وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

#بیاین - تا - آخر - عمر - میراکولر - بمونیم 🌈. اینجا یه وبه که همه چی آزاده ، پست منحرفی و همه چی .... بیاین این وب رو شلوغ و معروف کنیم :)

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۶ ( تنبیه )

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ... هیچ چیز نمیتونست نرمیه سینه های ماریا رو توصیف کنه . 

ماریا : جِروم...

جِروم : چیزی شده ؟ 

دستم رو از سینه هاش برداشتم...

ماریا : نه .. فقط تازه یادم اومد...

جِروم : چی رو یادت اومد ؟

ماریا : تو هم یه آتیش آبی رنگ زیر پات بود ، تویه جشن ... یادته ؟... و اینکه چشمات آبی خیلی روشن شده بودن و نور میدادن ... تو هم مثل من هیولایی ؟ 

خنده کوچیکی زدم ... چون ماریا فکر میکرد که داشتن این قدرت ها ینی اینکه ما هیولاییم!

جِروم : نه عزیزم ... ما هیولا نیستیم ، بعدشم اون الکتریسیته زیره پاهام بود ...کبذار اینطوری بهت بگم ؛ اصلا به نظرت چجوری این قدرت ها رو گرفتی ؟ 

ماریا : قطعا از اون سگه که گازم گرفته بود.. چون اون هم جهش یافته بود .

جِروم : خب  ؟ خودت داری میگی جهش یافته ... پس ینی من و تو جهش یافته ایم . 

ماریا : ولی... تو چجوری این بلا سَرِت اومد ؟ چرا از اول بهم نگفتی ؟

به حرف ماریا فکر کردم ... یجورایی باید موقع صمیمی شدنمون بهش میگفتم ولی خب میترسیدم ...

جِروم : یه روز سازمان به من و شینجی ، تحقیق و آزمایشات مهمی رو داد ، و گفتن که حتما باید انجامش بدیم . منم بخاطر یه سری اشتباهات ، با یکی از محلول ها تماس پیدا کردم و چهار روز فلج شدم . شینجی تو این وضعیت خیلی بهم رسید و باعث شد که حالم بهتر بشه . ولی بعد دو سه روز متوجه تغییرات عجیب توی خودم شدم . به شینجی رازم رو فهمید ولی از اون موقع به بعد به کَسه دیگه نفهمید . ولی برای خالی کردن حرصم تو جشن ، به اون پسره حمله کردم . حالا همه میدونن ... ببخشید که بهت چیزی نگفتم .

ماریا با چشمای مهربونش خندید و وسط سينه ام رو بوس کرد و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد . 

ماریا : جِروم... بیشتر حرف بزن ، صدات مثل لالایی میمونه ... باعث میشه خوابم ببره .

جِروم : بدون لباس نخواب برای بدنت ضرر داره .

ماریا پوزخندی بهم زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت : 

ماریا : چون بدن سکسی من حشریت میکنه نه ؟

از خجالت گونه هام سرخ شدن .

جِروم : ا_این چه ح_رفیه !

یهو دستای ماریا و روی رون پاهام حس کردم . داشت دستاش رو بالاتر میبرد . منم نفسم بند اومده بود... چون یه دانشمندی مثل من نمیتونست از این کارا بکنه . 

ماریا بلند شد و خودش رو روی من انداخت . دستاش رو آروم آروم هِی میبرد بالا .

ماریا : بگو ببینم کَلَک ! حشری میشی نه ؟ 

جِروم : م_ماریا ! تمومش_ش کن !!!

سینه های بزرگش همینطوری جلو چشمم بودن و باعث میشد رو خودم کنترلی نداشته باشم .

 یهو ماریا خودش رو انداخت اونور و حسابی خندید . منم از اینکه بهم دست نزد ، نفس عمیق کشیدم و با اعصاب خراب بهش نگاه کردم. 

ماریا : گول خوردی !! هیچ وقت تو خوابت از این کارا هم نمیتونی باهام بکنی ! چون تو خجالتی هستی ! 

و دوباره زد زیر خنده.  منم که حرصم دراومده بود ، خودم رو روش انداختم و وزنم رو سنگین تر کردم .

جِروم : کی گفته من خجالتی ام ؟ الان لباست ۱۰ درصد پوشش رو داره میتونم بهت دست بزنم ! 

و دستم رو گذاشتم روی رونش رو حسابی فشارش دادم . ماریا هم از خجالت سرخ شد و داد زد :

ماریا : هِی از روم بلند شو ! پسره ی منحرف !

جِروم : خودت خواستی ! 

و شروع کردم به خوردن گردنش و لمس کردن رونش . 

ماریا : ایششش چندش !

بعد از چند دقیقه ، خودمون رو روی تخت انداختیم و بهم نگاه کردیم ، انگار برای همدیگه ساخته شده بودیم . 

جِروم : دیگه باید بخوابیم .... خستمه .

ماریا : بذار به سیکس پک هات دوباره دست بزنم! 

جِروم : بذار یه شبه دیگه . ساعت ۴ صبحه ها!

ماریا : پس بذار تو بغلت بخوابم .

جِروم : بیا کوچولو.  

ماریا : میو ! 

لبخندی کوچولو بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم...

ظهر که ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه از خواب بیدار شدیم ، به ماریا گفتم که رو تخت بخوابه چون حالش زیاد خوب نشده. خودم لباسای آزمایشگاهیم رو تنم کردم و مشغول کار کردن روی پروژه جدیدم شدم . ساعت همینطوری میگذشت و منم به گذر زمان اصلا حواسم نبود . تقریبا که کارَم تموم شد ، به ساعت یه نگاهی انداختم ، ۴ و نیم ظهر بود ... چقدر زود گذشت ! تا از سَرِ جام بلند شدم ، صدای زنگِ دَرِ آزمایشگاه ، سکوت رو شکوند . یعنی این موقع ظهر کی میتونست باشه ؟  به طرف دَر رفتم ، دَر رو که باز کردم ، از تعجب خشکم زده بود ... نیک با اعضای گروهش اومده بود . نیک مخترع درجه اول بود که ازش زیاد خوشم نمیومد ... چون اسمش شبیه پدرم بود ...

نیک : آقای جِروم. اومدیم باهات حرف بزنیم ، دوست دخترت مرتکب گناه بزرگی شده که نمیتونم ببخشمش ؛ اگر نذاری مشکلمون رو حل کنیم ، گزارشت میکنم . 

وای...همین یه قلم دلقک رو کم داشتیم ... به دوست دختر نیک نگاه کردم ، صورتش بخیه خورد بود . شینجی هم با خجالت اونطرف بود و بهم سلام کرد .

جِروم : بیاید تو .

چهارتا پسر با دوتا دختر ، عضو گروه نیک بودن . 

جِروم : لطفا روی مبل بشینید . منم رو صندلی کنارِ میزم میشینم . 

استرس داشتم ... نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته ... همش تنبیه های مختلف تو ذهنم بود .

نیک : با اینکه من مقام و درجه تو رو ندارم ، نمیتونم تو رو تنبیه کنم ... اون دوست دخترته که باید تنبیه بشه . باید صداش بزنی تا ببینمش . 

جِروم : اون هیچ گناهی نکرده ! مقصر دورا بود که این وضع رو درست کرد ! اگر اون پسره رو نمیفرستاد تا به دوست دخترم تجاوز کنه ، این بلا سرش نمیومد.  

نیک : گفتم میخوام دوست دخترت رو ببینم! 

از سَرِ جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . ماریا خواب بود . 

جِروم : ماریا پاشو ... تو دردسر افتادیم ..

ماریا یکم رو تخت تکون خورد و خمیازه کشید و گفت : 

_ دردسر ؟ 

جِروم : آره دردسر ... برو لباس خدمتکاریت رو بپوش و موهات رو شونه کن ...

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۵ ( تنبیه )(منحرفانه)

های بچه ها چطورید؟ 😁💜 چه خبر ؟ 🥲 مامی تون برگشت که واستون رمان بنویسه ، چند روز نبودم ها ؟🧐 به هر حال پارت قبلی رو با کامنتاتون خفه کردید ! ای کاش این پارت هم با کامنتاتون نابود کنید که پارت بعدی رو زود بذارم 😂❤ فقط بذارید بگم چرا نبودم ... اولا من و والدین محترمم میخواستیم رنگ و حال خونه رو عوض کنیم بخاطر همین منم رفتم کمکشون کنم . دوما بچه بلبل خرماییم مُرد بخاطر همین انگیزم رو یهویی از دست دادم 🙁🖤 سوما هم رفته بودم کمک مادر بزرگم که ۶ تا توله سگ رو حموم بدیم ... 🤦🏻‍♀️ خلاصه خیلی سَرَم شروع بود . حداقل تو کامنتا می پرسیدید مامی جان زنده ای یا نه 😂 حالا میپرسید مامی چیه که من میگم ، خو من براتون رمان می‌نویسم و دوست دارم با یه اسم فانتزی صدام کنید مث مامی 🥲 دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ رمان که از زبون جِرومه. 👇🏻

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

باورم نمیشد... ماریا هم یکی از ما شده بود ... داشت به یکی از اعضای گروه نیک ، مخترع درجه یک ضربه میزد . اون دوست دخترِ نیک بود ، و ماریا هم پشت سَرِ هم بهش ضربه های سنگین وارد میکرد . شینجی با استرس و نگرانی گفت : 

شینجی : جِروم !!! جون هرکی دوست داری ماریا رو از روی دورا بردار داره دختره رو هلاک میکنه ! 

سریع رفتم طرف ماریا که با ضربه های سنگینش اون دختره رو داشت نابود میکرد . 

جِروم : ماریا تمومش کن !! 

دستام رو از زیر بغل ماریا رد کردم و بلندش کردم ، بدنش خیلی داغ بود و بوی سوختنی میداد ... از همه عجیب تر رنگ موهاش گلبهی شده بود و صورتش سیاهه سیاه ... با یه حرکت ، ماریا رو روی زمین خوابوندم و سعی کردم آرومش کنم . ولی دست و پا میزد و از خود بی خودتر میشد ...

جِروم : ماریا چِت شده بسه دیگه ! 

ماریا با صدایی که مثل ربات شده بود گفت : 

ماریا : اون باعث تمام این اتفاقا شد ! از روی من گمشو ! میخوام بکشمش ! لعنتی از روم پاشو ! 

