های گایز ( الان میگید نیومده صمیمی شد😐)
من نویسنده جدیدم 😃
اسمم ستی ویه نکته هست فقط مدیر اسمم رو میدونه شما همون ستی صدام کنین 😊
خواهر و برادر کوچیکتر دارم ژیمناستیک میرم و سنتور دوس دارم ۱۰ سالمه ۱ ماه دیگه میشه میخوام برم چهارم رمان مورد علاقم خون آشام زندگی من هست و رمانی که خودم می نویسم عشق جدید هست مقدمه و پارت ۱ داخل وبلاگ مرینت یعنی من هست 😁
خوب بای دیگه 👋
ماریا : نه خواهش می کنم لطفا!
اون پسره داشت با هر قدمش ، من رو به سمت دیوار میبرد . با زبونش لباش رو لیس میزد و لبخند شیطانی میزد.
؟؟؟ : میدونستی اینجا اتاق منه کوچولو ؟ ینی هر کاری که میخوام میتونم بکنم .
این حرف رو که زد ، با دو دستاش شونه هام رو گرفت و پرتم کرد رو تختش . چند تا جیغ کشیدم و حسابی سر و صدا کردم ولی هیچ کس به دادم نرسید .
؟؟؟ : همه طبقه بالاعن عمرا کسی صدات رو بشنوه ، منم میتونم دلی از عزا در بیارم !
ماریا : ولم کن آشغال !
؟؟؟ : جون چه سینه هایی .
و با یا چنگ ، سوتینم رو درآورد و شروع کرد با سینه هام بازی کردن ؛ انقدر محکم باهاشون وَر میرفت که من دردم گرفته بود و اتاق رو با آه و ناله هام ، پر کرده بودم . هر چقدر دست و پا میزدم ، فایده ای نداشت . تا اینکه زیپ شلوارش رو باز کرد و مردانگیش و بهم نشون داد .
ماریا : نه ولم کن برو گمشو .
شورتم رو درآورد تا مردانگیش رو تو من کنه ، ولی همون لحظه یه نفر دَر رو با لگد باز کرد . قبل از اینکه کسی ما رو ببینه ، سریع پتویی که رو تخت بود رو روی بدنم کشیدم .
شینجی : آشغال عوضی ، چه گوهی میخوری ؟
؟؟؟ : به به آقا شینجی ، پس تو هم دلت بدن این دختره رو میخواد ، ببین چقدر خوشگله .
با صورتی پر از اشک و گریه ، به شینجی نگاه کردم . اون وقتی این حالت چهرم رو دید ، بیشتر عصبانی شد .
شینجی : نیک گفت اگر از دستوراتش سر پیچی کنه از این کارا باهاش کن ... یه عدد الاغ منحرف تو گروه داریم .
؟؟؟ : هوی ! کاری نکن که به غلط کردن بندازمت .
شینجی : عه ؟ نه بابا ! تو انگشت سوم منم نیستی !
؟؟؟ : خودت خواستی ...
اون پسره ، سمت شینجی دوید و دوتا دستاش رو روی شونه ها گذاشت و سعی کرد که شینجی رو بندازه ، ولی شینجی مثل سنگ چسبیده بود به زمین ...
شینجی : آخی همین قدر زورت بود ؟
چیزی که دیدم رو اصلا باورم نمیشد ... شینجی با یه حرکت ، پسره رو پخش زمین کرد .
؟؟؟ : لعنتی... آخه چجوری ؟
شینجی : نیک !!!
بعد از چند ثانیه ، نیک اومد پایین و این وضع رو دید و نگاهی به من انداخت .
نیک : چه وضعشه ؟ یکی توضیح بده .
شینجی : ظاهرا اینجا یه احمقی ازت سر پیچی کرده نیک .
و با اعصبانیت به اون پسره نگاه کرد .
نیک تا متوجه حرف شینجی شد ، صداش رو از اعصبانیت بالا برد .
