وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

وبلاگ مرینت، لیدی باگ 💝

#بیاین - تا - آخر - عمر - میراکولر - بمونیم 🌈. اینجا یه وبه که همه چی آزاده ، پست منحرفی و همه چی .... بیاین این وب رو شلوغ و معروف کنیم :)

زندگی یه دانشمند عاشق پارت ۱

همیشه وقتی وارد آزمایشگاهم میشد ، غرق نگاه کردنش میشدم . موهای بلند و قهوه ایه روشن ، لباس خدمتکاری سیاه و سفیدش ، چشمای ناز و آبی رنگش و البته بدنه زیباش . همیشه با جارویی که تو دستش داشت وارد آزمایشگاهم میشد و تمیزکاری رو بدون سر و صدا شروع میکرد ، گاهی وقتا طبقاتی که محلول های خطرناک قرار داشت رو تمیز میکرد ، بعضی وقتا انقدر ساکت کارش رو میکرد که متوجه حضورش نمیشدم ، فقط تنها جایی که آمپول ها و سِرُم و چیزایی که میشه به بدن طزریق کرد قرار داشت رو اصلا تمیز نمیکرد ، نمیدونستم چرا و خیلی اینکارش عصبانیم میکرد ولی بهش چیزی نمیگفتم تا روزی که خودم بدونم باهاش چیکار کنم . ولی چند تا اتفاق افتاد که باعث شد بهم دیگه نزدیک بشیم .

یادمه یه شب حالم خیلی بد بود ، سرفه هام نمیذاشتن درست نفس بکشم؛ سَرَم خیلی گیج میرفت و چشمام سیاهی میدید ، حالت تهوع  شدید داشتم ، کنترلی رو خودم نداشتم، فقط تنها چیزی که می دیدم آزمایشگاهم بود که دور سرم میچرخید ... یه چند دقیقه بعد پاهام رو اصلا حس نکردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم . سعی کردم بشینم ولی تنها کاری که تونستم بکنم تکیه دادن به میزم بود . سَرَم رو بردم بالا و به لامپ های سقفِ آزمایشگاه نگاه میکردم ، سَرَم بدجور گیج میرفت . یهو گرمی بدن یه نفر رو متوجه شدم... از کمرم گرفت و آروم سَرَم روی سینه هاش گذاشت و موهام رو نوازش میکرد ،دستم رو گرفت و فشارش میداد ؛ صدام میزد و هق هق گریه می‌کرد...

؟؟؟ : جِروم ؟ جِروم حالت خوبه؟ وای خدای من رنگ صورتت رفته !!

اصلا نمیتونستم لبام رو تکون بدم و چشمام نیمه باز بودن . صداش رو شنیدم که با گریه با کسی که پشت تلفن بود صحبت میکرد ؛ دیگه از هوش رفتم ....

چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم سقف آبی رنگ بود ، یکم بیشتر که هوشیاریم رو بدست آوردم دور و اطرافم رو نگاه کردم . به سِرُمی که تو رگه  دست راستم بود زل زدم . چند تا لوله هم تو بینیم بود و هوای تازه ای هم بهم می رسوند. آره... متوجه شدم که داخل بیمارستانم . غرق فکر کردن به این چیزا بودم که ماریا رو ديدم که در اتاقم رو آروم باز می کرد و به سمت من میومد ؛ روی  صندلی کنار تختم نشست ... با چشمای آبیه نازش لوله سِرُم که تو دستم بود رو دنبال میکرد .

ماریا : درد داره ؟ 

جِروم : این سوزنی که تو رگمه ؟ نه این چیزا واسه مَردا درد نداره .

ماریا : ولی من میترسم ... حتی دوست ندارم طرفش برم .

اینو که بهم گفت تازه فهمیدم چرا سمت اون قسمتی که آمپول و اینجور چیزا هست نمیره و تمیز نمیکنه... 

جِروم : ترس نداره ...

یهو دکتر وارد اتاق شد . سمتم اومد و کنار پایه سِرُم وایساد و چِکِش میکرد .