شینجی با سرعت یه کیف آورد و کنارم نشست . 

شینجی : جِروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه. ‌

جِروم : یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع دَر بیار . 

شینجی دست به کار شد .دستمال رو روی شیشه ماده بیهوش کننده گذاشت و برعکسش کرد تا محلول روی دستمال ریخته بشه . این کار رو که کرد ، دستمال رو روی بینی و دهن ماریا گذاشت . ماریا دست و پا میزد و سعی میکرد که من رو که دست و پاهاش رو گرفته بودم رو کنار بزنه . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بیهوش کننده رو مغزش تاثیر گذاشت و آروم چشماش رو بست . ماریا رو بغل کردم و با ناراحتی به شینجی نگاه کردم و گفتم : 

جِروم : بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیست از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاد  حسابی ناراحت بشه و گردن تو بندازه که این مهمونی رو راه انداختی ... ببخشید...

حس نا امیدی داشت وجودم رو پُر میکرد که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم . شینجی بود که با لبخند نگام میکرد .

شینجی : اصلا این حرفا رو نزن ! تو بهترینی رفیقمی ! عمرا ازت ناراحت بشم ، برو خونه و به ماریا برس .

بعد روبه جمعیت کرد که با تعجب نگاهمون میکردن.

شینجی : برید خونه هاتون ... مهمونی تموم شد ! 

ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم .

صدای بلند و خشنی داد زد : 

دورا : دختره ی وحشی ... خودم میام و حسابت رو میرسم !

شینجی : دورا بلند شو ببرمت خونه ... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سَرَم رو روی بالش بذارم .

به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم . بیحال بود و از همه بهتر به حالت اولش برگشته بود ... ینی داغی بدنش که میخواستیم همو ببوسیم و بوی دود تو تاکسی کارِ اون بود ؟ از ساختمون خارج شدم ... یه تاکسی گرفتم . سعی کردم به سوالات راننده فوضول جواب ندم ، چون همش میپرسید چرا این دختره تو بغلت اینطوری شده و فلان و بیسار... به آزمایشگاه که رسیدیم ، اون رانندهه حاج و واج نگاهم میکرد که داشتم وارد آزمایشگاه میشدم . دَر رو که بستم ، سمت اتاقم رفتم و ماریا رو روی تختم گذاشتم . نمیدونستم لباساش اذیتش میکردن یا نه ولی خب... نمیتونستم به بدنش هم دست بزنم . لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا که رو تختم بود ، دراز کشیدم . تاحالا با یه دختر رویه تخت نخوابیده بودم ... ماریا رو به خودم نزدیک تر کردم ؛ صدای باد و جغد ، سکوت فضا رو شکونده بود . دستم رو روی سَرِ ماریا گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم . خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم . ولی خب اگر باهاش هم ازدواج میکردم دیگه مثل سابق نمیشدیم... سینه های ماریا بدجور تو چشمم بودن ... یجورایی هوس کردم که بهشون دست بزنم ... لباس گارسونیش خیلی بدن نما بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد . دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه ... دستم رو روی صورت ماریا گذاشتم و لبام رو سمت لباش بردم که بخورمشون . چقدر لباش نرم تر شده بودن ! یهو به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم! محکم تویه سَرَم زدم ! 

جِروم : چرا آخه من انقدر منحرف شدم اَه... لعنتی .

دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم . چشمام سنگین تر شدن ؛ آخرین چیزی که چشمام دید ، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش ، روی صورتش افتاده بود . نیمه های شب بود که ماریا دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم میداد .

ماریا : من ... اینجا پیش تو چیکار میکنم ؟ مگه ما مهمونی نبودیم !؟ چرا هیچی یادم نمیاد !؟

مغزم هنگ کرده بود ، چون که نصفه شبی بیدارم کرده بود . با خستگی سَرِ جام نشستم و چشمام رو مالوندم . 

جِروم : واقعا چیزی یادت نمیاد ؟

سَرِش رو به نشونه موافقت تکون داد . یهو چشماش پر از اشک شد و گفت : 

ماریا : تازه یادم اومد ! 

و زد زیر گریه.  دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و هِی گریه می‌کرد. منم بغلش کردم و سعی کردم که ساکتش کنم . 

ماریا : اون بهم تجاوز کرد ! من میخواستم بَدَنم واسه تو ...

یهو حرفش رو خورد . خودم هم تعجب کردم و هم یذره خجالت کشیدم . گریه هاش قطع شد و با خجالت بهم نگاه کرد ...

ماریا : من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد ...

و شروع کرد هق هق کردن .

 کمرِ ماریا رو گرفتم و نزدیک بدنم کردم... 

جِروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.

اشک هاش رو پاک کرد . از تو بغلم دراومد و با لبخند ، نگام کرد . 

ماریا : دوسِت دارم جِروم!

جِروم : ولی من عاشقتم .

همون لحظه با تعجب نگام کرد ، بعد با چشماش خندید و شروع کرد به درآوردن سوتین گارسونیش . 

جِروم : هِ_هِی داری چیکار میکنی ؟

ماریا : کاری که دوست پسر و دوست دخترا با هم میکنن ...

اون لحظه نفسم بند اومده بود . سوتینش رو که درآورد ، سینه های بزرگ و سفیدش تو چشمم افتادن .بعدش ماریا دستاش رو سمت دکمه های لباسم بُرد و شروع کرد به باز کردن همه‌ی دکمه ها ؛ دکمه ها رو که باز کرد، لباسم رو از تنم بیرون آورد و بغلم کرد . منم بغلش کردم ... خودمون رو روی تخت انداختیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه .  یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی سینه هاش و گفت : 

ماریا : بهشون دست بزن و فشارشون بده ... مطمئنم که لذت میبری .

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ...

 

 

خب خب ! چه خبر ؟ لذت بردید ؟😂 مامی براتون رمان رو یکم منحرفی کرد چون که چند جلسه غایب بود 😌چقدر آخه من مهربونم بنازم 😂 خب امیدوارم که لذت برده باشید . اگر زیاد کامنت بذارید پارت بعدی رو سریع میذارم . یادتون باشه ! سریع گذاشتن پارت بعد به خودتون بستگی داره . هرچی بیشتر کامنت بذارید منم زودتر پارت بعدی رو میذارم . لایک هم فراموش نشه .❤

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۵ ( تنبیه )(منحرفانه)

های بچه ها چطورید؟ 😁💜 چه خبر ؟ 🥲 مامی تون برگشت که واستون رمان بنویسه ، چند روز نبودم ها ؟🧐 به هر حال پارت قبلی رو با کامنتاتون خفه کردید ! ای کاش این پارت هم با کامنتاتون نابود کنید که پارت بعدی رو زود بذارم 😂❤ فقط بذارید بگم چرا نبودم ... اولا من و والدین محترمم میخواستیم رنگ و حال خونه رو عوض کنیم بخاطر همین منم رفتم کمکشون کنم . دوما بچه بلبل خرماییم مُرد بخاطر همین انگیزم رو یهویی از دست دادم 🙁🖤 سوما هم رفته بودم کمک مادر بزرگم که ۶ تا توله سگ رو حموم بدیم ... 🤦🏻‍♀️ خلاصه خیلی سَرَم شروع بود . حداقل تو کامنتا می پرسیدید مامی جان زنده ای یا نه 😂 حالا میپرسید مامی چیه که من میگم ، خو من براتون رمان می‌نویسم و دوست دارم با یه اسم فانتزی صدام کنید مث مامی 🥲 دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ رمان که از زبون جِرومه. 👇🏻

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

باورم نمیشد... ماریا هم یکی از ما شده بود ... داشت به یکی از اعضای گروه نیک ، مخترع درجه یک ضربه میزد . اون دوست دخترِ نیک بود ، و ماریا هم پشت سَرِ هم بهش ضربه های سنگین وارد میکرد . شینجی با استرس و نگرانی گفت : 

شینجی : جِروم !!! جون هرکی دوست داری ماریا رو از روی دورا بردار داره دختره رو هلاک میکنه ! 

سریع رفتم طرف ماریا که با ضربه های سنگینش اون دختره رو داشت نابود میکرد . 

جِروم : ماریا تمومش کن !! 

دستام رو از زیر بغل ماریا رد کردم و بلندش کردم ، بدنش خیلی داغ بود و بوی سوختنی میداد ... از همه عجیب تر رنگ موهاش گلبهی شده بود و صورتش سیاهه سیاه ... با یه حرکت ، ماریا رو روی زمین خوابوندم و سعی کردم آرومش کنم . ولی دست و پا میزد و از خود بی خودتر میشد ...

جِروم : ماریا چِت شده بسه دیگه ! 

ماریا با صدایی که مثل ربات شده بود گفت : 

ماریا : اون باعث تمام این اتفاقا شد ! از روی من گمشو ! میخوام بکشمش ! لعنتی از روم پاشو ! 

شینجی با سرعت یه کیف آورد و کنارم نشست . 

شینجی : جِروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه. ‌

جِروم : یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع دَر بیار . 

شینجی دست به کار شد .دستمال رو روی شیشه ماده بیهوش کننده گذاشت و برعکسش کرد تا محلول روی دستمال ریخته بشه . این کار رو که کرد ، دستمال رو روی بینی و دهن ماریا گذاشت . ماریا دست و پا میزد و سعی میکرد که من رو که دست و پاهاش رو گرفته بودم رو کنار بزنه . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بیهوش کننده رو مغزش تاثیر گذاشت و آروم چشماش رو بست . ماریا رو بغل کردم و با ناراحتی به شینجی نگاه کردم و گفتم : 

جِروم : بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیست از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاد  حسابی ناراحت بشه و گردن تو بندازه که این مهمونی رو راه انداختی ... ببخشید...

حس نا امیدی داشت وجودم رو پُر میکرد که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم . شینجی بود که با لبخند نگام میکرد .

شینجی : اصلا این حرفا رو نزن ! تو بهترینی رفیقمی ! عمرا ازت ناراحت بشم ، برو خونه و به ماریا برس .

بعد روبه جمعیت کرد که با تعجب نگاهمون میکردن.

شینجی : برید خونه هاتون ... مهمونی تموم شد ! 

ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم .

صدای بلند و خشنی داد زد : 

دورا : دختره ی وحشی ... خودم میام و حسابت رو میرسم !

شینجی : دورا بلند شو ببرمت خونه ... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سَرَم رو روی بالش بذارم .