نیک : مگه نگفتم هر وقت سرپیچی کرد میتونی از این کارا بکنی ؟؟؟ گمشو برو از جنگل تو این آفتاب هیزم جمع کن .
؟؟؟ : برات دارم شینجی ...
و بلند شد و از اتاق رفت .
شینجی طرفم دوید و دستش رو روی صورتم گذاشت .
شینجی : حالت خوبه ؟
قیافه و صداش خیلی جذاب تر شده بود ... ولی همون لحظه تا خواستم حرف بزنم ، بی اختیار گریه کردم. بهم نگاه کرد و بیشتر ناراحت شد .
شینجی : باهات کاری کرد ؟ به موقع نرسیدم؟
ماریا : ن_نه ... فقط درد داشت ...
نیک که به نظر تو فکر بود ، روبه شینجی کرد و گفت :
_ گوش کن شینجی ، تو روی ماریا نظارت کن و مراقب رفتارش باش ، حداقل تو گزینه بهتری هستی .
شینجی هم که داشت پتو رو دورم میپیچید ، با صدایی خیلی آروم گفت :
_ باشه ، من میبرمش سمت اتاقم تا اونجا لباساش رو عوض کنه .
و من رو تو بغلش گذاشت و از اتاق خارج شدیم . من رو که به اتاقش رسوند ، با ناراحتی و دلسوزی نگام کرد .
شینجی : میشه فقط بگی باهات چیکار کرد ؟ آخه تو فقط گفتی درد داشت .
ماریا : به سینه هام محکم دست زد .
شینجی : پِفف ... به جِروم قول داده بودم که مراقبت باشم و نذارم اتفاقی برات بیوفته ...
صداش خیلی هات و جذاب بود ...
شینجی : ماریا حواست هست ؟
یهو به خودم اومدم با خجالت بهش جواب آره دادم .
بزور بدنم رو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم ، از سر اعصبانیت و خشم گریه میکردم ؛ جِروم... چرا نجاتم ندادی ؟... چرا ؟... منو میبرن تا بهم تجاوز کنن... من رو میبرن که ازم سوءاستفاده کنن... خواهش میکنم ... نجاتم بده !! تروخدا...
توی ماشین حسابی گریه میکردم و دست و پا میزدم ، ماشینشون خیلی بزرگ و شیک بود و باعث میشد که خیلی بترسم . من با دو تا از پسرای هیکلی ، عقب ماشین بودم ... ولی اونا بدنم رو گرفته بودن و دستمالیم میکردن ...
؟؟؟ : جون چه هلویی !
؟؟ : دمت گرم گُل گفتی !
منم همش تو ماشین جیغ میزدم و التماسشون میکردم که برم . رئیسشون که حسابی با صدای من کلافه شده بود ، گفت که دهنم رو با یه کهنه ای ببندن . شروع کردم به فعال کردن نیمه دومم ، اول بوی سیگار تو ماشین پخش کردم و شروع کردم به داغ کردن بدنم که دست پسرا روشون بود .
؟؟؟ : عه ؟ نه بابا زرنگ ما واسه داغ شدنت برنامه ریزی کرده بودیم !
دستکش های کلفتی درآوردن و شروع کردن به پوشیدنش . یکیشون دستش رو روی باسنم گذاشت و شروع کرد به لمس کردنش ... اون یکی هم گردن و سَرَم رو گرفته بود و پوزخند های شیطانی میزد و دهنم رو می بست . همون لحظه نیک برگشت و بهم گفت :
_ اگه میخوای کاری باهات نکن باید به حرفام گوش بدی و سر پیچی نکنی ...
و قیافش رو خیلی جدی برگردوند به سمت من ، منم هرچی فحش داشتم ، با چشمام بهش دادم .
نیک : حواست به رفتارت هم باشه که خودم میدونم تنهایی باهات چیکار کنم ...
