رو میدید ، بهم دست میزد... تو منحرف نیستی . 

جِروم : گوش کن ماریا . خدا این ذات منحرفی رو تو وجود تمام پسرا قرار داده ، نمیشه گفت پسری که خوبه ، منحرف نیست ... به هر حال من میخوام کمکت کنم ، ولی باید باهام همکاری کنی ، تحمل داشته باشی و مقاومت نکنی .

لباسش رو که پوشید. آروم دستم رو روی رون زخمیش گذاشتم و باندش رو باز کردم . صدای جیغِ ماریا دَر اومد . خودمم با دیدن این صحنه حالم انقدر بد شد که قلبم گرفت . دورِ زخمش ... دقیقا همونجایی که باند رو پیچونده بودم  ... کلا سیاه شده بود .  ماریا این صحنه رو که دید،  زد زیر گریه . واسه اینکه نترسه سریع بغلش کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم . با حالت گریه بهم گفت :  

ماریا : دیگه تمومه !! من میمیرم ! نمیخوام برم اون دنیا !! من میترسم ! میخوام پیشت بمونم جِروم!! 

جِروم : هیسس...آروم باش ... چیزی نمیشه ، هرکاری میکنم که پیشم بمونی .  سِرُم کاری واست نمیکنه . بذار لطفا بهت سوزن بزنم . طزریق کردن خیلی زود اثر میکنه .

ماریا : باشه...

جِروم : آفرین...

آروم سَرِش رو از قفسه سینه ام جدا کردم . از تختش بلند شدم و طرفه ساکِ پزشکیم رفتم . سوزن و ماده مورد نظرم رو از ساک در آوردم و طرفه تخت رفتم که ماریا روش نشسته بود . روی تخت نشستم و با لحنی خیلی آروم گفتم : 

جِروم : ماریا ، لطفا روی تخت دراز بکش ، جوری که سَرِت روبه سقف باشه . از قفسه سینت شروع میکنم . لباست رو هم باز کن . 

به حرفم گوش کرد و خیلی آروم  روی تختش دراز کشید و دکمه های لباسش رو باز کرد . خداروشکر تاپ تنش نبود که بخواد با سنجاقِ پشتش وَر بره . 

جِروم : میتونم بهت دست بزنم ؟ 

با حالتی استرس و خجالتی بهم گفت : 

_ آره ، ولی... لطفا زود تمومش کن ! 

جِروم : باشه .

دستم رو خیلی آروم روی سینه سمت چپش گذاشتمش .سینه اش چقدر بزرگ و نرم بود ! تا حالا به سینه های یه دختر دست نزده بودم ! آروم یه پنبه دَر آوردم و خیسش کردم . و بعد پنبه رو جایی که کبودی بود زدم . یهو ماریا مچ دستم رو گرفت . 

ماریا : بذار لطفا مچت رو بگیرم که استرسم کم بشه ...

جِروم : باشه ...

سوزن رو داخل سینه اش فرو کردم و خون مرده بدنش رو کِشیدم تو دل سوزن کردم . بعد سوزن رو دَر آوردم و سریع پنبه رو روش گذاشتم تا خون نیاد . سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ....

 

دوستای گلم پارت ۵ هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🥰. راستی یه لایک و یه نظر دادن که سخت نیس ! همین الان نظرت رو بنویس و لایک کن . هر چی بیشتر باشه پارت بعدی رو زودتر میذارم. تا یه پست دیگه بابای 🥰🥰🍃🍃 

 

 

 

 

 

 

 

اِسپویل رمان زندگی یه دانشمند عاشق 💫

سلام علیکم چطورید دوستای گلم ؟😍🌹 امیدوارم هرجا که هستید حالتون عالی باشه❤💞 . تو پارت های قبل خونده بودید که ماریا ، بخاطر ماده جهش یافته در حال مرگ بود . میپرسید چرا ؟ چون اون سگی که گازش گرفته ، بخاطر ماده جهش یافته مُرده بود . ولی بذارید از الان خیالتون رو راحت کنم ؛ ماریا زنده میمونه و با جِروم تو رابطه میره ( خاک😂) عکس از لحظه ای که جِروم از زنده موندن ماریا و بخشیده شدنش توسط اون خوشحاله. 👇🏻

و عکسی که ماریا از زنده موندنش خوشحاله  👇🏻😍😭( خیلی صحنه غم انگیزیه ) 

‌‌

‌ عکس رمان زندگی یه دانشمند 

 

خب امیدوارم که خوشتون اومده باشه لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست جدید خدانگهدار🥰❤💞

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۴ ( یکم منحرفانه )

جِروم : ماریا...من...من...باید برم آب بخورم ! 

سریع از اتاقش بیرون رفتم و به حال خودش تنها گذاشتمش . راستش نمیخواستم آب بخورم... بلکه میخواستم یکم ازش دور باشم ؛ من پسر لوسی نیستم که به یکی بچسبم و ازش عذرخواهی کنم...فقط احساس گناه می کردم. دوباره رفتم سَرِ گوشیم و به پیام شینجی زل زدم . و بعد به کتاب فرمول جهش یافته نگاه کردم ...