به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم . بیحال بود و از همه بهتر به حالت اولش برگشته بود ... ینی داغی بدنش که میخواستیم همو ببوسیم و بوی دود تو تاکسی کارِ اون بود ؟ از ساختمون خارج شدم ... یه تاکسی گرفتم . سعی کردم به سوالات راننده فوضول جواب ندم ، چون همش میپرسید چرا این دختره تو بغلت اینطوری شده و فلان و بیسار... به آزمایشگاه که رسیدیم ، اون رانندهه حاج و واج نگاهم میکرد که داشتم وارد آزمایشگاه میشدم . دَر رو که بستم ، سمت اتاقم رفتم و ماریا رو روی تختم گذاشتم . نمیدونستم لباساش اذیتش میکردن یا نه ولی خب... نمیتونستم به بدنش هم دست بزنم . لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا که رو تختم بود ، دراز کشیدم . تاحالا با یه دختر رویه تخت نخوابیده بودم ... ماریا رو به خودم نزدیک تر کردم ؛ صدای باد و جغد ، سکوت فضا رو شکونده بود . دستم رو روی سَرِ ماریا گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم . خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم . ولی خب اگر باهاش هم ازدواج میکردم دیگه مثل سابق نمیشدیم... سینه های ماریا بدجور تو چشمم بودن ... یجورایی هوس کردم که بهشون دست بزنم ... لباس گارسونیش خیلی بدن نما بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد . دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه ... دستم رو روی صورت ماریا گذاشتم و لبام رو سمت لباش بردم که بخورمشون . چقدر لباش نرم تر شده بودن ! یهو به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم! محکم تویه سَرَم زدم ! 

جِروم : چرا آخه من انقدر منحرف شدم اَه... لعنتی .

دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم . چشمام سنگین تر شدن ؛ آخرین چیزی که چشمام دید ، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش ، روی صورتش افتاده بود . نیمه های شب بود که ماریا دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم میداد .

ماریا : من ... اینجا پیش تو چیکار میکنم ؟ مگه ما مهمونی نبودیم !؟ چرا هیچی یادم نمیاد !؟

مغزم هنگ کرده بود ، چون که نصفه شبی بیدارم کرده بود . با خستگی سَرِ جام نشستم و چشمام رو مالوندم . 

جِروم : واقعا چیزی یادت نمیاد ؟

سَرِش رو به نشونه موافقت تکون داد . یهو چشماش پر از اشک شد و گفت : 

ماریا : تازه یادم اومد ! 

و زد زیر گریه.  دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و هِی گریه می‌کرد. منم بغلش کردم و سعی کردم که ساکتش کنم . 

ماریا : اون بهم تجاوز کرد ! من میخواستم بَدَنم واسه تو ...

یهو حرفش رو خورد . خودم هم تعجب کردم و هم یذره خجالت کشیدم . گریه هاش قطع شد و با خجالت بهم نگاه کرد ...

ماریا : من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد ...

و شروع کرد هق هق کردن .

 کمرِ ماریا رو گرفتم و نزدیک بدنم کردم... 

جِروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.

اشک هاش رو پاک کرد . از تو بغلم دراومد و با لبخند ، نگام کرد . 

ماریا : دوسِت دارم جِروم!

جِروم : ولی من عاشقتم .

همون لحظه با تعجب نگام کرد ، بعد با چشماش خندید و شروع کرد به درآوردن سوتین گارسونیش . 

جِروم : هِ_هِی داری چیکار میکنی ؟

ماریا : کاری که دوست پسر و دوست دخترا با هم میکنن ...

اون لحظه نفسم بند اومده بود . سوتینش رو که درآورد ، سینه های بزرگ و سفیدش تو چشمم افتادن .بعدش ماریا دستاش رو سمت دکمه های لباسم بُرد و شروع کرد به باز کردن همه‌ی دکمه ها ؛ دکمه ها رو که باز کرد، لباسم رو از تنم بیرون آورد و بغلم کرد . منم بغلش کردم ... خودمون رو روی تخت انداختیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه .  یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی سینه هاش و گفت : 

ماریا : بهشون دست بزن و فشارشون بده ... مطمئنم که لذت میبری .

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ...

 

 

خب خب ! چه خبر ؟ لذت بردید ؟😂 مامی براتون رمان رو یکم منحرفی کرد چون که چند جلسه غایب بود 😌چقدر آخه من مهربونم بنازم 😂 خب امیدوارم که لذت برده باشید . اگر زیاد کامنت بذارید پارت بعدی رو سریع میذارم . یادتون باشه ! سریع گذاشتن پارت بعد به خودتون بستگی داره . هرچی بیشتر کامنت بذارید منم زودتر پارت بعدی رو میذارم . لایک هم فراموش نشه .❤

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۴ ( پارتیِ شینجی ) منحرفانه

 دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو که زدیم ، یه پسر با موهای نسکافه ای و چشمای سبز ، در رو باز کرد . نمیدونم ولی وقتی جِروم و اون پسره هم رو دیدن یهو پریدن تو بغل همدیگه و یجوری محکم هم رو بغل کردن که من جای اونا احساس خفگی کردم ! اون پسر هم قدِ جِروم بود ولی قیافش میزد خیلی منحرف باشه ، بدنش مثل جِروم ، سکسی و روفرم بود . 

شینجی : هِی داداش میبینم یه داف هم همراه خودت آوردی ، اسمش ماریا بود درسته ؟ 

جِروم : آره . ماریا این دوستم شینجیِ ، البته اون برای من فراتر از یه دوسته . باهاش آشنا شو .

ماریا : سلام .

انقدر خشک و خالی سلام کردم که جِروم بهم نگاه کرد و یذره ابروهاش رو به نشونه عصبانیت حالت داد . آخه صدای آهنگ انقدر زیاد بود که نمیدونستم به حرفای این دوتا گوش بدم یا به آهنگ . بعدشم اون از کجا اسمم رو میدونست ؟

جِروم : داداش ببخشید... خودت میدونی که ماریا مریض بوده و تازه بهتر شده ، رفتارش هم بخاطر سختیِ مریضی ، یذره عوض شده .

شینجی یه نگاهی به من و بعد به سینه هام کرد و گفت :

شینجی : هیچ عیبی نداره ، بیاین داخل دَمِ در زشته . 

وقتی رفتیم داخل ، چیزی که چشمام میدید رو نمیتونستم باور کنم . چقدر اونجا قشنگ و رویایی بود ! چراغای آبی و طلایی ، فضای اونجا رو رویایی کرده بودن . مه از زیر پاهامون رد میشد و از همه مهمتر ، غذای های سرخ کردنی و شیرینی های خوشمزه ، روی میز های درازی چیده شده بودن . ولی چیزی که تو چشمم بود لباسای دخترا بود که پز همدیگه میدادن و واسه پسرا شیرین کاری میکردن . چند نفر هم روی صندلی داشتن از هم لب میگرفتن و معلوم بود که حسابی دارن حال میکنن . غرق تماشای جمعیت بودم که یه نفر دستاش رو روی شونه ام گذاشت و دَمِ گوشم گفت : 

جِروم : حق نداری اینجا چیزی بخوری ... اولا بخاطر رفتار بَدِت با بهترین دوستم ، دوما بخاطر مریضیت ، تو کامل خوب نشدی . حواسم بهت هست ، اگر چیزی که گفتم رو رعایت نکنی رسیدیم آزمایشگاه خودم میدونم باهات چیکار کنم .

انقدر با این حرفش ترسیدم که جرعت نکردم نگاش کنم ! دستش رو از شونه ام برداشت و رفت . آخه ینی چی رفتار بد ؟ من فقط یه سلام خشک کردم همین ! ینی جِروم انقدر دوستش براش با ارزشه؟ دلم از اون هات داگا میخواست که کنار همبرگر ها و نوشابه ها بودن ... دلم از اون دونات های شکلاتی میخواست وااای.. ینی اگر بخورم جِروم چیکارم میکنه ؟ ... یهو یه نفر از پشت موهای بافته شدم رو کشید ، جوری که خیلی دردم گرفت .

؟؟ : هِی !؟ فکر کردی با این هیکلت خیلی شاخی ؟ 

ماریا : موهام رو ول کن روانی ! 

همون صدای دخترونه گفت : 

؟؟ : الان با اکیپم میریزیم رو سرت تا بفهمی روانی کیه . 

انقدر اونجا شلوغ بود که کسی حواسش بهمون نبود ، حتی جِروم هم ندیدم بیاد طرفم که نجاتم بده . اون دختر با زوری که داشت ، من رو به طرف سرویس بهداشتی دخترونه برد . به چندتا دختر سکسی و یه پسر هیکلی و خوشتیپ اشاره کرد که بیان پیشش . وقتی که همشون تو دسشویی جمع شدن ، در رو محکم قفل کردن و من رو هل دادن و محکم خوردم زمین ... 

؟؟ : طرف عشقم جِروم چیکار میکنی ها ؟ من ۳ ساله که عاشقشم ، اون وقت خیلی راحت دست هم رو میگیرین و باهم راه میرید ؟ دختره ی دزد کثیف ! مایک !! بیا اینم عروسکت ، ما میریم بیرون تو هم راحت کارت رو بکن .

مایک : عجب عروسکی ... مرسی دورا ! 

اون دخترا از دستشویی بیرون رفتن و اون پسر هیکلی هم در رو قفل کرد و اومد طرفم . سعی کردم از روی زمین بلند بشم ولی اون خودش رو روی من انداخت . 

مایک : کجا خوشگله ، تازه میخوام باهات حال کنم . 

ماریا : نه ولم کننن تروخدا! جِروممممم کمکم کن ! 

مایک : مقاوت نکن دافی جون ، صدای آهنگ انقدر زیاده که کسی متوجه صدات نمیشه. 

پیشونیم رو محکم کوبوند به زمین و شروع کرد به خوردن لبام ، دستام رو میخواستم بلند کنم ولی نتونستم چون اون روم بود ، و دست و پاهاش رو روی دست و پاهای من گذاشته بود . لباش رو برداشت ، منم همون لحظه شروع کردم به جیغ زدن ولی دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت : 

مایک : اگه مقاومت نکنی بهت سخت نمیگیرم ، انتخاب با خودته . 

و بعد دستش رو برداشت و شروع کرد دوباره به خوردن لبام . داشتم دست و پا میزدم ولی اون خودش رو سنگین تر کرد که نتونم تکون بخورم.