همه پسرای اونجا ، اندام های ورزیده و صورت های هیزی داشتن ... چشمم به شینجی خورد ، داشت با ناراحتی نگام میکرد . فهمیدم که خیلی از رفتار گروهش داره خجالت میکشه . ظهر بود و هوا خیلی گرم بود ، انقدر که دست و پا زدم ، گرمم شده بود . نیمه دومم رو غیر فعال کردم و سَرَم رو آروم گذاشتم رو پایِ پسر دومیه و چشمام رو بستم .
؟؟ : آفرین دختر خوب ... میبینم آدم شدی !
با حرکت و تکون های ماشین ، کم کم خوابم برد . نمیدونستم چقدر گذشت ولی متوجه ایستادن ماشین شدم و از خواب پریدم .
اون پسره که دست به باسنم زده بود ، من رو از صندلی بلند کرد و تو بغلش نگه داشت .
؟؟؟ : پِفف که چقدر تو سبک و لاغری !
نیک با اعصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :
نیک : مراقب رفتارت باش اگر به رفیقام آسیب جسمی وارد کنی ، کاری میکنم که هیچ وقت دردم رو فراموش نکنی.
به اطرافم نگاه کردم ... خونه شبیه به قصرشون رو دیدم... چشمام گرد و قلمبه شده بود... ینی من باید خودم تنهایی این مکان به این بزرگی رو تمیز میکردم ؟
وارده اونجا که شدیم ، من رو گذاشتن رو زمین و دست و دهنم رو باز کردن . انقدر که ترسیده بودم ، سرجام خشکم زده بود و به همشون نگاه میکردم .
ماریا : لطفا کاری باهام نداشته باشین !
نیک با حالتی جدی زانو زد و صورتش رو تو صورتم کرد ...
نیک :زمانی باهات کار داریم که کار اشتباهی کنی ...
سریع بلند شد و روبه شینجی کرد .
نیک : شینجی لطفا برو لباسای خدمتکاریش رو بیار .
_ چشم...
بعد از چند دقیقه ، یه دست لباس سفید سیاه خیلی تمیز و تا شده برام آوردن .
نیک : توی قصرِ ما ، همه تمیز و مرتبن ... ولی لباسای تو کِدِر و نامرتبه ، پس باید این لباسایی که برات گرفتیم رو بپوشی و ازما تشکر کنی .
لباس تا شده رو باز کردم و با ناراحتی نگاش کردم ، خیلی سکسی و بدن نما بود ، بالا تنه اش زیاد پوشیده نبود و و دامنش یکم کوتاه بود . تازه ساق پای سفید رنگش خیلی شفاف بودن و رونم رو معلوم میکردن ... نمیخواستم زخم روی رونم رو کسی ببینه ...
همون لحظه چشمم به اون یکی پسره افتاد که دوتا از انگشتاش رو با یه حالت کثافتی داخل دهنش میکرد و بهم نشون میداد ...
نیک : برو لباسات رو بپوش .
یکم سَرَم رو به نشونه لجبازی ، این وَر و اونور کردم . دوست دختر نیک نگام کرد و گفت :
دورا : آشغال میشی با این لباسه هر هر هر .
چپ چپ بهش نگاه کردم ... نیک بهم اشاره کرد که برم تو اون اتاقه و لباسام رو عوض کنم . با شک و تردید ، به طرف اون اتاقی رفتم که دَرِش سفید بود . دَر رو آروم باز کردم و بستم. لباسای خدمتکاری عزیز خودم رو درآوردم . یهو یکی دَر اتاق رو باز کرد ، سریع لباسای خودم رو روی خودم گرفتم و با خجالت و استرس و ترس ، به اون پسره سکسیه رو فرم نگاه کردم .
؟؟؟ : چه خبر ؟ دختر جذاب من بیا بغلم . بیا تا مثل یه هلو بهت گاز بزنم !