چند روز گذشت. من فقط در حد غذا بردن و چک کردن سِرُمِ ماریا تو اتاقش میرفتم و سریع در میومدم.( توجه کنید جِروم دکتر نیست، دانشمنده ) نمیخواستم با حرفام بیشتر از این ناراحتش کنم . بیشتر روزایی که بهش سَر میزدم ، خواب بود . تو فکر این بودم که چجوری خوشحالش کنم . نمیدونستم ایده ام خوبه یا نه ولی یه شب سریع لباسام رو عوض کردم و راهیِ پِت شاپ شدم . (پت شاپ جایی که حیوانات خونگی میخرن) یه گربه پا کوتاه با چشمای درشت و بدنی خاکستری براش خریدم . تا رسیدم خونه ، به اون گربه ناز واکسن زدم . رو قلاده اش ، یه برگه چسبوندم، و با دستی خیلی زیبا نوشتم ((متاسفم)) . به سمت اتاقش رفتم . دستگیره دَر رو با استرس و شک و تردید باز کردم . بیدار بود و داشت غذا میخورد . متوجه حضورم شد . سرش رو برگردوند و با چشمای نازش بهم نگاه کرد . آروم و با قدم های شمرده  ، بهش نزدیک شدم . کنارش روی تختش نشستم و نفس عمیق کشیدم .

جِروم : ماریا ... برات یچیزی خریدم ... نمیدونستم به چی علاقه داری ، واسه همین برات اینو گرفتم .

گربه رو که تو لباسم قایم کرده بودم بهش نشون دادم . خیلی کوچیک بود . با چشمای درشتش به ماریا نگاه کرد و یه میو ناز گفت ، و بعدش با دست و پای لرزان رفت تو بغل ماریا خوابید . دستم رو روی کمر ماریا گذاشتم و بهش نگاه کردم . 

جِروم : امیدوارم من رو ببخشی .

سِرُمِ توی دستش رو دَر آوردم و آروم اتاق رو ترک کردم... توی سالن داشتم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چیکار کنم اون ماده جهش یافته از بدنش در بیاد. سمت کتابخونه رفتم و دنبال جواب سوالم گشتم . یه کتاب در رابطه با همین سوالم پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن نکات و فرمول دارو . چند ساعت گذشت و من بدون استراحت فقط داشتم مطالعه میکردم . چشمام متن های مهم رو دنبال میکردن ، انگار اصلا توی یه دنیا دیگه بودم . یهو به خودم اومدم که دیدم شبه . به شینجی پیام دادم که امشب بیاد و بهم کمک کنه چون دست تنها کاری ازم ساخته نبود . ساعت ۱۰ و ۲۴ دقیقه بود که زنگ آزمایشگاه به صدا در اومد . به سمت دَر رفتم . دَر رو باز کردم و شینجی رو دیدم . همدیگه رو محکم بغل کردیم . شینجی از رگ گردنم بهم نزدیک تر بود . مثل داداش کوچیکترم میدونستمش  . بهش جریان و اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم . 

شینجی : میتونم بپرسم اصلا واسه چی داشتی رو اون سگ همچین آزمایشی رو انجام میدادی ؟ 

جِروم : راستش میخواستم از همون فرمولِ جهش یافته ، یه دارو گیاهی بسازم .

شینجی : ولی خب الان که بجای دارو یه بیمار برای خودت درست کردی ! 

یهو قلبم یجوری درد گرفت که نفسم بند اومد . افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم . شینجی با نگرانی اومد بالای سَرَم . با دستاش سَرَم رو بلند کرد . خداروشکر... وقتی اینکار رو کرد تونستم نفس بکشم .

شینجی : چیشد یهو چرا اینطوری شدی ؟ 

جِروم  : لطفا نپرس که داستان این هم طولانیه ... 

بلند شدم و روی مبل نشستم . بعد از اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم ، مچ دست شینجی رو گرفتم و بردمش سمت اتاق ماریا . دَر زدم ولی جوابی نشنیدم . دَر رو که باز کردم دیدم که دوباره بیهوش شده بود. 

جِروم : چند روزه که سَر و وضعش اینطوریه. 

شینجی یه پوزخندی بهم زد و گفت :

شینجی : داداش همچین دختره خوشگلی توی آزمایشگاهت چیکار میکنه ؟ کاره منحرفانه باهم میکنید ؟ 

جِروم : هِی ! شینجی من از این کارا نمیکنم ! تمومش کن ! 

شینجی : ولی بی شوخی نگاه کن ... گردن و دستاش رگ سیاه دارن ! چرا اینطوریه ؟ اون سگه لعنتی چیکار باهاش کرد ؟ 

جِروم : فقط گردن و دستاش اینطوریه ، دیگه جاییش نیست !...

شینجی : شوخی میکنی ؟ تو اصلا چک کردی بدنشو که اینطوری میگی ؟ 

جِروم : اجازه نمیده ... بعدشم چک کردن بدنش ینی دیدن اندام خصوصیش .