مایک : بذار ببینم دافی جونمون این پایین مایین ها چی داره ! 

و دستاش رو به سینه هام زد .

مایک : اوف... چقدر خوشگلن .

و لباسم رو درآورد . 

مایک : چقدر سفید و خوشگلن ، عجب خرگوش نازی هستی.

و شروع کرد وَر رفتن با سینه هام و حسابی باهاشون بازی کرد و محکم فشارشون داد ، منم خیلی دردم گرفت .  بعدش بدنم رو به پشت برگردوند. 

مایک : با اجازه این دامن خوشگلت رو یکم بِدَم بالا .

از پشت دامنم رو داد بالا و دست به باس*نم زد . 

مایک : چقدر تو آخه بدنت سفید و نازه و من نمیدونستم ، ولی از اینجا به بعد یکم دردناک میشه . یه دستمال دور دهنم پیچوند و از پشت دست هام رو بست . صدای باز کردن زیپ شلوارش رو شنیدم . احساس کردم یه چیزی رو داره داخل باس*نم میکنه . وایی چقدر درد داشت... داشتم میترکیدم . شروع کردم به تکون دادن بدنم و با دهن بسته جیغ میزدم . مردانگیش رو تو باس*نم هی عقب و جلو میکرد و هِر هِر میخندید . یهو از ترس و خشمم ، دستمال توی دهنم با دود قهوه ای و سیاه رنگی سوخت و با صدایی که کل ساختمون رو سرش گذاشت گفتم : 

جِروم : جرومممممممم کمکمممممممم کننننننن یکی دارههههههه بهم تجاوز میکنهههههههههه ! 

اون پسره از ترس افتاد رو زمین و با بدن لرز ، داشت نگام میکرد . دستمالی که به دستم بسته بود ، آتیش زدم و سریع لباسم رو پوشیدم و و دامنم رو دادم پایین . یهو اون پسره روم پرید و گفت : 

مایک : آشغال کجا میری کارم باهات تموم نشده . 

و من رو انداخت رو زمین و دست و سَرَم رو گرفت تا تکون نخورم . گفت : 

مایک : با جلوت هم کار دارم .

همون لحظه در سرویس بهداشتی با صدای وحشتناکی کنده شد ... جِروم بود ... ولی یه آتیش آبی رنگ زیر پاهاش بود و داشت با خشم نگاه اون پسره می کرد . دستش رو برد بالا و یه چیزه چاقو مانند کف دستش ظاهر شد .

جِروم : آشغال عوضی... چطور جرعت کردی بهش دست بزنی ؟ خودم میکشمت...

انقدر خشمگین و عصبی بود که از لرزه تو اندامم انداخت . شینجی و چند نفر دیگه هم دَمِ دَر داشتن با تعجب نگاه میکردن . اون پسره هم گفت : 

مایک : اوه جِروم... نمیدونستم این دوست دخترته ! 

این رو با نگرانی گفت .

جِروم : وقتی تیکه تیکت کردم بهت میفهمونم که چیکار کردی لعنتی ...

چاقو رو تو دستش محکم تر گرفت و با سرعت طرف اون پسر دوید . اون پسره میخواست فرار کنه ولی جِروم بهش رسید و با ضربات چاقو امانش نداد  . خون از سر و بدن پسرِ میریخت و فریاد می‌زد. شینجی با نگرانی دستش رو از زیر بغل جِروم رد کرد و سعی کرد که آرومش کنه . 

شینجی : داداش ولششش کن بس کن دیگه...

جِروم آتیشش خوابید و چاقو رو پرت کرد و طرفم اومد . سر تا پاهاش با خونه اون پسر آلوده شده بود . چند نفر هم برای کنجکاوی داخل دسشویی اومدن ولی شینجی بیرونشون کرد . جِروم دستش رو روی صورتم گذاشت .

جِروم : حالت خوبه ؟ باهات چیکار کرد ؟ 

منم تا میخواستم حرف بزنم ، یهو بی اختیار زدم زیر گریه و اشک میریختم . دستام رو جلوی سینه هام گذاشته بودم و همونطوری گریه میکردم . جِروم کُتِش رو درآورد و رو شونه هام انداخت و بغلم کرد و آروم بلندم کرد . 

موقعی که تو بغل جِروم بودم و راه میرفت ، چشمم به اون دختره ی کوفتی افتاد . تو بغل جِروم دست و پا زدم و خودم رو انداختم روی زمین . بلند شدم و با صورت خشمگینم نگاهش کردم . دست اشاره ام رو سمتش بردم و گفتم: 

ماریا : دختره ی آشغال خودم میشکمت همش تقصیر تو بود !!!!!

و بعد بدنم سیاه شد و دود سیاه رنگ از زیر پاهام زد بیرون ، موهام گلبهی شد و با قدرت سمت اون دختره دویدم و پرتش کردم سمت دیوار . 

دورا : ولم کن دختره ی وحشی ! 

به شکمش دست زدم و شروع کرد به آتیش گرفتن . 

با صدای جیغ و کینه ای که داشتم گفتم : 

ماریا : خودم میکشمت لعنتی ! 

همونطور که بدنش میسوخت و جیغ میزد ، با مشت میزدم تو صورتش ... 

 

بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه 😊 لایک و کامنت و دنبال کردن وبلاگم فراموش نشه . وبلاگم که پروفایل نداره رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید 😁 تا یه پست دیگه خدانگهدار 💜💛🐇

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۳ ( پارتیِ شینجی )

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

پارت استثنایی

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....

جِروم : وااو...

با خجالت و قیافه سرخ ، به سمتِ صدا چرخیدم . واای... چقدر تو اون کت و شلوار سیاه رنگ ، خوشتیپ شده بود! با قدم های آرومش ، بهم نزدیک شد ... صدای قلبم رو میشنیدم... بدنم داغ شده بود ، چون تاحالا ندیدم جِروم انقدر خودش رو خوشتیپ کنه ... دوتا دستام رو تو دستای گرمش گرفت .

جِروم : ببینم چرا انقدر دستات داغن ؟ 

راست می‌گفت! تاحالا انقدر احساس داغی نمیکردم ! اون موقع خجالت کشیده بودم ولی نه در این حد که داغ داغ بشم ! نمیدونستم چیکار کنم . 

جِروم : ماریا احساسی یا ناراحتی نداری ؟ 

ماریا : نه .. نه من روبه‌راهم .

جِروم : ولی بدنت یه چیزه دیگه رو میگه .

من رو آروم کشید طرف خودش .. جوری که با سینه های پهنش فاصله زیادی نداشتم .

جِروم : ماریا ، اگر چیزی داره اذیتت میکنه بهم بگو ؛ من کمکت میکنم . این میزان داغی فکر کنم بخاطر مریضیته. بیا برو رو اون تخت بشین تا ...

ماریا : نه!

جِروم : ...!؟

نَه ای که گفتم خیلی بلند بود و باعث شد جِروم خیلی شوکه بشه .

ماریا : منظورم ... 

با حالت دلخوری به جِروم نگاه کردم . اشک تو چشمام بدون اختیار جمع شد.

ماریا : ببخشید  نمیخواستم اینطوری باهات حرف بزنم .

_ نه نه اصلا مشکلی نیس ... هِی بهم نگاه کن ! 

دستش رو برد زیر چونه ام و صورتم رو سمت صورتش برد . چقدر چشماش خوش رنگ بودن ... همون لحظه بدون اختیار و انگاری که تو این دنیا نبودیم ، لب هامون رو نزدیک هم کردیم تا هم رو ببوسیم... ولی یهو گوشی جِروم زنگ خورد و لب هامون بهم نرسید ... تا این اتفاق افتاد ، جِروم با غر غر رفت طرف گوشی و جواب داد . 

جِروم : الو ؟....‌ خوبم داداش ممنون... نگران نباش تو راهیم ! 

یه لحظه از خنده پوکیدم چون بجای اینکه بگه داریم میایم گفت تو راهیم ! چند لحظه بعد گوشی رو قطع کرد و گفت : 

جِروم : آماده ای ؟ 

_ بله .

یکی از دستام رو گرفت و به سمت دَر رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و تاکسی گرفتیم . توی تاکسی که نشسته بودیم ، متوجه شدم که یه چیزی تو دستمه . دستام که قلاب کرده بودمشون رو باز کردم و دود قهوه ای رنگی رو دیدم که درحال سوختن بود . خیلی ترسیدم ، از این ترسیدم که نکنه جِروم هم اینو دیده باشه ؟ آروم سَرَم رو برگردوندم به طرفش ،  اوففف خداروشکر حواسش به بیرون بود . ذهنم رو خالی کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم . چشمام رو خیلی آهسته و با احتیاط باز کردم و به دستام نگاه کردم ؛ خداروشکر اون دوده عجیب رفته بود . همون لحظه راننده تاکسی گفت :

راننده : ببخشید آقا ، یه بوی سوختن نمیاد ؟ دارید سیگار میکشید ؟ 

جِروم : نه آقا ، من اصلا سیگاری نیستم و سیگار هم همراهم ندارم !

_ پس بوی چیه ؟...

جِروم همون لحظه یه نگاهی بهم کرد ، منم بهش نگاه کردم و با یه لبخند گول زَنَکی بهش فهموندم که همه چی روبه‌راهه. یکی از ابروهاش رو برد بالا و با حالت مشکوکی نگام کرد و سَرِش رو برگردوند .

جِروم : شاید کف ماشین یه چیز سوختنی باشه ؟

راننده : ولی من تازه داخل و بیرون ماشینم رو شستم! 

_ نمیدونم ...

بعد از چند دقیقه ... رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و جِروم از راننده تاکسی بابت رسوندن ما خیلی تشکر کرد . پشت سَرَم رو که نگاه کردم ، انبوهی از آدما دور و بر قلبِ شهر¹ بودن ، البته این همه جمعیت برای پارتیه شینجی نبود ، اینا برای خرید اومده بودن  . پسرایی رو دیده بودم که تیشرت و شلوار های لَش پوشیده بودن و قیافه های جذابی داشتن . غرق تماشا بودم که جِروم دستم رو گرفت و آروم من رو برد به طرف قلبِ شهر . همون لحظه ، چند تا دختر که بهشون میخورد سنشون از من زیاد باشه ، اومدن طرفم . ۴ تا بودن و لباسای پاره پوره پوشیده بودن و موهاشون رو فانتزی رنگ کرده بودن . 

