دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ... هیچ چیز نمیتونست نرمیه سینه های ماریا رو توصیف کنه .
ماریا : جِروم...
جِروم : چیزی شده ؟
دستم رو از سینه هاش برداشتم...
ماریا : نه .. فقط تازه یادم اومد...
جِروم : چی رو یادت اومد ؟
ماریا : تو هم یه آتیش آبی رنگ زیر پات بود ، تویه جشن ... یادته ؟... و اینکه چشمات آبی خیلی روشن شده بودن و نور میدادن ... تو هم مثل من هیولایی ؟
خنده کوچیکی زدم ... چون ماریا فکر میکرد که داشتن این قدرت ها ینی اینکه ما هیولاییم!
جِروم : نه عزیزم ... ما هیولا نیستیم ، بعدشم اون الکتریسیته زیره پاهام بود ...کبذار اینطوری بهت بگم ؛ اصلا به نظرت چجوری این قدرت ها رو گرفتی ؟
ماریا : قطعا از اون سگه که گازم گرفته بود.. چون اون هم جهش یافته بود .
جِروم : خب ؟ خودت داری میگی جهش یافته ... پس ینی من و تو جهش یافته ایم .
ماریا : ولی... تو چجوری این بلا سَرِت اومد ؟ چرا از اول بهم نگفتی ؟
به حرف ماریا فکر کردم ... یجورایی باید موقع صمیمی شدنمون بهش میگفتم ولی خب میترسیدم ...
جِروم : یه روز سازمان به من و شینجی ، تحقیق و آزمایشات مهمی رو داد ، و گفتن که حتما باید انجامش بدیم . منم بخاطر یه سری اشتباهات ، با یکی از محلول ها تماس پیدا کردم و چهار روز فلج شدم . شینجی تو این وضعیت خیلی بهم رسید و باعث شد که حالم بهتر بشه . ولی بعد دو سه روز متوجه تغییرات عجیب توی خودم شدم . به شینجی رازم رو فهمید ولی از اون موقع به بعد به کَسه دیگه نفهمید . ولی برای خالی کردن حرصم تو جشن ، به اون پسره حمله کردم . حالا همه میدونن ... ببخشید که بهت چیزی نگفتم .
ماریا با چشمای مهربونش خندید و وسط سينه ام رو بوس کرد و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد .
ماریا : جِروم... بیشتر حرف بزن ، صدات مثل لالایی میمونه ... باعث میشه خوابم ببره .
جِروم : بدون لباس نخواب برای بدنت ضرر داره .
ماریا پوزخندی بهم زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت :
ماریا : چون بدن سکسی من حشریت میکنه نه ؟
از خجالت گونه هام سرخ شدن .
جِروم : ا_این چه ح_رفیه !
یهو دستای ماریا و روی رون پاهام حس کردم . داشت دستاش رو بالاتر میبرد . منم نفسم بند اومده بود... چون یه دانشمندی مثل من نمیتونست از این کارا بکنه .
ماریا بلند شد و خودش رو روی من انداخت . دستاش رو آروم آروم هِی میبرد بالا .
ماریا : بگو ببینم کَلَک ! حشری میشی نه ؟
جِروم : م_ماریا ! تمومش_ش کن !!!
سینه های بزرگش همینطوری جلو چشمم بودن و باعث میشد رو خودم کنترلی نداشته باشم .
یهو ماریا خودش رو انداخت اونور و حسابی خندید . منم از اینکه بهم دست نزد ، نفس عمیق کشیدم و با اعصاب خراب بهش نگاه کردم.
ماریا : گول خوردی !! هیچ وقت تو خوابت از این کارا هم نمیتونی باهام بکنی ! چون تو خجالتی هستی !
و دوباره زد زیر خنده. منم که حرصم دراومده بود ، خودم رو روش انداختم و وزنم رو سنگین تر کردم .
جِروم : کی گفته من خجالتی ام ؟ الان لباست ۱۰ درصد پوشش رو داره میتونم بهت دست بزنم !
و دستم رو گذاشتم روی رونش رو حسابی فشارش دادم . ماریا هم از خجالت سرخ شد و داد زد :
ماریا : هِی از روم بلند شو ! پسره ی منحرف !
جِروم : خودت خواستی !
و شروع کردم به خوردن گردنش و لمس کردن رونش .
ماریا : ایششش چندش !
بعد از چند دقیقه ، خودمون رو روی تخت انداختیم و بهم نگاه کردیم ، انگار برای همدیگه ساخته شده بودیم .
جِروم : دیگه باید بخوابیم .... خستمه .
ماریا : بذار به سیکس پک هات دوباره دست بزنم!
جِروم : بذار یه شبه دیگه . ساعت ۴ صبحه ها!
ماریا : پس بذار تو بغلت بخوابم .
جِروم : بیا کوچولو.
ماریا : میو !
لبخندی کوچولو بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم...
ظهر که ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه از خواب بیدار شدیم ، به ماریا گفتم که رو تخت بخوابه چون حالش زیاد خوب نشده. خودم لباسای آزمایشگاهیم رو تنم کردم و مشغول کار کردن روی پروژه جدیدم شدم . ساعت همینطوری میگذشت و منم به گذر زمان اصلا حواسم نبود . تقریبا که کارَم تموم شد ، به ساعت یه نگاهی انداختم ، ۴ و نیم ظهر بود ... چقدر زود گذشت ! تا از سَرِ جام بلند شدم ، صدای زنگِ دَرِ آزمایشگاه ، سکوت رو شکوند . یعنی این موقع ظهر کی میتونست باشه ؟ به طرف دَر رفتم ، دَر رو که باز کردم ، از تعجب خشکم زده بود ... نیک با اعضای گروهش اومده بود . نیک مخترع درجه اول بود که ازش زیاد خوشم نمیومد ... چون اسمش شبیه پدرم بود ...
نیک : آقای جِروم. اومدیم باهات حرف بزنیم ، دوست دخترت مرتکب گناه بزرگی شده که نمیتونم ببخشمش ؛ اگر نذاری مشکلمون رو حل کنیم ، گزارشت میکنم .
وای...همین یه قلم دلقک رو کم داشتیم ... به دوست دختر نیک نگاه کردم ، صورتش بخیه خورد بود . شینجی هم با خجالت اونطرف بود و بهم سلام کرد .
جِروم : بیاید تو .
چهارتا پسر با دوتا دختر ، عضو گروه نیک بودن .
جِروم : لطفا روی مبل بشینید . منم رو صندلی کنارِ میزم میشینم .
استرس داشتم ... نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته ... همش تنبیه های مختلف تو ذهنم بود .
نیک : با اینکه من مقام و درجه تو رو ندارم ، نمیتونم تو رو تنبیه کنم ... اون دوست دخترته که باید تنبیه بشه . باید صداش بزنی تا ببینمش .
جِروم : اون هیچ گناهی نکرده ! مقصر دورا بود که این وضع رو درست کرد ! اگر اون پسره رو نمیفرستاد تا به دوست دخترم تجاوز کنه ، این بلا سرش نمیومد.
نیک : گفتم میخوام دوست دخترت رو ببینم!
از سَرِ جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . ماریا خواب بود .
جِروم : ماریا پاشو ... تو دردسر افتادیم ..
ماریا یکم رو تخت تکون خورد و خمیازه کشید و گفت :
_ دردسر ؟
جِروم : آره دردسر ... برو لباس خدمتکاریت رو بپوش و موهات رو شونه کن ...