یهو دیدم شینجی دستش رو به سمت سینه های ماریا دراز میکنه . سریع مچ دستش رو محکم گرفتم و با قیافه ناراضی نگاش کردم .

جِروم : شینجی ! حق نداری بهش دست بزنی ... مگه اون وسیله اس که میخوای دستمالیش کنی ؟!

یهو صدای تلفن شینجی که تو جیب شلوارش بود اومد . وقتی چِکِش کرد ، گفت : 

شینجی : داداش ببخشید دوست دخترمه ... منتظرمه ، باید برم .

اینم از شینجی و ضد حالی که بهم زد ... تا دَر دنبالش کردم و ازش خداحافظی کردم . دَر رو بستم و دوباره سمت اتاق ماریا رفتم . داشت خمیازه میکشید و چشماش رو باز میکرد . طرفش رفتم و بهش شب بخیر گفتم . ماریا نگاهم کرد و بعدش بهم لبخند زد . باورم نمیشد... روی تختش نشست و کف پاهاش رو گذاشت روی زمین ؛ و با اون چشمای مظلومش نگام کرد . 

جِروم : میبینم که سَرِ حالی !

ماریا : مامانم تو خواب بهم گفت زیاد بخوابم ، تا حالم بهتر بشه .

_ به هر حال باید یه موضوع خیلی مهمی رو بت بگم ... تاحالا به دست هات نگاه کردی ؟ 

تا اینو گفتم به دستاش نگاه کرد ، از تعجب چشما و دهنش گرد شده بودن . یه جیغ کوچیکی زد ولی بعد سریع دهنش رو بست و جیغش رو خورد ! 

ماریا : چه اتفاقی برام داره میوفته؟؟ 

_ ماریا آرامشت رو حفظ کن ، اگر بذاری کمکت کنم حالت رو میتونم خوب کنم . 

بهش یکم نزدیک تر شدم . و با لحنی جدی بهش گفتم :

جِروم : لباسات رو دربیار باید ببینم کجاهای بدنت از این سیاهی ها ...

ماریا : نه نمیتونم . من بدنم رو نمیخوام به کسی نشون بدم . خجالت میکشم .

جِروم : ماریا ازت خواهش نکردم ... باید لباسات رو در بیاری ، و گرنه مجبورم کاری کنم که دوست نداری . 

ماریا : چی رو دوست ندارم ؟

جِروم : از آمپول ... مجبورم کلی بهت بزنم تا حالت خوب بشه .

ماریا رنگ صورتش پرید .

ماریا : ولی ... ولی...

جِروم : یا دردِ سوزن یا چِک کردن ، کدومش ؟

نگاهی به صورتم انداخت . معلوم بود که تو دوراهی بدی افتاده بود ... منم که شوخی باهاش نداشتم . روبه پایین و به دستام نگاه کرد . موهاش رو پشت گوشش انداخت و همینطوری ساکت بود . از ساکِ کنارم یه سوزن درآوردم و مشغول پر کردنش از محتویات شدم .

ماریا : باشه باشه!!!!! در میارم!!

تا اینو گفت دست از پر کردن آمپول برداشتم و با جِدّیَت نگاش کردم . آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد...

بچه های ببخشید جای حساسش تموم کردم . ((الان همتون میگید نههههههه😅)) لطفا لایک کنید و کامنت بذارید . پارت بعدش یکم بیشتر منحرفانس پس هرچی لایک و کامنت بیشتر باشه میذارمش . عزیزای خودمین فعلا بای بای 🥰❤

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۳

خب خب سلام بچه ها حالتون چطوره 🥰 ؟ امیدوارم هر جا که هستین همیشه حالتون خوب باشه❤ خب بچه ها لطفا یذره از وقتتون رو بدید به من که یچیزی رو راجع به رمانم توضیح بدم  . 🙏🏻🌹رمان من راجع به زندگی یه دانشمندی به اسم جِروم هست . که به مرور زبان عاشق خدمتکارش میشه . این رمان ، عاشقانه و البته یه کوچولو منحرفانس . بخاطر همین زیاد به کم سن و سالا توصیه نمیشه که بخوننش ولی اگر دوست دارین میتونید بخونید . کسایی که هم نمیدونن پارت یک کجاس بذارید ی چیزی رو توضیح بدم . پارت یک رو راستش درست مطمئن نیستم که تو وبلاگ لیدی باگ آپلود شده یا نه ( فکر کنم هستش ) ولی تو وبلاگ خودم با تصویر یه دختره ناز آپلود شده . ( اونروز اولین روز نویسندگیم بود بخاطر همین نمیدونستم چیکار کنم ) . در ادامه هم اگر نمیتونید شخصیت هام رو درست تصور کنید تو وبلاگم و البته تو وبلاگ لیدی باگ معرفی شخصیت ها با عکساشون هست . ببخشید زیاد حرف زدم بریم برای ادامه رمانم  👇🏻 

 ‌ ‌ ‌ ‌  _________________________________________________________________________________________

جِروم : یذره دیگه تحمل کن ... انقدر ناله نکن !