؟؟؟؟ : واای فکر میکردم این لباسا دیگه تو بازار نیستن ! چقدر براقه ! ببینم پلاستیکیه؟ 

؟؟؟ : ببینم اون آقا همون دانشمند معروفه کشورمونه ؟؟

؟؟ :  بیا با هم عکس بگیریم آقای جِروم  ! 

؟ : من از طرفدارای بزرگتونم ! 

جِروم که گیج شده بود ، گفت : 

_ ببخشید وقت ندارم . 

و دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو زدیم که ...

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۸( اولین قرار )

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قَلبَم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !

از بغل همدیگه در اومدیم و دو دقیقه ، با لبخند به همدیگه نگاه کردیم . همون لحظه ماریا یه عطسه ای کرد .

ماریا : فکر کنم آزمایشگاهت به یه حموم نیاز داره بس که کثیف و آلوده شده ! 

اینو گفت و دو تامون خَندَمون گرفت . ولی هنوز حالش خوب نشده بود... اینو میتونستم از حالت حرف زدنش متوجه بشم .

جِروم : بخاطر من ، فعلا دست به سیاه و سفید نزن ، باید چند روز بگذره که سلامتیت رو بدست بیاری ، متوجه میشی که چی میگم؟ 

ماریا : آره حق با توعه ، راستش زیاد هم حوصله تمیز کاری ندارم . 

جِروم : نظرت چیه بریم تو شهر بچرخیم ؟ یِکَم هوای خنک بخوری و از هوای اونجا لذت ببری .

ماریا : باشه ، الان میرم لباسام رو عوض کنم . 

اینو گفت و با سرعت ، به طرف اتاقش رفت . تا آماده شدنش ، سراغ گوشیم رفتم و واتساپم رو باز کردم . ۳ تا پیام خوانده نشده از شینجی داشتم .

_________________________________________________________________________________________________

سلام جِروم چطوری ؟! 

فردا جشنه ها ! قول دادی بیای . دارم مقدمات جشن رو آماده میکنم . 

فعلا بای . 

_________________________________________________________________________________________________

‌گوشیم رو روی میز گذاشتم . به این فکر کردم که ماریا رو آیس لند ببرم یا پارک جنگلی ؟ ای خدا آخه چرا همش تو دو راهی میوفتم ؟ یهو متوجه شدم ماریا با یه تاپ سفید رنگ ، یه شلوارک جین تنگ تا بالای رون پاهاش و یه جورابِ سفید تا زانو هاش ، داره بهم نزدیک میشه . چقدر ناز شده بود . 

ماریا : میخوای با لباس آزمایشگاهیت بیای ؟ 

جِروم : آره ما عادت داریم با این لباسا رفت و آمد کنیم .

ماریا : منظورت از ((ما)) چیه؟

جِروم : ما دانشمندا....همه من رو تو این شهر میشناسن  .

ماریا : وااو .

جِروم: بیا دنبالم .

 به سمت دَرِ آزمایشگاه رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و از پارک نزدیک آزمایشگاهم رد شدیم . توی این مدت که قدم میزدیم و به سمت مرکز شهر می رفتیم ، ماریا ساکت بود و به دور و اطرافش با دقت نگاه میکرد . یادمم نمیومد که ماریا تا حالا از آزمایشگاهم بیرون رفته باشه . 

جِروم : تا حالا ازت سِنِت رو پرسیده بودم  ؟

ماریا : نه . من ۱۸ سالمه . 

_ چند سالگی استخدامت کردم ؟

_ ۱۳ سالگی. 

وااای  ! ینی از این سن به این کمی استخدامش کرده بودم ؟ ولی هیکلش اون موقع نمیخورد که ۱۳ سالش باشه ! 

جِروم : تا حالا از آزمایشگاه بیرون رفته بودی ؟ 

ماریا : از اون موقعی که استخدامم کردی تا دیروز اون موقع که بیمارستان برده بودمت نه . 

 ۱۵ دقیقه داشتیم قدم میزدیم ، تقریبا داشتیم به شهر میرسیدیم که یهو ماریا وایساد . سینه سمته چپش رو گرفت و ماساژ داد .

جِروم  : ماریا ! حالت خوبه ؟ قَلبِت درد میکنه؟ میخوای روی اون نیمکته بشینی ؟ 

ماریا : نگران نباش ، فقط یذره قلبم درد گرفت . بیا بریم من حالم خوبه. 

دستش رو گرفتم و فشار دادم ، لبخندی به همدیگه زدیم و شروع کردیم به راه رفتن . به مَرکَزه شهر رسیدیم....چقدر شلوغ بود ! به ماریا نگاه کردم که از تعجب دهنش باز مونده بود . جایی که بودیم ، یه ساختمون خیلی خیلی بزرگ و پر زرق و برق بود . به این ساختمون قالبِ شهر یا مرکز شهر میگفتن . یهو با لحنی شیرین و ملتمسانه گفت : 

ماریا : جِروم! جِروم! من رو ببر داخل این ساختمونه! من رو ببر ! 

حسابی خوشحال شدم . از شانس خوب ، اونجا همه جور مغازه  از جمله بستنی فروشی داشت . دیگه نیاز نبود اون همه راه رو تا آیس لند بریم . دستش رو گرفتم و داخل ساختمون شدیم . وارد ساختمون شدیم . چراغای سقف ساختمون ، آبی ، طلایی و صورتی بود و فضای جالبی رو براش درست کرده بودن . دَر مغازه ها رو با گل ها و گیاه های رنگارنگ زیبا کرده بودن . ماریا همین جوری با دهن باز نگاه میکرد ! چقدر قیافش بانمک شده بود ! به پله برقی که رسیدیم ، ماریا دستش رو محکم از دستم کشید ؛ با تعجب نگاش کردم . به پله برقی اشاره کرد و گفت : 

ماریا : ا-این چیه ؟ چرا انقدر و-وحشتناک میره بالا !!؟؟

جِروم : اسم این پله برقیه ، تا حالا از اینا ندیدی ؟ 

_ ن-نه..

_ ترس نداره که !

یهو یه زن وقتی روی پله برقی رفت ، دامن بلندش گیر کرد لای پله ها و اون زن رو طرف خودش کشید . زن جیغ زد و درخواست کمک کرد ؛ چند تا زن و مرد رفتن بهش کمک کنن ولی دامنش تا زانو هاش پاره شد . 

ماریا : بیا از اون پله ها که دامن نمیخورن بریم ! ( منظورش پله هایی بود که برقی نبودن ) 

جِروم : میترسم خسته بشی . 

_ نه نمیشم . نمیخوام اون پله نمیدونم چی چی پاهام رو قورت بده .

دیگه چاره ای نداشتم و مجبور شدم که باهاش از پله ها تا طبقه دوم برم . موقع بالا رفتن از پله ها ، مراقبش بودم که چیزیش نشه ، چون دو طبقه این ساختمون ،  پله های خیلی زیادی داشت . بالاخره رسیدیم به طبقه دوم که باشکوه تر از طبقه اول بود . یادم ود اگه یکم مستقیم میرفتم و می پیچیدم به سمت چپ ، به بستنی فروشی می رسیدم . دست ماریا رو آروم گرفتم و راهی که یادم بود رو طی کردیم . آره ... خودِ خودش بود ، همون بستنی فروشی که من و بابام باهم میرفتیم. دَر رو که باز کردیم صدای زنگ دَر به صدا در اومد . صاحب اونجا همون صاحب قبلی بود که میشناختم ! با خوشحالی سلام کردم ، با صدای من ، به پشت سرش نگاه کرد و با کمال تعجب نگام کرد! 

؟؟ : نیک ؟ خودتی ؟ 

جِروم : نه آقای جان . من جِرومم ، پسرِ نیک .

جان : جِروم؟ مشالله پسر چقدر بزرگ شدی ! چقدر شبیه بابات شدی که یه لحظه اون رو با تو اشتباه گرفتم ! دیگه نیومدین بهمون سَر بزنید ! 

جِروم : آره . متاسفانه تِگزاس پدرم رو بخاطر اختراعاتش ، میخواست . بخاطر همین فقط من و مادرم تو لندن موندیم . 

جان : عه ... اون خانوم کیه ؟ زنته؟ دانشمندا که حق ازدواج کردن ندارن .

جِروم : نه هه هه... دوستمه . 

جان : پس شما دوتا اومدین بستنی بخورید . چه طعمی میخواید ؟ 

به ماریا نگاه کردم که اصلا حواسش هم به حرفای من و آقای جان نبود ، دستاش رو روی شیشه بستنی ها گذاشته بود و با دل ضعفی به بخش کاکائو ها نگاه میکرد . به طرفش رفتم و آروم دَم گوشش گفتم: 

جِروم: بستنی چه طعمی میخوای؟

_ شکلات تلخ . 

جِروم : لطفا یه کیک بستنی  با یه بستنی شکلات تلخ بدید. 

جان : به روی تخم چشام !

و مشغول کار شد . ظرفای بستنی رو داد و ازش خداحافظی کردم . از ساختمون دَر اومدیم و به سمت پارکِ نزدیک اون ساختمون رفتیم که خلوت تر بود . روی یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی . بستنی هامون که تموم شد انداختیمش سطل آشغال و تا شب به گردشمون ادامه دادیم... بعد از اون همه گشت و گذار راهیِ آزمایشگاه شدیم . 

ماریا : جِروم ؟ 

_ بله؟ 

_ از اینکه من رو آوردی بیرون ممنونم ! اولین قرارمون با اینکه ساکت بودیم ، خیلی خوب بود ! 

جِروم : فردا هم که جشنه ، قول میدم بیشتر بهت خوش بگذره  .

ماریا : مشتاقشم .

به آزمایشگاه که رسیدیم ، ماریا با سرعتی که داشت سمته اتاقش دَوید .

جِروم : دِهِههه ندووووو !!!

ماریا: خستمههه ! رفتم بخوابم ! 

و دَرِ اتاقش رو محکم بست . منم که خستم بود ، به طرف اتاقم رفتم و لباسای خوابم رو پوشیدم و روی رخت خوابم دراز کشیدم ، به این فکر میکردم که چقدر ماریا با این کارم خوشحال شده بود . با همین احساساتِ خوب ، به خواب رفتم....