من فقط شورت و سوتین تنم بود ، با هر قدم اون پسر به عقب میرفتم...
❤❤
از وقتی که با ماریا آشنا شدم ، زندگیم و البته قلبم روشن شد... دیگه مثل قبل بی تفاوت یا بیحال نبودم . دیگه با کسی پوکر رفتار نمیکردم ... دیگه چیزی برام خسته کننده نبود که به فکر خودکشی باشم ؛ در عوض ... با یه دختر خیلی خوشگل آشنا شدم که بهم یاد داد کی باشم... با اینکه پدر و مادر نداشت... ولی داشت به زندگی خودش ادامه میداد... ولی منی که همه چیز داشتم ، نمیتونستم ادامه بدم .
توی قلبم قایم شده...
توی تاریکی می مونم...
فرشته ها گریه میکنن و شیطان ها باهاشون بازی میکنن
توی تاریکی می مونم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
بعضی از آدما بخاطر عزیزانشون دست به کارای عجیب میزنن... اگر هم یکی از عزیزانشون مقصر باشه ، باز هم مثل آدمای کور رفتار میکنن و حق رو به عزیزانشون میدن ... موندم نیک چه تصمیمی برای من و ماریا داره ... دوباره تحمل دیدن اینکه ماریا ازم ناراحت بشه رو ندارم . تازه از مریضی دراومده بود و حالش یکم بهتر شده بود ... همه این اتفاقا تقصیر منه ... من چقدر احمقم ... هیچ وقت نتونستم کاری رو درست انجام بدم... هیچ وقت...
ماریا : جِروم؟
جِروم : !!
سریع اشک هایی که تو چشمم حلقه زده بود رو پاک کردم و به سمت صدای ماریا برگشتم .
جِروم : ماریا... چقدر سریع آماده شدی .
ماریا : قراره چه اتفاقی بیوفته ؟ من رو میکشن ؟
من و ماریا تو یکی از اتاقا داشتیم صحبت میکردیم ... و نیک و گروهش تو آزمایشگاه منتظرمون بودن ... البته منتظرمون نه... بلکه منتظر ماریا .. دستام رو دو طرف شونه ماریا گذاشتم و با نهایت خونسردی گفتم :
جِروم : ببین ... هر چیزی که بهت گفتن ، تو واکنش نشون نده ، اون دختره رو یادته که داشتی تو جشن هلاکش میکردی ؟ ممکنه ببینتت و بهت هر چیزی که بخواد بگه . فقط لطفا حواست باشه اون روی دومت رو بالا نیاری که وحشت کنن و تنبیه وحشتناک تر در نظر بگیرن ... درضمن هیچی هم زیاد نگو .
ماریا ، سَرِش رو با ناراحتی انداخت پایین و به کفشام نگاه کرد .
جِروم : منتظر جوابم .
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و صورتش رو بالا آوردم ...معلوم بود که خیلی پشیمونه .
ماریا : باشه...
جِروم : خوبه ، بریم .
ماریا با قیافه خجالت زده و البته سَر به پایین ، پشتِ سَرَم حرکت میکرد. وقتی به سالن اصلی آزمایشگاه رسیدیم ، همه نگاهاشون به ماریا بود . یهو دوست دختر نیک بلند شد و با چشمایی که نفرت رو میشه دید ، به ماریا زل زد .
دورا : اوناهاش ... نگاش کن چقدر خودش رو مظلوم داره نشون میده ... دختره عوضی ! این چهرت موقع تنبیه شدنت دیدنی میشه ...
نیک : عزیزم بس کن و بشین .
دورا نشست و با عصبانیت ، ماریا رو نگاه میکرد . ماریا هم که واقعا ترسیده بود ، پشت سَرَم که ایستاده بودم قایم شد و به دست سمت راستم چسبید .
همه اعضا گروه نیک بلند شدن و چند قدم بهمون نزدیک تر شدن ... شینجی داشت با ناراحتی نگام میکرد .