ماریا : نمیتونم !!! 

جِروم : خب........تموم شد .

تا اومدم سوزن رو از رون پاش جدا کنم یهو با کفِ پاش محکم به شکمم ضربه زد ! چقدر هم محکم زد . بعد با لحنی نگران گفت : 

ماریا : ببخشید بی اختیار بود ! واقعا عذر میخوام !

جِروم : عیبی نداره ، میفهمم . این قسمت از بدن رشته های عصبی زیاد داره بخاطر همین واکنش نشون دادی .یکم استراحت کن . دو ساعت بعد بهت سَر میزنم . 

ماریا : ولی اگه اون بلا رو سِر اون سگ نمیوردی ... این اتفاق برای من نمی افتاد ... همش تقصیر توعه !...

اینو گفت و دوباره گریه کرد .

منم تا این حرفش رو شنیدم فهمیدم که تمام این اتفاقات واقعا تقصیر منه ... ولی واقعا از عمد نبود .

جِروم : ماریا ... من متاسفم... لطفا استراحت کن تا بعدش باهات یکم حرف بزنم. 

سریع در رو بستم و با حال بَد رفتم پشتِ میز آزمایشگاهم نشستم. غرقِ تفکراتِ وحشتناکی بودم که تو ذهنم می گذشت و دوباره جلو چشمم میومد . تا حالا انقدر احساس گناه نکرده بودم. پیشونیم رو به دستام تکیه دادم و آرنجام رو گذاشتم روی میز . قلبم داشت تند تند میزد ... سرم داشت از این افکار سوت می کشید که یهو گوشیم منو از جام بلند کرد ؛ دو دقیقه زل زده بودم به دیوار که به خودم بیام . بعد که متوجه شدم چیشد ، گوشی رو با بی میلی برداشتم و فیس بوکم رو چک کردم . دوست دورانِ دانشگاهیم ، شینجی ( Shingi ) بود ؛ یه پیام ازش دریافت کرده بودم . بازش کردم و شروع به خوندنِ پیامش کردم .

‌‌   ‌   ‌‌_____________________________________________________________________________________‌ 

سلام داداش ، حالت چطوره ؟ خبری ازم نمیگیری و پیامی هم نمیدیا  ! چیزی شده ؟ داری رو پروژه جدیدت کار میکنی ؟ بگذریم ... میخواستم بگم هفته بعد مهمونی با لباس مبدل داریم . همه دوستای قدیمیمون رو دعوت کردم ، چه پسر ، چه دختر همه هستن ، تازه یه دوست‌دختر خوشگل هم پیدا کردم  ! میخوام بت نشونش بدم . تو هم باید بیای  ، نیای میکشمت ! :) 

    ‌  ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

جوابش رو اینطوری دادم :

      ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

سلام داداش . ببخشید که بهت پیام نمیدم ، راستش یکم سَرَم شلوغه. وگرنه من زمانی که بیکارم بهت پیام میدم. باشه برای مهمونی میام . ولی لباس مبدل نمیپوشم فقط یه کت و شلوار سیاه ، همین و بس ! تازه یکی از دوستام مریضه ... درگیرِ درمانشم . با مقاومت هاش نمیذاره خوبش کنم . حالا تا مهمونی خدا بزرگه ولی سعی میکنم بیام .

     ‌_____________________________________________________________________________________‌

گوشی رو پرت کردم اونورِ میز . ساعت رو چک کردم ... ۱۲ و نیم  ظهر بود، عینکم رو از روی چشمام برداشتم و سَرَم رو روی میز گذاشتم .....

وقتی که بیدار شدم دیدم ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه بعدازظهرِ . با خستگی تمام سمت اتاق ماریا رفتم . هنوزم خوابیده بود ؟؟!!! سریع رفتم کنارش ،  دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. یکم داغ بود . به سينه هاش نگاه کردم . نفس هاش منظم نبودن . صداش زدم ولی جواب نداد . پلک هاش رو باز کردم و از حالت چشماش فهمیدم بیهوش شده ؛ ولی بخاطر چی؟؟؟ سریع گوشی‌پزشکی رو آوردم و گذاشتم روی قلبش... صدای قلبش خیلی بلند و نامنظم بود . چشمام از سَر درد سیاهی رفت ؛ سریع رفتم پایه سِرُم و خودش رو آوردم . با احتیاط سِرُم رو وارد رَگِش کردم . سرش رو یکم تکون داد و چشماش رو محکم جمع کرد . محتویات ضد جهش یافته رو وارد سِرُم کردم . بعد آروم رفتم و روی تخت ماریا نشستم . دختر به این نازی بخاطر من داشت نابود میشد . سَرِش رو نوازش کردم . شاید باورتون نشه ولی قطره های اشک داشت از چشمام سرازیر میشد . انقدر احساس گناه میکردم که دلم میخواست درجا خود*کشی کنم ... ولی نه !!! 