 

 

 

 

 

خب بچه ها دیگه انقدر اصرار کردین که پارت بعدی رو بذارم ،  گذاشتم دیگه خخخ . امیدوارم که خوشتون اومده باشه .🥰😄 حتما حتماااااا لایک کنید و کامنت بذارید ، آها تا یادم نرفته پارت بعدی میشه اولین پارت فصل دو . 😄 تا پست بعدی بابای 🥰❤

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۷( لحظه بخشیده شدن )

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ مواد باشه . یکم استراحت کن ، باشه ؟

ماریا : هوم ...

و اینطوری شد که دوباره از اتاقش خارج شدم و به سمت میزِ آزمایشگاهیم ، رَوانه شدم ... وقتی که به کتابخونه آزمایشگاهم رفتم ، دنبال کتاب مورد نظرم برای دارو گشتم . حین گشتن ، متوجه شدم که کتابخونه رو خاک گرفته ؛ به این فکر میکردم که وقتی ماریا حالش خوب بود و هیچ مشکلی نداشت ، اینجا چقدر تمیز بود و اثری از گرد و خاک و آلودگی نبود . ولی الان انگار سال هاس که مریض شده ... کتاب رو از کتابخونه دَر آوردم و شروع کردم به یادداشت برداری کردم تا چیزی دستگیرم بشه ......

_ جِروم... جِروم!!...

_ م_ماریا ؟ تو خوب شدی ؟! 

_نه جِروم... تو باعث مرگم شدی ، حالا تو اون دنیا با خشم و عصبانیت من روبه رو میشی...

_ چی؟؟؟ماریا ! نه ! 

از صندلیم بلند شدم و با چشمای خسته دور و بَرَم رو نگاه کردم .

جِروم: لعنتی ! آخه این چه خوابی بود که من دیدم؟

چشمام رو به سمت صفحه کتاب دوختم . متوجه یه متن جدید شدم ؛ اون رو خوندم... باورم نمیشد !! برای موجوداتی که جهش یافته شدن هم دارو میشه درست کرد  ! لعنتی این کتاب رو من ۱۳ بار مطالعه کردم چطوری اینو ندیده بودم !؟ سریع وسایل مورد نظرم رو جمع کردم و رو میز گذاشتم ، تا شروع کنم به ساختن اون دارو ... وقتی که ساخت دارو یه ساعت اَزَم زمان برد ... سریع رفتم به طرف اتاق ماریا . دَر رو که بدون اجازه ماریا باز کردم ، با تعجب نگام کرد . 

ماریا : چیشده چرا انقدر آشفته ای ؟ 

جِروم : بالاخره دارو رو درست کردم ! ۲ روز زمان میبره تا حالت رو بهتر کنه. 

ماریا : نمیدونم ...

بدون اینکه حتی به حرف ماریا توجه کنم ، با خوشحالی مشغول وصل کردن سِرُم بودم . بیچاره ماریا ، نمیتونست حسم رو درک کنه که چقدر از درست کردن این دارو خوشحال بودم . وصل کردن سِرُم که تموم شد آروم تو یکی از رگ دستاش کردم  ؛ ماده رو داخل کیسه سِرُم ریختم و بعد کنار تخت ماریا نشستم . 

جِروم : میگم...

ماریا : بله ؟...

به چشمای ماریا نگاه کردم ، دیگه بی روح نبودن ... 

جِروم : یکی از دوستام من رو به جشنش دعوت کرده ... برای اینکه دوستای دوره دانشگاهیمون رو دوباره ببینیم .  منم به این فکر کرده بودم که نمیتونم تنهات بذارم ، بخاطر همین قراره با خودم ببرمت ، ولی باید لباس مبدل و فانتزی بپوشی . 

ماریا : این جشن برای کِی هست ؟ 

جِروم : دو روزِ دیگه .

ماریا : یه لباس فانتزی دارم ، بعد که حالم بهتر شد میپوشمش و بهت نشونش میدم .

چشمم به انگشتای دستِ ماریا افتاد .  سیاهی شون داشت از بین میرفت . 

جِروم : بگیر استراحت کن و لطفا کاری هم نکن ، فقط بخواب باشه ؟! امیدوارم که حالت خوب بشه.

ماریا : باشه ، بی زحمت اگر رفتی چراغا رو خاموش کن . 

از روی تختش بلند شدم و به طرف دَر رفتم ، یبار دیگه به پشت سَرَم ، به ماریا نگاه کردم . لبخندی بهم زد و باعث شد که وجودم پر از امید بشه . دَر رو بستم و برای تمیز کاری طبقات آزمایشگاهم ، دست به کار شدم . سه ساعت مشغول تمیز کاری بودم که از شدت خستگی ، چشمام سیاهی دید . کمی چشمام رو ماساژ دادم و به ساعت نگاه  کردم  . ۱۲ و ۴۵ دقیقه شب بود . انقدر خستم بود که سَرَم رو روی میز آزمایشگاهم گذاشتم و خوابیدم . غافل از اینکه به ماریا سَر بزنم....

صبح با صدای یه نفر بلند شدم... دهنم همون لحظه از تعجب باز شد . ماریا بود که لباس خدمتکاریش رو تنش کرده بود و جلوی میزم وایساده بود . دارو اثر کرده بود ! بلند شدم و آروم سمتش رفتم ، روبه روش وایسادم و با چشمام ، به صورت نازش نگاه کردم . همون لحظه دستام رو گرفت و من رو نزدیک بدنش کرد . 

ماریا : من رو ببخش که تمام این مدت اذیتت کردم و متوجه تلاش شبانه روزیت نشدم ... ببخش که بهت گفتم همه این اتفاقا تقصیر توعه و از عمد این کار رو کردی ... من فقط مرگ رو جلوی چشمام می دیدم جِروم! برام یه گربه گرفتی و باعث شدی که اونروز بخندم... واسه این همه تلاشی که کردی میخوام یه هدیه بهت بدم . نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی لطفا قبولش کن .

دوتا دستام رو گرفته بود و محکم فشارشون داد . صورتش رو نزدیک صورتم و لباش رو به سمت لبام هدایت کرد...و شروع کرد به خوردن لبام ! یذره بی موقع داشت اینکار رو میکرد ولی واسه اینکه احساس بدی نکنه منم همراهیش کردم .وقتی که لبامون رو از هم جدا کردیم ، من اشک هام بی اختیار و از روی خوشحالی روی گونه هام سُر میخوردن و رو لباسم میریختن . ماریا با مهربونی دستش رو روی صورتم گذاشت و با لحنی مهربون گفت : 

ماریا : هِی ... هِی ! واسه چی گریه میکنی ؟ 

جِروم : خوشحالم که بخشیدیم ! نمیدونی چقدر نگران بودم! 

همون لحظه ماریا هم با لب خند شروع کرد به گریه کردن . 

ماریا : یه دنیا ازت ممنونم ! تو باعث شدی که زنده بمونم... بهترین آدمی هستی که تاحالا دیدم !

و دوباره سمت بغلم هجوم آورد و همینطوری گریه می‌کرد... احساس خوشبختی می کردم ... چون تونستم جون یه دختری که ازش خوشم میاد رو نجات بدم .

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قلبم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !...

 

 

‌ خب دوستای گُلم چطور بود ؟🥰 عه عه نترسید رمانم که اینجا تموم نمیشه!😄 هنوز یه چند تا پارت دارم که پارت آخر میشه پایان فصل ۱ و میریم تو فصل ۲ . راستییی بگید که دوست دارید تو فصل ۲ داستان رو از زبون کی دوست دارید بشنوید ؟ دوست دارید از زبون ماریا بشنوید یا دوباره از زبون جِروم؟ لطفااااا نظر بدید و حتما لایک کنید !  اسم پارت بعدی ( کابوسی که زنده شد ) هست . پس فعلا تا یه پارت دیگه خدانگهدار 🥰🍃

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۶( جهنمِ ماریا )

سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ماریا بلند شد . 

ماریا : دارم بزور تحمل میکنم ! نمیتونی آروم تر بزنی ؟ 

جِروم : دارم تمام سعیم رو میکنم! بگیر بخواب ! 

ماریا : میشه بیهوشم کنی ؟ سوزنات خیلی درد دارن ...

نفس عمیقی کشیدم و به سوالش فکر کردم ؛ اگر اینکار رو میکردم برای خودم و خودش خوب بود ، چون بدون اینکه مچ دستم رو بگیره یا از جاش بلند بشه میتونستم کارم رو راحت انجام بدم .

جِروم : خیله خب...

و از اتاق ماریا خارج شدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم ... وقتی که با دستگاه بیهوش کننده اومدم ، ماریا یذره نگران به نظر میرسید .

جِروم : چیزی شده ؟

با چشماش بهم فهموند که یکم ترسیده . آروم وسیله رو کنار تختش گذاشتم و مشغول تنظیم کردنش شدم .

ماریا : چجوری بیهوشم میکنه ؟ بویی میده ؟ 

با لبخند بهش گفتم : 

جِروم : بهت نمیگم .

یه نفس عمیقی سَر داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک برداشته اتاقش نگاه کرد . ماسک رو نزدیک صورتش بردم . 

ماریا : امیدوارم موفق بشی ...

ماسک رو روی صورتش گذاشتم ... منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک تیک ساعت به گوشم میخورد. نگران این بودم که میتونستم ماریا رو خوب کنم یا نه ... دوباره فکر های وحشتناکم به افکارم حمله کرد و صحنه های دلخراش رو به ذهنم دعوت کرد . دلم میخواست سَرَم رو به یجایی محکم بکوبم ؛ یه دفعه چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود . کارَم رو شروع کردم ... هر دفعه که خونِ مُرده از بدنش میگرفتم ، یه ماده دیگه وارد بدنش میکردم تا خونش رو زیاد تر کنه . دو روز طول کشید... موقعی که ماریا به هوش میومد  ، باهاش یکم حرف میزدم و راجع اتفاقای خوشحال کننده صحبت میکردم تا روحیه بگیره و احساس بدی نکنه . روز سوم که رسید ، امیدوار تر شدم ، چون که رنگِ بدنِ ماریا داشت به حالت اولش بر میگشت و کبودی های کمی تو بدنش دیده میشد . شَبِش رو انقدر سخت کار کرده بودم که وسطای کار خوابم برده بود  ؛ ولی ماریا با دستاش ، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم . منم دوباره هوشیاریم رو بدست آورده بودم و شروع به کار کردن شدم . امروز که کارم تموم شد و میخواستم استراحت کنم ، ماریا با جیغ و عرق وحشتناکی که روی پیشونیش بود ، بلند شد . بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن . منم که با جیغش حسابی شوکه شده بودم ، دستاش رو گرفتم و ازش پرسیدم که چیشده . 