دکتر : حالت چطوره مَردِ جوان ؟

جِروم : حالم خیلی خوبه ممنون که جونم رو نجات دادید .

دکتر : چی ؟ از من تشکر میکنی ؟ اصله کاری اون خانم نوجوانی که کنار شما نشسته ، از اون باید یه دنیا تشکر کنی ، اگه اون نبود تا الان اوضاعت خیلی جالب نبود ...

راست می‌گفت ، اگه ماریا نبود چه بلایی سرم میومد؟ چه اتفاقی واسم می افتاد ؟ به ماریا نگاه کردم ، ماریا اول بهم نگاه کرد و بعد با حالت خستگی تمام به دستای قلاب شده اش روی دامنش نگاه کرد . من فقط برای اینکه آزمایشگاهم تمیز بمونه یه خدمتکار استخدام‌ کردم ، بدون اینکه به ماریا توجهی کنم انتخابش کردم ... حالا بیشتر شبیه یه فرشته نجات بود تا یه خدمتکار ...

دکتر: به هر حال میتونی مرخص بشی ، ۵ روز بیهوش بودی!

جِروم : ۵ روز ؟؟؟؟ ولی من احساس کردم فقط چند ساعت بیهوش بودم ! همون موقع به زیر چشمای ماریا نگاه کردم .. سیاه شده بود زیره چشمش ، ینی بخاطر من نخوابیده بود ؟

 روی تختم نشستم ولی فقط یه شلوار پام بود و بالا تنه ام لباسی نداشت . ماریا به بالا تنه ام و بعد به سیکس پکم نگاه کرد و از خجالت سرخ شد و سرش رو برگردوند . با کمک دکتر لباسام رو تنم کردم و با ماریا از بیمارستان خارج شدم . شب بود و فقط افراد مریض اطراف بیمارستان دیده میشد . تاکسی گرفتیم  تا به آزمایشگاه برسیم ؛ توی راه داشتم به سن ماریا فکر میکردم ... ینی چند سالش بود ؟ به ماریا نگاه کردم ، یهو چشمم به سينه های بزرگش افتاد !!! حالا خوبه خودش نفهمید که دارم نگاش میکنم چون داشت از پشت پنجره تاکسی بیرون رو نگاه میکرد ... فکر کنم ۱۷ یا ۱۸ سالش باشه .

وقتی رسیدیم آزمایشگاه فورا رفتم سمت میز آزمایشگاهیم و بعله... اون شیشه شکسته روی میزم باعث شد که حالم به این روز بیوفته اون شیشه بخار های سَمیش رو ترشح کرد و باعث شد نتونم  درست نفس بکش و سرفه کنم . برگشتم و ماریا رو دیدم که با سطل آب به طرف در خروجی میرفت ؛ بی اختیار سمتش رفتم و شونه اش رو گرفتم .

جِروم: ماریا !؟

با خستگی روش رو طرفم برگردوند .

ماریا : بله ؟ چیزی میخوای برات بیارم ؟ 

با دوتا دستام آروم آروم بدنش رو نزدیکم بدنم کردم و بعد بغلش کردم ، صورتم رو نزدیک صورتش بردم ، لبام رو آروم آروم نزدیک لباش کردم و بعد گرمی لباش رو روی لبام حس کردم ، چند ثانیه تو این حالت بودیم و بعد لبام رو از لباش جدا کردم ....

دوستای گلم امیدوارم که لذت برده باشید لایک و نظر و دنبال کردن من فراموش نشه ، منتظر پارت بعدی باشید ! آها راستی قراره شخصیت هامون رو هم معرفی کنم 😄

 

 

معرفی + مشخصات رمان جدید

سلام من تسا هستم 12 سالمه دارم میرم توی 13 سال.

شیپر آدرینت و رمانام هم ادرینتی هستن.

عاشق میراکلس ولی بیشتر از اون عاشق هری پاتر.

توی بلاگیکس یه وبلاگ دارم اگه دوست داشتید سر بزنید.  و حمایتم کنید.

https://hpharrypatter.blogix.ir

 

برید ادامه