ماریا : جِ_جِروم ؟!

خودم رو با صدای ماریا جمع و جور کردم .

جِروم : ماریا ؟؟ حالت چطوره؟ جاییت درد میکنه ؟ الان چه احساسی داری ؟ حالت بده ؟ 

بعد با حالت خستگی روبه من کرد و گفت : 

ماریا : حالم ... خوبه ... فقط نمیدونم ... چرا انقدر خسته ام . خواب مامانم رو دیدم ... ینی اون دنیا جاش خوبه ؟ 

طفلکی ... یعنی مادر نداشت و من بی خبر بودم؟ 

جِروم  : گوش کن ماریا.  الان استراحت کن . وقتی ...

ماریا : دیگه خوابم نمیاد ... سرحال شدم .

_ میتونم باهات حرف بزنم ؟

_ آره جِروم...

_ ماریا من واقعا بابت همه چیز متاسفم ! نمیدونستم قراره همچین اتفاقی بیوفته . از عمد نبود ، لطفا درکم کن و من رو ببخش ... نذار بیشتر از این احساس گناه کنم .

و بعد دستش رو گرفتم و محکم فشارش دادم و منتظر جواب شدم ... ماریا ابروهاش رو به نشونه عصبانیت بهم نشون داد... و صورتش رو به سمت دیوار که کنار تختش بود برگردوند . 

ماریا : با این کاری که کردی ، باعث شدی که به این حال و روز بیوفتم ... میبخشمت ولی نه کامل ... 

دستش رو از توی دستام بیرون آورد و نگاهش رو بازم به دیوار دوخت . 

جِروم  : ماریا...من...

 

‌دوستای گلم منتظر پارت بعدی باشید منتظر کامنت هاتون هستم و اینکه حتنا لایک کنید ❤🥰🌹

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۲

و بعد لبام رو آروم از لباش جدا کروم ...

جِروم : ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.

در جوابش فقط سکوت شنیدم ، ولی وقتی به چشمای ماریا نگاه کردم ، مهربونی رو دیدم و انگاری که داشت با چشماش ازم تشکر میکرد ... چه دختِر گُلی ! بهش شب بخیر گفتم و خودم به سمت اتاقم رفتم . فردای اون روز داشتم رو پروژه جدیدم کار میکردم ، قبلش هم یه سگ خریده بودم ؛ برای انجام آزمایشم بود .

وقتی شروع کردم به اون سگ ماده های جهش یافته زدن ، ماریا وارد آزمایشگاه شد و شروع به گردگیری کرد .سعی کردم حواسم به کارَم باشه ؛ خوشبختانه ماریا آروم و بدون سر و صدا تمیز کاری میکرد و آرامش آزمایشگاه رو حفظ میکرد . اون سگ شروع کرد به پارس کردن ، صورتش سمت ماریا و بود و دندوناش رو براش نشون میداد ، ماریا یه لحظه جا خورد و دو تا دستاش رو به هم گره زد و به وسط سينه هاش فشار داد. معلوم بود که ترسیده بود . 

جِروم : نترس ... قلاده بهش وصله ... واسش پوزبند خریدم که نتونه گاز بگیره . سگه بزرگیه نه ؟

ماریا: آ_آره... فکر کنم . دندوناش خیلی بزرگن... به هر حال اینو که گفتی خیالم راحت شد.

و دوباره شروع کرد به گردگیری کردن . منم کارَم رو ادامه دادم . وقتی کارَم تموم شد به اون سگِ بزرگ بیهوش کننده زدم و فرستادمش تو قفس . پوزبندش رو باز کردم تا وقتی که بهوش اومد بتونه غذا بخوره . 

بالاخره میتونستم یذره استراحت کنم ، یه لحظه به ماریا نگاه کردم ... با لحنی آروم ولی عصبی بهش گفتم  اون قسمت رو دقیقا همونجایی که آمپول اینا قراره داره تمیز کنه وگرنه از حقوقش کم میکنم . اونم با ترس شروع به نگاه کردن آمپول ها کرد و آروم آروم رفت که تمیزشون کنه ، دو طبقه بزرگ هم بود پس فکر کنم تمیز کردنش طول بکشه . به هر حال رفتم سمت اتاقم و با خیال راحت دراز کشیدم . نمیدونم چند ساعت گذشته بود.. ولی وقتی با صدای جیغ وحشتناکی بلند شدم ، تمام بدنم به لرزه افتاده بود ! سریع سمت اون جیغ رفتم . شاید باورتون نشه ولی اون سگ یکم بزرگتر از قبلش شده بود و دندوناش خونی بود ... و اینکه تو قفسش نبود.  به ماریا نگاه کردم که رو زمین افتاده بود و گریه می‌کرد ... رون پای سمت چپش کلی خون ازش میومد و شُرشُر روی زمین میریخت . رون پاش رو گرفته بود و از درد ، ناله و گریه می‌کرد.  انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم دقیقا چیکار کنم . سریع رفتم یه محلول شست و شو کننده ، ضدعفونی کننده و باند آوردم .