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم ... دور و برمون پر از گل های رنگارنگ بود . دستام رو گرفته بود ... میتونستم تو خوابم دستش رو حس کنم ! ولی ... ولی...

جِروم : ولی چی ؟ 

ماریا : ولی یه مَردِ غریبه...که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَرّه برقی تو دستش بود  ؛ شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم . هر قدمی که بر میداشتم و می دَویدَم  ، آسمون قرمز میشد و گیاهای زیر پام ، سیاه میشد ... مامانم که چاره ای ندید جلوی اون مَرد وایساد و جیغ میزد ... اون مَرد ... اون...

گریه هاش اَمون نمیدادن که صحبت کنه ولی دوباره ادامه داد .

_ اون مَرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش با اَرّه برقیِ وحشتناکش تیکه پاره کرد. مامانم... همینطوری جیغ میزد و فریاد میکشید ... خونش رو لباس خدمتکاریم می ریخت و من فقط میخکوب شده بودم ... اون مَرد یهو با قدم های شمرده و اَرّه برقیش سمتم اومد . که یهو بیدار شدم و دیدم داری با تعجب نگام میکنی .

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ آمپول و مواد باشه . یکم استراحت کن باشه ؟ 

 

 

بچه ها بابت اینکه این پارت یذره کوتاه بود متاسفم ، موقع نوشتنش خستم بود ، انشالله پارت جدید رو فردا میذارم . امیدوارم که لذت برده باشین ، لطفاااااا لایک کنید و نظر بنویسید کارِ سختی نیستا . 😅 تا پارت بعدی منتظر باشید فعلا بابای 😄

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۳

خب خب سلام بچه ها حالتون چطوره 🥰 ؟ امیدوارم هر جا که هستین همیشه حالتون خوب باشه❤ خب بچه ها لطفا یذره از وقتتون رو بدید به من که یچیزی رو راجع به رمانم توضیح بدم  . 🙏🏻🌹رمان من راجع به زندگی یه دانشمندی به اسم جِروم هست . که به مرور زبان عاشق خدمتکارش میشه . این رمان ، عاشقانه و البته یه کوچولو منحرفانس . بخاطر همین زیاد به کم سن و سالا توصیه نمیشه که بخوننش ولی اگر دوست دارین میتونید بخونید . کسایی که هم نمیدونن پارت یک کجاس بذارید ی چیزی رو توضیح بدم . پارت یک رو راستش درست مطمئن نیستم که تو وبلاگ لیدی باگ آپلود شده یا نه ( فکر کنم هستش ) ولی تو وبلاگ خودم با تصویر یه دختره ناز آپلود شده . ( اونروز اولین روز نویسندگیم بود بخاطر همین نمیدونستم چیکار کنم ) . در ادامه هم اگر نمیتونید شخصیت هام رو درست تصور کنید تو وبلاگم و البته تو وبلاگ لیدی باگ معرفی شخصیت ها با عکساشون هست . ببخشید زیاد حرف زدم بریم برای ادامه رمانم  👇🏻 

 ‌ ‌ ‌ ‌  _________________________________________________________________________________________

جِروم : یذره دیگه تحمل کن ... انقدر ناله نکن !

ماریا : نمیتونم !!! 

جِروم : خب........تموم شد .

تا اومدم سوزن رو از رون پاش جدا کنم یهو با کفِ پاش محکم به شکمم ضربه زد ! چقدر هم محکم زد . بعد با لحنی نگران گفت : 

ماریا : ببخشید بی اختیار بود ! واقعا عذر میخوام !

جِروم : عیبی نداره ، میفهمم . این قسمت از بدن رشته های عصبی زیاد داره بخاطر همین واکنش نشون دادی .یکم استراحت کن . دو ساعت بعد بهت سَر میزنم . 

ماریا : ولی اگه اون بلا رو سِر اون سگ نمیوردی ... این اتفاق برای من نمی افتاد ... همش تقصیر توعه !...

اینو گفت و دوباره گریه کرد .

منم تا این حرفش رو شنیدم فهمیدم که تمام این اتفاقات واقعا تقصیر منه ... ولی واقعا از عمد نبود .

جِروم : ماریا ... من متاسفم... لطفا استراحت کن تا بعدش باهات یکم حرف بزنم. 

سریع در رو بستم و با حال بَد رفتم پشتِ میز آزمایشگاهم نشستم. غرقِ تفکراتِ وحشتناکی بودم که تو ذهنم می گذشت و دوباره جلو چشمم میومد . تا حالا انقدر احساس گناه نکرده بودم. پیشونیم رو به دستام تکیه دادم و آرنجام رو گذاشتم روی میز . قلبم داشت تند تند میزد ... سرم داشت از این افکار سوت می کشید که یهو گوشیم منو از جام بلند کرد ؛ دو دقیقه زل زده بودم به دیوار که به خودم بیام . بعد که متوجه شدم چیشد ، گوشی رو با بی میلی برداشتم و فیس بوکم رو چک کردم . دوست دورانِ دانشگاهیم ، شینجی ( Shingi ) بود ؛ یه پیام ازش دریافت کرده بودم . بازش کردم و شروع به خوندنِ پیامش کردم .

‌‌   ‌   ‌‌_____________________________________________________________________________________‌ 

سلام داداش ، حالت چطوره ؟ خبری ازم نمیگیری و پیامی هم نمیدیا  ! چیزی شده ؟ داری رو پروژه جدیدت کار میکنی ؟ بگذریم ... میخواستم بگم هفته بعد مهمونی با لباس مبدل داریم . همه دوستای قدیمیمون رو دعوت کردم ، چه پسر ، چه دختر همه هستن ، تازه یه دوست‌دختر خوشگل هم پیدا کردم  ! میخوام بت نشونش بدم . تو هم باید بیای  ، نیای میکشمت ! :) 

    ‌  ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

جوابش رو اینطوری دادم :

      ‌‌_____________________________________________________________________________________‌

سلام داداش . ببخشید که بهت پیام نمیدم ، راستش یکم سَرَم شلوغه. وگرنه من زمانی که بیکارم بهت پیام میدم. باشه برای مهمونی میام . ولی لباس مبدل نمیپوشم فقط یه کت و شلوار سیاه ، همین و بس ! تازه یکی از دوستام مریضه ... درگیرِ درمانشم . با مقاومت هاش نمیذاره خوبش کنم . حالا تا مهمونی خدا بزرگه ولی سعی میکنم بیام .

     ‌_____________________________________________________________________________________‌

گوشی رو پرت کردم اونورِ میز . ساعت رو چک کردم ... ۱۲ و نیم  ظهر بود، عینکم رو از روی چشمام برداشتم و سَرَم رو روی میز گذاشتم .....

وقتی که بیدار شدم دیدم ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه بعدازظهرِ . با خستگی تمام سمت اتاق ماریا رفتم . هنوزم خوابیده بود ؟؟!!! سریع رفتم کنارش ،  دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. یکم داغ بود . به سينه هاش نگاه کردم . نفس هاش منظم نبودن . صداش زدم ولی جواب نداد . پلک هاش رو باز کردم و از حالت چشماش فهمیدم بیهوش شده ؛ ولی بخاطر چی؟؟؟ سریع گوشی‌پزشکی رو آوردم و گذاشتم روی قلبش... صدای قلبش خیلی بلند و نامنظم بود . چشمام از سَر درد سیاهی رفت ؛ سریع رفتم پایه سِرُم و خودش رو آوردم . با احتیاط سِرُم رو وارد رَگِش کردم . سرش رو یکم تکون داد و چشماش رو محکم جمع کرد . محتویات ضد جهش یافته رو وارد سِرُم کردم . بعد آروم رفتم و روی تخت ماریا نشستم . دختر به این نازی بخاطر من داشت نابود میشد . سَرِش رو نوازش کردم . شاید باورتون نشه ولی قطره های اشک داشت از چشمام سرازیر میشد . انقدر احساس گناه میکردم که دلم میخواست درجا خود*کشی کنم ... ولی نه !!! 

ماریا : جِ_جِروم ؟!

خودم رو با صدای ماریا جمع و جور کردم .

جِروم : ماریا ؟؟ حالت چطوره؟ جاییت درد میکنه ؟ الان چه احساسی داری ؟ حالت بده ؟ 

بعد با حالت خستگی روبه من کرد و گفت : 

ماریا : حالم ... خوبه ... فقط نمیدونم ... چرا انقدر خسته ام . خواب مامانم رو دیدم ... ینی اون دنیا جاش خوبه ؟ 

طفلکی ... یعنی مادر نداشت و من بی خبر بودم؟ 

جِروم  : گوش کن ماریا.  الان استراحت کن . وقتی ...

ماریا : دیگه خوابم نمیاد ... سرحال شدم .

_ میتونم باهات حرف بزنم ؟

_ آره جِروم...

_ ماریا من واقعا بابت همه چیز متاسفم ! نمیدونستم قراره همچین اتفاقی بیوفته . از عمد نبود ، لطفا درکم کن و من رو ببخش ... نذار بیشتر از این احساس گناه کنم .

و بعد دستش رو گرفتم و محکم فشارش دادم و منتظر جواب شدم ... ماریا ابروهاش رو به نشونه عصبانیت بهم نشون داد... و صورتش رو به سمت دیوار که کنار تختش بود برگردوند . 

ماریا : با این کاری که کردی ، باعث شدی که به این حال و روز بیوفتم ... میبخشمت ولی نه کامل ... 

دستش رو از توی دستام بیرون آورد و نگاهش رو بازم به دیوار دوخت . 

جِروم  : ماریا...من...

 

‌دوستای گلم منتظر پارت بعدی باشید منتظر کامنت هاتون هستم و اینکه حتنا لایک کنید ❤🥰🌹

 

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۲

و بعد لبام رو آروم از لباش جدا کروم ...

جِروم : ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.

در جوابش فقط سکوت شنیدم ، ولی وقتی به چشمای ماریا نگاه کردم ، مهربونی رو دیدم و انگاری که داشت با چشماش ازم تشکر میکرد ... چه دختِر گُلی ! بهش شب بخیر گفتم و خودم به سمت اتاقم رفتم . فردای اون روز داشتم رو پروژه جدیدم کار میکردم ، قبلش هم یه سگ خریده بودم ؛ برای انجام آزمایشم بود .