نیک : گوش کن دختر ، تنبیهت اینه ... بیا به خونه بزرگمون و اونجا رو به مدت یک هفته تمیز کن ... این آسون ترین تنبیه منه .
ماریا : شما کلی پسرای هیکل گنده تو گروهتون دارید ... ممکنه باهام کاری کنن ...
نیک : اگر نمیپذیری چطوره بدنت رو بسوزونیم ؟ نظرت چیه هر روز شکنجت کنیم ؟
بدن ماریا داشت داغ میشد و موهاش داشت کم کم گلبهی رنگ میشد ... این ینی اینکه داشت روی دومش رو نشون میداد ...
نیک : اگر آسون ترین تنبیه رو انتخاب نمیکنی خب بدترین هاش رو واست انتخاب میکنیم ...
ماریا با صدایی که فقط خودم شنیدم گفت :
_ آشغال...
نیک : نظرت چیه آقای جِروم؟
جِروم : هنوز نمیدونم و راضی نیستم .
یهو دورا با سرعتی که داشت ، ماریا رو از پشت انداخت و رو زمین پهنش کرد ، خودش هم رو شکم ماریا نشست و با دوتا دستاش گردن و سرش رو گرفته بود .
جِروم : داری چیکار میکنی !!؟؟
نیک : دورا !!!
شینجی : تمومش کنید !
ماریا با یه لگد ، دورا رو پرت کرد سمت چپ و خودش سریع بلند شد ، همون لحظه یه پسر هیکلی با اندام ورزیده، از پشت سر ، ماریا رو گرفت و دهنش رو با دستاش بست .
جِروم : الان شروع این دعوا ، ماریا بود یا دوست دخترت؟؟
نیک : معلومه ... دوست دختر خودت !
جِروم : چ_چی!؟
ماریا دست و پا میزد و بهم اشاره میکرد که کمکمش کنم . تا خواستم برم طرفش ، نیک جلوم وایساد و یه تفنگ از کُتِش درآورد و وسط سينه ام نشونه گرفت .
نیک : هِی جِروم... تو هم مثل پدرت یه ساده لوح بودی ... اگر یه هفته بگذره ... خودمون میاریمش ...
جِروم : من که میدونم هدف شما از بُردن ماریا چیه ...
همون لحظه شینجی اومد روبه روی تفنگ وایساد . و با لحن آروم و مُلتَمِسانه ، گفت :
شینجی : نیک ... لطفا ولش کن ...
و بعد سمت من برگشت و من رو بغل کرد . همون لحظه دَمِ گوشم خیلی آروم گفت :
شینجی : هوای ماریا رو بدونه اینکه کسی بفهمه دارم ... نمیذارم چیزیش بشه ... قول میدم ...
نیک تفنگش رو تو کُتِش گذاشت و پیروزمندانه گفت :
نیک : خب خب ... چ جالب ... بالاخره به توافق رسیدیم ، پس فعلا رفع زحمت می کنیم .
و به گروهش اشاره کرد که بِرَن ... ماریا داشت با گریه بهم نگاه میکرد و جیغ میزد . منم کاری جز با خجالت نگاه کردنش نداشتم ... خجالت چیه ... با گناه نگاهش میکردم . پاهام سست شدن و افتادم روی زمین ... ماریا... ببخشید ... منه بی عرضه نتونستم ... حالا میبرنت تا اذیتت کنن ... با چشمای خیس اشک ، به آزمایشگاه و طبقات نگاه کردم . داشتم پرسه زدن و تمیز کاری ماریا و خوب بودن حالش رو به یاد می آوردم ... کاشکی نیک با یه تیر خلاصم میکرد . جهش یافته شدن ماریا تقصیر من بود ... با این حال من رو بخشید ... وقتی برگرده باهام چه رفتاری داره ؟ ....