جِروم : آروم باش درد نداره فقط بذار ببینم چیشده .

آروم خون ها رو پاک کردم و دور زخمش ضدعفونی کننده زدم و باند رو چند بار دور رون پاش پیچوندم . بغلش کردم و سریع بردمش و روی تخت گذاشتمش . فقط داشت گریه می‌کرد . دنبال اون سگ بودم ولی وقتی دیدمش با کمال تعجب یه گوشه مرده بود . نبضش رو گرفتم و کاملا مطمئن شدم که جونی تو بدنش نداشت . ماریا با گریه بهم گفت :

_ لطفا من رو ببر تو اتاقم اونجا راحت ترم ... 

به حرفش گوش دادم و سریع بردمش تو اتاقش ... اتاقش تمیز و زیبا بود . یه قفسه کتاب داشت و گوشه ای از دیوار یه تخت داشت،  سریع بردمش اون قسمت . 

ماریا : بذار لطفا لباسم رو عوض کنم ... برو بیرون ! 

جِروم : مطمئنی میتونی ؟ 

ماریا : پس بذارم بدنم رو ببینی ؟ 

جِروم : کارِت که تموم شد صدام بزن...

بیرون اتاقش داشتم به این فکر میکردم که دقیقا چه اتفاقی افتاده بود ؟ سریع رفتم کیف پزشکیم رو آوردم . 

تق تق ... میتونم بیام تو ؟

ماریا : بله .

وارد اتاقش شدم ، یه دامن و لباس به رنگ آدامسی پوشیده بود . دامنش هم دقیقا تا روی رون پاهاش بود . 

جِروم : باید مطمئن بشم حالت خوبه یا نه ... اون سگ جهش یافته بود ممکنه که چیز خطرناکی به بدنت وارد کرده باشه.

ماریا : من حالت تهوع دارم .

خداروشکر یه سطل هم همراهم آورده بودم .

جِروم : زخمت درد داره ؟ 

ماریا با گریه گفت :<< خیلی >> 

جِروم : بذار بینم...

 و شروع کردم به معاینه کردنه بیمارم .

باند رو آروم آروم باز کردم و شروع کردم به دیدن زخمای رونش. ماریا شروع کرد به سرفه کردن های خشک و یهو چیزی که باعث شد خیلی بترسم این بود که موقع سرفه کردن خونه مرده مایل به سیاه از دهنش بیرون زد .  

ماریا : واییییییییییی!!!

جِروم : آروم باش چیزی نیست ! 

یه دستمال برداشتم و بهش دادم که دهنش رو پاک کنه.  

_ احساس میکنم میخوام بیارم بالا !

اینو با گریه بهم گفت و بعله ... تو سطلی که آورده بودم حسابی بالا آورد . موهاش رو کنار زدم که کثیف نشه. چشماش قرمز شده بودن و اشک تو چشماش جمع شده بود . کمرش رو نوازش کردم که احساس بدی نکنه . 

جِروم : با این وضعیتی که دارم ازت میبینم باید آمپول بهت بزنم .

_ نه لطفاااا !!

جِروم : نه نداریم ...

یه آمپول دراوردم و پر از مواد کردم و رون پای زخمیش رو گرفتم تا شروع کنم به طزریق کردن . یهو ماریا مچ دوتا دستام رو گرفت . اون یکی دستم که آمپول بود و انقدر محکم گرفته بود که دردم گرفت .

جِروم  : ماریا ! من قصدم اذیت کردن تو نیست بذار بهت کمک کنم !

_ ولی من میترسم ... این درد داره ! 

جِروم  : بهتر از اینکه تو توی این وضعیت باشی .

زیر رونش رو گرفتم و بالا بردم که بهش طزریق کنم . 

_ نهههه لطفاااا

جِرو  : دارم بهت کمک میکنم چرا متوجه نمیشی ؟ 

ماریا  : تو داری به رون پاهام دست میزنی ! از اون ور هم احساس میکنم میخوای زیر دامنم رو ببینی ! 

تا اینو گفت کارم رو متوقف کردم .. با لحنی آروم جوری ک دلش آروم بشه بهش گفتم : 

جِروم : ماریا... من از این کارا خوشم نمیاد ... من قصدم لذت بردن از اذیت کردنت یا دست زدن به اندام خصوصیت نیستم... لطفا بذار کمکت کنم . دستاش دور مُچم یکم شل تر شدن و من شروع کردم به طزریق کردن . _ آییی.. درد داره ! جِروم!!!

جِروم  : متاسفم ... یکم دیگه تحمل بکن .

_ آیییییی!!! 

دوستای گلم امیدوارم که لذت برده باشید ❤ لطفا با لایک و نظر دادن و دنبال کردن من بهم انرژی بدید تا پارت ۳ رو هم بنویسم ♡ خدانگهدار 💫💫

 

 

 

 

 

 

 

معرفی دو شخصیت اصلی رمانم😍

 سلام دوستای گلم حالتون چطوره؟🤗 امروز اومدم با نشون دادن شخصیت‌های رمانم که خیلی دوست داشتنین😇 لطفا لایک و نظر دادن فراموش نشه دوستای گلم ❤💞

خب این خوشتیپ که عکسش این بالاس اسمش جِروم ( Jerome ) هستش .