وقتی شروع کردم به اون سگ ماده های جهش یافته زدن ، ماریا وارد آزمایشگاه شد و شروع به گردگیری کرد .سعی کردم حواسم به کارَم باشه ؛ خوشبختانه ماریا آروم و بدون سر و صدا تمیز کاری میکرد و آرامش آزمایشگاه رو حفظ میکرد . اون سگ شروع کرد به پارس کردن ، صورتش سمت ماریا و بود و دندوناش رو براش نشون میداد ، ماریا یه لحظه جا خورد و دو تا دستاش رو به هم گره زد و به وسط سينه هاش فشار داد. معلوم بود که ترسیده بود . 

جِروم : نترس ... قلاده بهش وصله ... واسش پوزبند خریدم که نتونه گاز بگیره . سگه بزرگیه نه ؟

ماریا: آ_آره... فکر کنم . دندوناش خیلی بزرگن... به هر حال اینو که گفتی خیالم راحت شد.

و دوباره شروع کرد به گردگیری کردن . منم کارَم رو ادامه دادم . وقتی کارَم تموم شد به اون سگِ بزرگ بیهوش کننده زدم و فرستادمش تو قفس . پوزبندش رو باز کردم تا وقتی که بهوش اومد بتونه غذا بخوره . 

بالاخره میتونستم یذره استراحت کنم ، یه لحظه به ماریا نگاه کردم ... با لحنی آروم ولی عصبی بهش گفتم  اون قسمت رو دقیقا همونجایی که آمپول اینا قراره داره تمیز کنه وگرنه از حقوقش کم میکنم . اونم با ترس شروع به نگاه کردن آمپول ها کرد و آروم آروم رفت که تمیزشون کنه ، دو طبقه بزرگ هم بود پس فکر کنم تمیز کردنش طول بکشه . به هر حال رفتم سمت اتاقم و با خیال راحت دراز کشیدم . نمیدونم چند ساعت گذشته بود.. ولی وقتی با صدای جیغ وحشتناکی بلند شدم ، تمام بدنم به لرزه افتاده بود ! سریع سمت اون جیغ رفتم . شاید باورتون نشه ولی اون سگ یکم بزرگتر از قبلش شده بود و دندوناش خونی بود ... و اینکه تو قفسش نبود.  به ماریا نگاه کردم که رو زمین افتاده بود و گریه می‌کرد ... رون پای سمت چپش کلی خون ازش میومد و شُرشُر روی زمین میریخت . رون پاش رو گرفته بود و از درد ، ناله و گریه می‌کرد.  انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم دقیقا چیکار کنم . سریع رفتم یه محلول شست و شو کننده ، ضدعفونی کننده و باند آوردم .

جِروم : آروم باش درد نداره فقط بذار ببینم چیشده .

آروم خون ها رو پاک کردم و دور زخمش ضدعفونی کننده زدم و باند رو چند بار دور رون پاش پیچوندم . بغلش کردم و سریع بردمش و روی تخت گذاشتمش . فقط داشت گریه می‌کرد . دنبال اون سگ بودم ولی وقتی دیدمش با کمال تعجب یه گوشه مرده بود . نبضش رو گرفتم و کاملا مطمئن شدم که جونی تو بدنش نداشت . ماریا با گریه بهم گفت :

_ لطفا من رو ببر تو اتاقم اونجا راحت ترم ... 

به حرفش گوش دادم و سریع بردمش تو اتاقش ... اتاقش تمیز و زیبا بود . یه قفسه کتاب داشت و گوشه ای از دیوار یه تخت داشت،  سریع بردمش اون قسمت . 

ماریا : بذار لطفا لباسم رو عوض کنم ... برو بیرون ! 

جِروم : مطمئنی میتونی ؟ 

ماریا : پس بذارم بدنم رو ببینی ؟ 

جِروم : کارِت که تموم شد صدام بزن...

بیرون اتاقش داشتم به این فکر میکردم که دقیقا چه اتفاقی افتاده بود ؟ سریع رفتم کیف پزشکیم رو آوردم . 

تق تق ... میتونم بیام تو ؟

ماریا : بله .

وارد اتاقش شدم ، یه دامن و لباس به رنگ آدامسی پوشیده بود . دامنش هم دقیقا تا روی رون پاهاش بود . 

جِروم : باید مطمئن بشم حالت خوبه یا نه ... اون سگ جهش یافته بود ممکنه که چیز خطرناکی به بدنت وارد کرده باشه.

ماریا : من حالت تهوع دارم .

خداروشکر یه سطل هم همراهم آورده بودم .

جِروم : زخمت درد داره ؟ 

ماریا با گریه گفت :<< خیلی >> 

جِروم : بذار بینم...

 و شروع کردم به معاینه کردنه بیمارم .

باند رو آروم آروم باز کردم و شروع کردم به دیدن زخمای رونش. ماریا شروع کرد به سرفه کردن های خشک و یهو چیزی که باعث شد خیلی بترسم این بود که موقع سرفه کردن خونه مرده مایل به سیاه از دهنش بیرون زد .  

ماریا : واییییییییییی!!!

جِروم : آروم باش چیزی نیست ! 

یه دستمال برداشتم و بهش دادم که دهنش رو پاک کنه.  

_ احساس میکنم میخوام بیارم بالا !

اینو با گریه بهم گفت و بعله ... تو سطلی که آورده بودم حسابی بالا آورد . موهاش رو کنار زدم که کثیف نشه. چشماش قرمز شده بودن و اشک تو چشماش جمع شده بود . کمرش رو نوازش کردم که احساس بدی نکنه . 

جِروم : با این وضعیتی که دارم ازت میبینم باید آمپول بهت بزنم .

_ نه لطفاااا !!

جِروم : نه نداریم ...

یه آمپول دراوردم و پر از مواد کردم و رون پای زخمیش رو گرفتم تا شروع کنم به طزریق کردن . یهو ماریا مچ دوتا دستام رو گرفت . اون یکی دستم که آمپول بود و انقدر محکم گرفته بود که دردم گرفت .

جِروم  : ماریا ! من قصدم اذیت کردن تو نیست بذار بهت کمک کنم !

_ ولی من میترسم ... این درد داره ! 

جِروم  : بهتر از اینکه تو توی این وضعیت باشی .

زیر رونش رو گرفتم و بالا بردم که بهش طزریق کنم . 

_ نهههه لطفاااا

جِرو  : دارم بهت کمک میکنم چرا متوجه نمیشی ؟ 

ماریا  : تو داری به رون پاهام دست میزنی ! از اون ور هم احساس میکنم میخوای زیر دامنم رو ببینی ! 

تا اینو گفت کارم رو متوقف کردم .. با لحنی آروم جوری ک دلش آروم بشه بهش گفتم : 

جِروم : ماریا... من از این کارا خوشم نمیاد ... من قصدم لذت بردن از اذیت کردنت یا دست زدن به اندام خصوصیت نیستم... لطفا بذار کمکت کنم . دستاش دور مُچم یکم شل تر شدن و من شروع کردم به طزریق کردن . _ آییی.. درد داره ! جِروم!!!

جِروم  : متاسفم ... یکم دیگه تحمل بکن .

_ آیییییی!!! 

دوستای گلم امیدوارم که لذت برده باشید ❤ لطفا با لایک و نظر دادن و دنبال کردن من بهم انرژی بدید تا پارت ۳ رو هم بنویسم ♡ خدانگهدار 💫💫

 

 

 

 

 

 

 

معرفی دو شخصیت اصلی رمانم😍

 سلام دوستای گلم حالتون چطوره؟🤗 امروز اومدم با نشون دادن شخصیت‌های رمانم که خیلی دوست داشتنین😇 لطفا لایک و نظر دادن فراموش نشه دوستای گلم ❤💞

خب این خوشتیپ که عکسش این بالاس اسمش جِروم ( Jerome ) هستش .

(((((ویژگی های Jerome)))))

موهای سفید🤍

چشمای آبی روشن 💙

سن : ۲۴

ظاهری جذاب ( هر وقت هم میره چه دختر چه پسر همه نگاهاشون به جِرومه 😂 )

لباسای آزمایشگاهی همیشه تنشه ( به غیر از جاهای مخصوص ) 💥

دانشمند درجه ۱ کشورش 😉

مجرده و اینکه اصلا دوست نداره ازدواج کنه فقط دنبال یه دختره که همیشه پیشش باشه.🥰

رنگ مورد علاقه : نیلوفری 💞

غذای مورد علاقه : همه غذاها رو دوست داره.💫

مکان مورد علاقه : آزمایشگاهش  ( چون اونجا سکوت و آرامش داره )

قیافه جدی داره جوری که هرکی نگاش میکنه یکم ممکنه بترسه ولی مهربونه .(جاهای ناراحت کننده گریه میکنه!)

یکی از نگاهاش که دل هر دختری رو میبره 😂👇🏻

لطفا برو پایین 😊👇🏻

 

 

 

 

 

‌این خانوم خوشگله هم اسمش ماریا ( Maria ) هست ، بعضی ها ماری (Mari )صداش میکنن.

ویژگی های (((((Maria)))))

موهای قهوه ای بلنده روشن که البته هر کی ببینتش فکر میکنه نارنجیه 🤎

چشمای آبی روشن 💙

سن : ۱۸

ظاهری زیبا و کیوت و دوست داشتنی 😍

بیشتر موقع ها لباسای خدمتکاری سیاه و سفید تنشه 🖤🤍

مجرده و اینکه جِروم رو خیلی دوست داره .🥰

رنگ مورد علاقه : سیاه🖤

غذای مورد علاقه : سوپ مرغ😋🍛

مکان مورد علاقه : کتابخونه جِروم ( چون کلی کتاب مربوط به حیوانات اونجا هست )

خیلی مهربونه و عاشق حیواناته ، حتی یبار به یه بلبل درخت خرما که درحال مرگ بود آب داد و نجاتش داد ! دست و دلبازه و برای کمک کردن به همه آماده هس 😍🥰❤ 

یکی از عکساش از نیم رخ .🥰😍👇🏻

 

خب بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه  لطفاااا لایک کنید و نظر بدید خوشحال میشم واقعا ، و برای پارت ۲ رمانم منتظر بمونید. 😉❤