(((((ویژگی های Jerome)))))

موهای سفید🤍

چشمای آبی روشن 💙

سن : ۲۴

ظاهری جذاب ( هر وقت هم میره چه دختر چه پسر همه نگاهاشون به جِرومه 😂 )

لباسای آزمایشگاهی همیشه تنشه ( به غیر از جاهای مخصوص ) 💥

دانشمند درجه ۱ کشورش 😉

مجرده و اینکه اصلا دوست نداره ازدواج کنه فقط دنبال یه دختره که همیشه پیشش باشه.🥰

رنگ مورد علاقه : نیلوفری 💞

غذای مورد علاقه : همه غذاها رو دوست داره.💫

مکان مورد علاقه : آزمایشگاهش  ( چون اونجا سکوت و آرامش داره )

قیافه جدی داره جوری که هرکی نگاش میکنه یکم ممکنه بترسه ولی مهربونه .(جاهای ناراحت کننده گریه میکنه!)

یکی از نگاهاش که دل هر دختری رو میبره 😂👇🏻

لطفا برو پایین 😊👇🏻

 

 

 

 

 

‌این خانوم خوشگله هم اسمش ماریا ( Maria ) هست ، بعضی ها ماری (Mari )صداش میکنن.

ویژگی های (((((Maria)))))

موهای قهوه ای بلنده روشن که البته هر کی ببینتش فکر میکنه نارنجیه 🤎

چشمای آبی روشن 💙

سن : ۱۸

ظاهری زیبا و کیوت و دوست داشتنی 😍

بیشتر موقع ها لباسای خدمتکاری سیاه و سفید تنشه 🖤🤍

مجرده و اینکه جِروم رو خیلی دوست داره .🥰

رنگ مورد علاقه : سیاه🖤

غذای مورد علاقه : سوپ مرغ😋🍛

مکان مورد علاقه : کتابخونه جِروم ( چون کلی کتاب مربوط به حیوانات اونجا هست )

خیلی مهربونه و عاشق حیواناته ، حتی یبار به یه بلبل درخت خرما که درحال مرگ بود آب داد و نجاتش داد ! دست و دلبازه و برای کمک کردن به همه آماده هس 😍🥰❤ 

یکی از عکساش از نیم رخ .🥰😍👇🏻

 

خب بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه  لطفاااا لایک کنید و نظر بدید خوشحال میشم واقعا ، و برای پارت ۲ رمانم منتظر بمونید. 😉❤

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۱

همیشه وقتی وارد آزمایشگاهم میشد ، غرق نگاه کردنش میشدم . موهای بلند و قهوه ایه روشن ، لباس خدمتکاری سیاه و سفیدش ، چشمای ناز و آبی رنگش و البته بدنه زیباش . همیشه با جارویی که تو دستش داشت وارد آزمایشگاهم میشد و تمیزکاری رو بدون سر و صدا شروع میکرد ، گاهی وقتا طبقاتی که محلول های خطرناک قرار داشت رو تمیز میکرد ، بعضی وقتا انقدر ساکت کارش رو میکرد که متوجه حضورش نمیشدم ، فقط تنها جایی که آمپول ها و سِرُم و چیزایی که میشه به بدن طزریق کرد قرار داشت رو اصلا تمیز نمیکرد ، نمیدونستم چرا و خیلی اینکارش عصبانیم میکرد ولی بهش چیزی نمیگفتم تا روزی که خودم بدونم باهاش چیکار کنم . ولی چند تا اتفاق افتاد که باعث شد بهم دیگه نزدیک بشیم .

یادمه یه شب حالم خیلی بد بود ، سرفه هام نمیذاشتن درست نفس بکشم؛ سَرَم خیلی گیج میرفت و چشمام سیاهی میدید ، حالت تهوع  شدید داشتم ، کنترلی رو خودم نداشتم، فقط تنها چیزی که می دیدم آزمایشگاهم بود که دور سرم میچرخید ... یه چند دقیقه بعد پاهام رو اصلا حس نکردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم . سعی کردم بشینم ولی تنها کاری که تونستم بکنم تکیه دادن به میزم بود . سَرَم رو بردم بالا و به لامپ های سقفِ آزمایشگاه نگاه میکردم ، سَرَم بدجور گیج میرفت . یهو گرمی بدن یه نفر رو متوجه شدم... از کمرم گرفت و آروم سَرَم روی سینه هاش گذاشت و موهام رو نوازش میکرد ،دستم رو گرفت و فشارش میداد ؛ صدام میزد و هق هق گریه می‌کرد...

؟؟؟ : جِروم ؟ جِروم حالت خوبه؟ وای خدای من رنگ صورتت رفته !!

اصلا نمیتونستم لبام رو تکون بدم و چشمام نیمه باز بودن . صداش رو شنیدم که با گریه با کسی که پشت تلفن بود صحبت میکرد ؛ دیگه از هوش رفتم ....

چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم سقف آبی رنگ بود ، یکم بیشتر که هوشیاریم رو بدست آوردم دور و اطرافم رو نگاه کردم . به سِرُمی که تو رگه  دست راستم بود زل زدم . چند تا لوله هم تو بینیم بود و هوای تازه ای هم بهم می رسوند. آره... متوجه شدم که داخل بیمارستانم . غرق فکر کردن به این چیزا بودم که ماریا رو ديدم که در اتاقم رو آروم باز می کرد و به سمت من میومد ؛ روی  صندلی کنار تختم نشست ... با چشمای آبیه نازش لوله سِرُم که تو دستم بود رو دنبال میکرد .

ماریا : درد داره ؟ 

جِروم : این سوزنی که تو رگمه ؟ نه این چیزا واسه مَردا درد نداره .

ماریا : ولی من میترسم ... حتی دوست ندارم طرفش برم .

اینو که بهم گفت تازه فهمیدم چرا سمت اون قسمتی که آمپول و اینجور چیزا هست نمیره و تمیز نمیکنه... 

جِروم : ترس نداره ...

یهو دکتر وارد اتاق شد . سمتم اومد و کنار پایه سِرُم وایساد و چِکِش میکرد .

دکتر : حالت چطوره مَردِ جوان ؟

جِروم : حالم خیلی خوبه ممنون که جونم رو نجات دادید .

دکتر : چی ؟ از من تشکر میکنی ؟ اصله کاری اون خانم نوجوانی که کنار شما نشسته ، از اون باید یه دنیا تشکر کنی ، اگه اون نبود تا الان اوضاعت خیلی جالب نبود ...

راست می‌گفت ، اگه ماریا نبود چه بلایی سرم میومد؟ چه اتفاقی واسم می افتاد ؟ به ماریا نگاه کردم ، ماریا اول بهم نگاه کرد و بعد با حالت خستگی تمام به دستای قلاب شده اش روی دامنش نگاه کرد . من فقط برای اینکه آزمایشگاهم تمیز بمونه یه خدمتکار استخدام‌ کردم ، بدون اینکه به ماریا توجهی کنم انتخابش کردم ... حالا بیشتر شبیه یه فرشته نجات بود تا یه خدمتکار ...

دکتر: به هر حال میتونی مرخص بشی ، ۵ روز بیهوش بودی!

جِروم : ۵ روز ؟؟؟؟ ولی من احساس کردم فقط چند ساعت بیهوش بودم ! همون موقع به زیر چشمای ماریا نگاه کردم .. سیاه شده بود زیره چشمش ، ینی بخاطر من نخوابیده بود ؟

 روی تختم نشستم ولی فقط یه شلوار پام بود و بالا تنه ام لباسی نداشت . ماریا به بالا تنه ام و بعد به سیکس پکم نگاه کرد و از خجالت سرخ شد و سرش رو برگردوند . با کمک دکتر لباسام رو تنم کردم و با ماریا از بیمارستان خارج شدم . شب بود و فقط افراد مریض اطراف بیمارستان دیده میشد . تاکسی گرفتیم  تا به آزمایشگاه برسیم ؛ توی راه داشتم به سن ماریا فکر میکردم ... ینی چند سالش بود ؟ به ماریا نگاه کردم ، یهو چشمم به سينه های بزرگش افتاد !!! حالا خوبه خودش نفهمید که دارم نگاش میکنم چون داشت از پشت پنجره تاکسی بیرون رو نگاه میکرد ... فکر کنم ۱۷ یا ۱۸ سالش باشه .

وقتی رسیدیم آزمایشگاه فورا رفتم سمت میز آزمایشگاهیم و بعله... اون شیشه شکسته روی میزم باعث شد که حالم به این روز بیوفته اون شیشه بخار های سَمیش رو ترشح کرد و باعث شد نتونم  درست نفس بکش و سرفه کنم . برگشتم و ماریا رو دیدم که با سطل آب به طرف در خروجی میرفت ؛ بی اختیار سمتش رفتم و شونه اش رو گرفتم .

جِروم: ماریا !؟

با خستگی روش رو طرفم برگردوند .

ماریا : بله ؟ چیزی میخوای برات بیارم ؟ 

با دوتا دستام آروم آروم بدنش رو نزدیکم بدنم کردم و بعد بغلش کردم ، صورتم رو نزدیک صورتش بردم ، لبام رو آروم آروم نزدیک لباش کردم و بعد گرمی لباش رو روی لبام حس کردم ، چند ثانیه تو این حالت بودیم و بعد لبام رو از لباش جدا کردم ....

دوستای گلم امیدوارم که لذت برده باشید لایک و نظر و دنبال کردن من فراموش نشه ، منتظر پارت بعدی باشید ! آها راستی قراره شخصیت هامون رو هم معرفی کنم 😄